اخلاق در قرآن جلد اول آيت الله مكارم شيرازى با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان
----------------------------
|
پیشگفتار:
بسم الله الرحمن الرحيم
مسائل اخلاقى در هر زمان از اهميت فوقالعادهاى برخوردار بوده، ولى در عصر و زمان ما اهميت ويژهاى دارد، زيرا:
1- از يك سو عوامل و انگيزههاى فساد و انحراف در عصر ما از هر زمانى بيشتر است و اگر در گذشته براى تهيه مقدمات بسيارى از مفاسد اخلاقى هزينهها و زحمتها لازم بود در زمان ما از بركت پيشرفت صنايع بشرى همه چيز در همه جا و در دسترس همه كس قرار گرفته است!
2- از سوى ديگر، با توجه به اين كه عصر ما عصر بزرگ شدن مقياسهاست و آنچه در گذشته بطور محدود انجام مىگرفت در عصر ما به صورت نامحدود انجام مىگيرد، قتل و كشتار انسانها به بركت وسائل كشتار جمعى، و مفاسد اخلاقى ديگر به كمك فيلمهاى مبتذلى كه از ماهوارهها در سراسر دنيا منتشر مىشود و اخيرا كه به بركت <اينترنت» هرگونه اطلاعات مضر در اختيار تمام مردم دنيا قرار مىگيرد، مفاسد اخلاقى بسيار گسترش پيدا كرده و مرزها را در هم شكسته و تا اقصا نقاط جهان پيش مىرود تا آنجا كه صداى بنيانگذاران مفاسد اخلاقى نيز درآمده است.
اگر در گذشته توليد مواد مخدر در يك نقطه، يك روستا و حداكثر شهرهاى مجاور را آلوده مىكرد امروز به كمك سوداگران مرگ به سراسر دنيا كشيده مىشود.
3- از سوى سوم، همان گونه كه علوم و دانشهاى مفيد و سازنده در زمينههاى مختلف پزشكى و صنايع و شؤون ديگر حيات بشرى گسترش فوقالعادهاى پيدا كرده، علوم شيطانى و راهكارهاى وصول به مسائل غيرانسانى و غيراخلاقى نيز به مراتب گستردهتر از سابق شده استبه گونهاى كه به دارندگان فساد اخلاق اجازه مىدهد از طرق مرموزتر و پيچيدهتر و گاه سادهتر و آسانتر به مقصود خود برسند.
در چنين شرايطى توجه به مسائل اخلاقى و علم اخلاق از هر زمانى ضرورىتر به نظر مىرسد و هرگاه نسبتبه آن كوتاهى شود فاجعه يا فاجعههايى در انتظار است.
انديشمندان دلسوز و عالمان آگاه بايد همگى دستبه دست هم دهند و براى گسترش اخلاق در دنياى امروز كه اخلاق به خطر افتاده تا آن حد كه بعضى آن را بكلى انكار كرده يا غير ضرورى دانستهاند و بعضى ديگر هر كار و خصلتى كه انسان را به خواسته سياسىاش برساند اخلاق شمردهاند، تمام تلاش و كوشش خود را به كار گيرند.
خوشبختانه ما مسلمانان منبع عظيمى مثل قرآن مجيد در دست داريم كه مملو است از بحثهاى عميق اخلاقى كه در هيچ منبع دينى ديگرى در جهان يافت نمىشود.
گرچه مباحث اخلاقى قرآن از سوى مفسران بزرگ و عالمان اسلامى بطور پراكنده مورد تفسير قرار گرفته ولى تا آنجا كه ما مىدانيم كتابى به عنوان <اخلاق در قرآن» به سبك تفسير موضوعى كه اين مسائل را به صورت جمعى و با استفاده از روش تفسير موضوعى مورد توجه قرار دهد، تاليف نيافته با آن كه جاى آن كاملا خالى است.
لذا بر اين شديم كه بعد از پايان دروه اول پيام قرآن كه پيرامون معارف و عقايد اسلامى به سبك تفسير موضوعى بحث مىكرد، به سراغ بحث اخلاق اسلامى در قرآن مجيد به عنوان دوره دوم پيام قرآن برويم.
بحمدالله اين كار انجام شد و مجموعه اين مباحث در دو مجلد تهيه شد كه مجلد اول در كليات مسائل اخلاقى بحث مىكند و اكنون در دسترس شماست ولى مىتوان از آن به عنوان يك متن جامع درسى نيز استفاده كرد، و جلد دوم پيرامون جزئيات مباحث اخلاقى و مصاديق آن بطور گسترده بحث مىكند كه بحمدالله قسمت عمده آن آماده براى چاپ است.
اميدواريم اين گام ديگر در طريق استفاده از قرآن مجيد در حل مشكلات زندگى انسانها، مورد قبول خداوند متعال و ذخيره يومالمعاد قرار گيرد و اگر كاستيهايى در آن استبا تذكر صاحبنظران تكميل گردد.
والحمدلله رب العالمين
- اهميتبحثهاى اخلاقى - |
اشاره
اين بحث از مهمترين مباحث قرآنى است، و از يك نظر مهمترين هدف انبياى الهى را تشكيل مىدهد، زيرا بدون اخلاق نه دين براى مردم مفهومى دارد، و نه دنياى آنها سامان مىيابد; همانگونه كه گفتهاند:
اقوام روزگار به اخلاق زندهاند
قومى كه گشت فاقد اخلاق مردنى است! اصولا زمانى انسان شايسته نام انسان است كه داراى اخلاق انسانى باشد و در غير اين صورت حيوان خطرناكى است كه با استفاده از هوش سرشار انسانى همه چيز را ويران مىكند، و به آتش مىكشد; براى رسيدن به منافع نامشروع مادى جنگ به پا مىكند، و براى فروش جنگ افزارهاى ويرانگر تخم تفرقه و نفاق مىپاشد، و بىگناهان را به خاك و خون مىكشد!
آرى! او ممكن استبه ظاهر متمدن باشد ولى در اين حال حيوان خوش علفى است، كه نه حلال را مىشناسد و نه حرام را! نه فرقى ميان ظلم و عدالت قائل است و نه تفاوتى در ميان ظالم و مظلوم!
با اين اشاره به سراغ قرآن مىرويم و اين حقيقت را از زبان قرآن مىشنويم; در آيات زير دقت كنيد:
1 - هو الذى بعث فىالاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم ويعلمهم الكتاب والحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه، آيه2)
2 - لقد من الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره آل عمران، 164)
3 - كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم آياتنا و يزكيكم و يعلمكم الكتاب و الحكمة و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون (سوره بقره، آيه151)
4 - ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم انك انت العزيز الحكيم (سوره بقره، آيه129)
5 - قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها (سوره شمس، آيات9 و 10)
6 - قد افلح من تزكى و ذكر اسم رب-ه فصلى (سوره اعلى، آيات 14 و 15)
7 - و لقد آتينا لقمان الحكمة ان اشكر لله (سوره لقمان، آيه12)
ترجمه:
1 - او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مىخواند و آنها را تزكيه مىكند و به آنان كتاب و حكمت مىآموزد هرچند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند!
2 - خداوند بر مؤمنان منت نهاد (و نعمتبزرگى بخشيد) هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنها بخواند، و آنان را پاك كند و كتاب و حكمتبه آنها بياموزد، هرچند پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.
3 - همانگونه (كه با تغيير قبله نعمتخود را بر شما ارزانى داشتيم) رسولى از خودتان در ميانتان فرستاديم، تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را پاك كند و كتاب و حكمتبياموزد، و آنچه را نمىدانستيد، به شما ياد دهد.
4 - پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيز! تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمتبياموزد و پاكيزه كند، زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار قادرى)!
5 - هركس نفس خود را پاك و تزكيه كرد، رستگار شد - و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخت، نوميد و محروم گشت!
6 - به يقين كسى كه پاكى جست (و خود را تزكيه كرد) رستگار شد - و (آن كس) نام پروردگارش را ياد كرد، سپس نماز خواند!
7 - ما به لقمان حكمت (ايمان و اخلاق) آموختيم (و به او گفتيم) شكر خدا را به جا آور!
چهار آيهنخستين در واقع يك حقيقت را دنبال مىكند، و آن اينكه يكى از اهداف اصلى بعثت پيامبراسلام صلى الله عليه و آله تزكيه نفوس و تربيت انسانها و پرورش اخلاق حسنه بوده است; حتى مىتوان گفت تلاوت آيات الهى و تعليم كتاب و حكمت كه در نخستين آيه آمده، مقدمهاى استبراى مساله تزكيه نفوس و تربيت انسانها; همان چيزى كه هدف اصلى علم اخلاق را تشكيل مىدهد.
شايد به همين دليل <تزكيه» در اين آيه بر <تعليم» پيشى گرفته است، چرا كه هدف اصلى و نهائى <تزكيه» است هرچند در عمل <تعليم» مقدم بر آن مىباشد.
و اگر در سه آيهديگر (آيه دوم و سوم و چهارم از آيات مورد بحث) <تعليم» بر <تزكيه اخلاق» پيشى گرفته، ناظر به ترتيب طبيعى و خارجى آن است، كه معمولا <تعليم» مقدمهاى ستبراى <تربيت و تزكيه»; بنابراين، آيهاول و آيات سه گانه اخير هر كدام به يكى از ابعاد اين مساله مىنگرد. (دقت كنيد)
اين احتمال در تفسير آيات چهارگانه فوق نيز دور نيست كه منظور از اين تقديم و تاخير اين است كه اين دو (تعليم و تربيت) در يكديگر تاثير متقابل دارند; يعنى، همانگونه كه آموزشهاى صحيح سبب بالا بردن سطح اخلاق و تزكيه نفوس مىشود، وجود فضائل اخلاقى در انسان نيز سبب بالابردن سطح علم و دانش اوست; چرا كه انسان وقتى مىتواند به حقيقت علم برسد كه از <لجاجت» و <كبر» و <خودپرستى» و <تعصب كوركورانه» كه سد راه پيشرفتهاى علمى استخالى باشد، در غير اين صورت اين گونه مفاسد اخلاقى حجابى بر چشم و دل او مىافكند كه نتواند چهره حق را آن چنان كه هست مشاهده كند و طبعا از قبول آن وا مىماند.
اين نكات نيز در آيات چهارگانه فوق قابل دقت است:
اولين آيه، قيام پيغمبرى كه معلم اخلاق استبه عنوان يكى از نشانههاى خداوند ذكر شده، و نقطه مقابل <تعليم و تربيت» را <ضلال مبين» و گمراهى آشكار شمرده است (و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين) و اين نهايت اهتمام قرآن را به اخلاق نشان مىدهد.
در دومين آيه، بعثت پيامبرى كه مربى اخلاقى و معلم كتاب و حكمت استبه عنوان منتى بزرگ و نعمتى عظيم از ناحيه خداوند شمرده است; اين نيز دليل ديگرى بر اهميت اخلاق است.
در سومين آيه كه بعد از آيات تغيير قبله (از بيت المقدس به كعبه) آمده و اين تحول را يك نعمتبزرگ الهى مىشمرد، مىفرمايد: اين نعمت همانند اصل نعمت قيام پيامبراسلام صلى الله عليه و آله است كه با هدف تعليم و تربيت و تهذيب نفوس و آموزش امورى كه وصول انسان به آن از طرق عادى امكان پذير نبود انجام گرفته است. (1)
نكته ديگرى كه در چهارمين آيه قابل دقت است، اين است كه در اين جا با تقاضاى ابراهيم و دعاى او در پيشگاه خدا روبهرو مىشويم; او بعد از بناى كعبه و فراغت از اين امر مهم الهى، دعاهايى مىكند كه يكى از مهمترين آنها تقاضاى به وجود آمدن امت مسلمانى از <ذريه» اوست، و بعثت پيامبرى كه كار او تعليم كتاب و حكمت و تربيت و تزكيه نفوس باشد.
اين نكته نيز در پنجمين آيه جلب توجه مىكند كه قرآن پس از ذكر طولانىترين سوگندها كه مجموعهاى از يازده سوگند مهم به خالق و مخلوق و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و نفوس انسانى است، مىگويد: <آن كس كه نفس خويش را تزكيه كند رستگار شده، و آن كس كه آن را آلوده سازد مايوس و نااميد گشته است! (قد افلح من زكاها وقد خاب من دساها)».
اين تاكيدهاى پى در پى و بىنظير دليل روشنى استبر اهميتى كه قرآن مجيد براى پرورش اخلاق و تزكيه نفوس قائل است، و گويى همه ارزشها را در اين ارزش بزرگ خلاصه مىكند، و فلاح و رستگارى و نجات را در آن مىشمرد.
همين معنى با مختصر تفاوتى در آيهششم آمده و جالب اين كه <تزكيه اخلاق» در آن مقدم بر نماز و ياد خدا ذكر شده كه اگر تزكيه نفس و پاكى دل و صفاى روح در پرتو فضائل اخلاقى نباشد، نه ذكر خدا بهجا مىرسد و نه نماز روحانيتى به بار مىآورد.
و بالاخره در آخرين آيه، از معلم بزرگ اخلاق يعنى لقمان سخن مىگويد و از علم اخلاق به <حكمت» تعبير مىكند و مىگويد: <ما (موهبتبزرگ) حكمت را به لقمان داديم، سپس به او دستور داديم كه شكر خدا را در برابر اين نعمتبزرگ به جا آورد!(ولقد آتينا لقمان الحكمة ان اشكرلله)».
با توجه به اين كه ويژگى <لقمان حكيم» آن چنان كه از آيات سوره لقمان استفاده مىشود تربيت نفوس و پرورش اخلاق بوده استبخوبى روشن مىشود كه منظور از <حكمت» در اين جا همان <حكمت عملى» و آموزشهايى است كه منتهى به آن مىشود يعنى <تعليم» براى <تربيت»!
بايد توجه داشت كه حكمت همانگونه كه بارها گفتهايم در اصل به معنى <لجام» اسب و مانند آن است; سپس به هر <امر بازدارنده» اطلاق شده است، و از آنجا كه علوم و دانشها و همچنين فضائل اخلاقى انسان را از بديها و كژيها باز مىدارد، اين واژه بر آن اطلاق شده است.
نتيجه
آنچه از آيات بالا استفاده مىشود اهتمام فوقالعاده قرآن مجيد به مسائل اخلاقى و تهذيب نفوس به عنوان يك مساله اساسى و زيربنايى است كه برنامههاى ديگر از آن نشات مىگيرد; و به تعبير ديگر، بر تمام احكام و قوانين اسلامى سايه افكنده است.
آرى! تكامل اخلاقى در فرد و جامعه، مهمترين هدفى است كه اديان آسمانى بر آن تكيه مىكنند، و ريشه همه اصلاحات اجتماعى و وسيله مبارزه با مفاسد و پديدههاى ناهنجار مىشمرند.
اكنون به روايات اسلامى باز مىگرديم و اهميت اين مساله را در روايات جستجو مىكنيم.
اهميت اخلاق در روايات اسلامى
اين مساله در احاديثى كه از شخص پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و همچنين از ساير پيشوايان معصوم عليهم السلام رسيده استبا اهميت فوقالعادهاى تعقيب شده، كه به عنوان نمونه چند حديث پرمعناى زير را از نظر مىگذرانيم:
1- در حديث معروفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم:
<انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق; من تنها براى تكميل فضائل اخلاقى مبعوث شدهام.» (2)
و در تعبير ديگرى: <انما بعثت لاتمم حسن الاخلاق» آمده است. (3)
و در تعبير ديگرى: < بعثتبمكارم الاخلاق ومحاسنها» آمده است. (4)
تعبير به <انما» كه به اصطلاح براى حصر است نشان مىدهد كه تمام اهداف بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله در همين امر يعنى تكامل اخلاقى انسانها خلاصه مىشود.
2- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مىخوانيم كه فرمود: <لو كنا لانرجو جنة ولانخشى نارا ولاثوابا ولاعقابا لكان ينبغى لنا ان نطالب بمكارم الاخلاق فانها مما تدل على سبيل النجاح; اگر ما اميد و ايمانى به بهشت و ترس و وحشتى از دوزخ، و انتظار ثواب و عقابى نمىداشتيم، شايسته بود به سراغ فضائل اخلاقى برويم، چرا كه آنها راهنماى نجات و پيروزى و موفقيت هستند.» (5)
اين حديثبخوبى نشان مىدهد كه فضائل اخلاقى نه تنها سبب نجات در قيامت استبلكه زندگى دنيا نيز بدون آن سامان نمىيابد! (در اين باره در آينده به خواستخدا بحثهاى مشروحترى خواهيم داشت)
3- در حديث ديگرى از رسولخدا صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود: <جعل الله سبحانه مكارم الاخلاق صلة بينه وبين عباده فحسب احدكم ان يتمسك بخلق متصل بالله; خداوند سبحان فضائل اخلاقى را وسيله ارتباط ميان خودش و بندگانش قرار داده، همين بس كه هر يك از شما دستبه اخلاقى بزند كه او را به خدا مربوط سازد.» (6)
بهتعبير ديگر، خداوند بزرگترين معلم اخلاق و مربى نفوس انسانى و منبع تمام فضائل است، و قرب و نزديكى به خدا جز از طريق تخلق به اخلاق الهى مكان پذير نيست!
بنابراين، هر فضيلت اخلاقى رابطهاى ميان انسان و خدا ايجاد مىكند و او را گام به گام به ذات مقدسش نزديكتر مىسازد.
زندگى پيشوايان دينى نيز سرتاسر بيانگر همين مساله است كه آنها در همه جا به فضائل اخلاقى دعوت مىكردند، و خود الگوى زنده و اسوه حسنهاى در اين راه بودند و به واستخدا در مباحث آينده در هر بحثى به نمونههاى اخلاقى آنها آشنا خواهيم شد; و همين بس كه قرآن مجيد به هنگام بيان مقام والاى پيامبراسلام صلى الله عليه و آله مىفرمايد: <وانك لعلى خلق عظيم; تو اخلاق عظيم و برجستهاى دارى!» (7)
نكتهها:
1- تعريف علم اخلاق
در اين جا لازم است قبل از هر چيز به سراغ تعريف اخلاق برويم; <اخلاق» جمع <خلق» (بر وزن قفل) و <خلق». (بر وزن افق) مىباشد، به گفته <راغب» در كتاب <مفردات»، اين دو واژه در اصل به يك ريشه باز مىگردد، خلق به معنى هيئت و شكل و صورتى است كه انسان با چشم مىبيند و خلق به معنى قوا و سجايا و صفات درونى است كه با چشم دل ديده مىشود.
بنابراين مىتوان گفت: <اخلاق مجموعه صفات روحى و باطنى انسان است» و به گفته بعضى از دانشمندان، گاه به بعضى از اعمال و رفتارى كه از خلقيات درونى انسان ناشى مىشود، نيز اخلاق گفته مىشود (اولى اخلاق صفاتى است و دومى اخلاق رفتارى).
<اخلاق» را از طريق آثارش نيز مىتوان تعريف كرد، و آن اينكه <گاه فعلى كه از انسان سر مىزند، شكل مستمرى ندارد; ولى هنگامى كه كارى بطور مستمر از كسى سر مىزند (مانند امساك در بذل و بخشش و كمك به ديگران) دليل به اين است كه يك ريشه درونى و باطنى در اعماق جان و روح او دارد، آن ريشه را خلق و اخلاق مىنامند.
اينجاست كه <ابن مسكويه» در كتاب <تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق»، مىگويد: <خلق همان حالت نفسانى است كه انسان را به انجام كارهايى دعوت مىكند بى آن كه نياز به تفكر و انديشه داشته باشد.» (8)
همين معنى را مرحوم فيض كاشانى در كتاب <حقايق» آورده است، آنجا كه مىگويد: <بدان كه خوى عبارت است از هيئتى استوار با نفس كه افعال به آسانى و بدون نياز به فكر و انديشه از آن صادر مىشود.» (9)
و به همين دليل اخلاق را به دو بخش تقسيم مىكنند: <ملكاتى كه سرچشمه پديدآمدن كارهاى نيكو است و اخلاق خوب و ملكات فضيله ناميده مىشود، و آنها كه منشا اعمال بد است و به آن اخلاق بد و ملكات رذيله مىگويند.
و نيز از همين جا مىتوان علم اخلاق را چنين تعريف كرد: <اخلاق علمى است كه از ملكات و صفات خوب و بد و ريشهها و آثار آن سخن مىگويد» و به تعبير ديگر، <سرچشمههاى اكتساب اين صفات نيك و راه مبارزه با صفات بد و آثار هر يك را در فرد و جامعه مورد بررسى قرار مىدهد».
البته همانطور كه گفته شد، گاه به آثار عملى و افعال ناشى از اين صفات نيز واژه <اخلاق» اطلاق مىشود; مثلا، اگر كسى پيوسته آثار خشم و عصبانيت نشان مىدهد به او مىگويند: اين اخلاق بدى است، و بعكس هنگامى كه بذل و بخشش مىكند مىگويند: اين اخلاق خوبى است كه فلان كس دارد; در واقع اين دو، علت و معلول يكديگرند كه نام يكى بر ديگرى اطلاق مىشود.
بعضى از غربيها نيز علم اخلاق را چنان تعريف كردهاند كه از نظر نتيجه با تعريفهايى كه ما مىكنيم يكسان است، از جمله در كتاب <فلسفه اخلاق» از يكى از فلاسفه غرب به نام <ژكس» مىخوانيم كه مىگويد: <علم اخلاق عبارت است از تحقيق در رفتار آدمى به آن گونه كه بايد باشد.» (10)
در حالى كه بعضى ديگر كه بينشهاى متفاوتى دارند (مانند فولكيه) در تعريف علم اخلاق مىگويد: <مجموع قوانين رفتار كه انسان به واسطه مراعات آن مىتواند به هدفش برسد، علم اخلاق است.» (11)
اين سخن كسانى است كه براى ارزشهاى والاى انسانى اهميتخاصى قائل نيستند بلكه از نظر آنان رسيدن به هدف (هر چه باشد) مطرح است; و اخلاق از نظر آنها چيزى جز اسباب وصول به هدف نيست!
2- رابطه اخلاق و فلسفه
فلسفه در يك مفهوم كلى به معنى آگاهى بر تمام جهان هستى استبه مقدار توان انسانى; و به همين دليل، تمام علوم مىتواند در اين مفهوم كلى و جامع داخل باشد; و روى همين جهت، در اعصار گذشته كه علوم محدود و معدود بود، علم فلسفه از همه آنها بحث مىكرد، و فيلسوف كسى بود كه در رشتههاى مختلف علمى آگاهى داشت.
در آن روزها فلسفه را به دو شاخه تقسيم مىكردند:
الف - امورى كه از قدرت و اختيار انسان بيرون است كه شامل تمام جهان هستى بجز افعال انسان، مىشود.
ب - امورى كه در اختيار انسان و تحت قدرت او قرار دارد; يعنى، افعال انسان.
بخش اول را حكمت نظرى مىناميدند،و آن را به سه شاخه تقسيم مىكردند.
1- فلسفه اولى يا حكمت الهى كه درباره احكام كلى وجود و موجود و مبدا و معاد صحبت مىكرد.
2- طبيعيات كه آن هم رشتههاى فراوانى داشت.
3- رياضيات كه آن هم شاخههاى متعددى را در بر مىگرفت.
اما قسمتى كه مربوط به افعال انسان است، آن را حكمت عملى مىدانستند و آن نيز به سه شاخه تقسيم مىشد.
1- اخلاق و افعالى كه مايه سعادت يا بدبختى انسان مىشود و همچنين ريشههاى آن در درون نفس آدمى.
2- تدبير منزل است كه مربوط استبه اداره امور خانوادگى و آنچه تحت اين عنوان مىگنجد.
3- سياست و تدبير مدن كه درباره روشهاى اداره جوامع بشرى سخن مىگويد.
و به اين ترتيب آنها به اخلاق شكل فردى داده، آن را در برابر <تدبير منزل» و <سياست مدن» قرار مىدادند.
بنابراين <علم اخلاق» شاخهاى از <فلسفه عملى» يا <حكمت عملى» است.
ولى امروز كه علوم شاخههاى بسيار فراوانى پيدا كرده و به همين دليل از هم جدا شده است، فلسفه و حكمت غالبا به همان معنى حكمت نظرى و آن هم شاخه اول آن، يعنى امور كلى مربوط به جهان هستى، و همچنين مبدا و معاد اطلاق مىشود. (دقت كنيد)
در اين كه حكمت نظرى با ارزشتر استيا حكمت عملى، در ميان فلاسفه گفتگو است، گروهى اولى را با ارزشتر مىدانستند و گروهى دومى را، و اگر ما از زاويههاى مختلف نگاه كنيم حرف هر دو گروه صحيح است كه فعلا جاى بحث آن نيست.
درباره رابطه <فلسفه» و <اخلاق» باز هم به مناسبتهاى ديگر به خواستخدا سخن خواهيم گفت.
3- رابطه اخلاق و عرفان
اما در مورد رابطه <اخلاق» و <عرفان» و اخلاق و <سير و سلوك الى الله» نيز مىتوان گفت: <عرفان» بيشتر به معارف الهى مىنگرد، آن هم نه از طريق علم و استدلال، بلكه از طريق شهود باطنى و درونى، يعنى قلب انسان آنچنان نورانى و صاف گردد و ديده حقيقتبين او گشوده شود و حجابها بر طرف گردد كه با چشم دل ذات پاك خدا و اسماء و صفات او را ببيند و به او عشق ورزد.
بديهى است علم اخلاق چون مىتواند به برطرف شدن رذائل اخلاقى كه حجابهايى است در برابر چشم دل، كمك كند; يكى از پايههاى عرفان الهى و مقدمات آن خواهد بود.
و اما <سير و سلوك الى الله» كه هدف نهايى آن، رسيدن به <معرفة الله» و قرب جوار او است، آن هم در حقيقت مجموعهاى از <عرفان» و <اخلاق» است. سير و سلوك درونى، نوعى عرفان است كه انسان را روز به روز به ذات پاك او نزديكتر مىكند، حجابها را كنار مىزند، و راه را براى وصول به حق هموار مىسازد; و سير و سلوك برونى همان اخلاق است، منتها اخلاقى كه هدفش را تهذيب نفوس تشكيل مىدهد نه فقط بهتر زيستن از نظر مادى.
4- رابطه <علم» و <اخلاق»
در آيات مورد بحث ديديم كه قرآن مجيد كرارا تعليم كتاب و حكمت را در كنار تزكيه و پاكسازى اخلاقى قرار مىدهد; گاه <تزكيه» را بر <تعليم» مقدم مىدارد، و گاه <تعليم» و بر <تزكيه»; و اين نشان مىدهد كه ميان اين دو رابطه عميقى است.
يعنى هنگامى كه انسان از خوبى و بدى اعمال و صفات اخلاقى آگاه گردد و آثار و پيامدهاى هر يك از صفات <فضيلت» و <رذيلت» را بداند، بىشك در تربيت و پرورش او مؤثر است; بطورى كه مىتوان گفتبسيارى از زشتيهاى عمل و اخلاق، از ناآگاهيها سرچشمه مىگيرد. به همين دليل، اگر علم و آگاهى جاى جهل و نادانى را بگيرد، و به تعبير ديگر، سطح فرهنگ بالا برود، بسيارى از زشتيها جاى خود را به زيبائيها، و بسيارى از مفاسد اخلاقى جاى خود را به محاسن اخلاقى مىدهد; ولى بايد توجه داشت اين مساله كليت ندارد.
و متاسفانه گاه در اين مساله مبالغه شده، گروهى راه افراط را پيش گرفته، و گروهى راه تفريط را.
گروهى به پيروى از گفتار معروف سقراط، فيلسوف يونانى، كه معتقد بود علم و كمتسرچشمه اخلاق حميده است، و رذائل اخلاقى معلول جهل و نادانى است، عقيده دارند كه تنها راه براى مبارزه با رذائل اخلاق و پيدايش فضائل اخلاقى گسترش علم و دانش و بالا بردن سطح افكار جامعه است، و به اين ترتيب <فضيلت» مساوى با <معرفت» مىشود.
آنها مىگويند هيچ كس آگاهانه به دنبال بدى و شر نمىرود، و اگر خوبى را تشخيص دهد آن را رها نمىسازد، پس وظيفه ما آن است كه هم براى خود و هم ديگران كسب آگاهى كنيم، و نتايجخير و شر، و بد و نيكو را بدانيم، تا جوانههاى فضائل اخلاقى بر شاخسار وجود ما ظاهر شود!
در مقابل شايد كسانى هستند كه مايلند رابطه اين دو را بكلى نفى كنند، و بگويند كه دانش و هوشيارى در افراد آلوده، سبب مىشود كه جنايات را هوشيارانهتر انجام دهند، و طبق مثل معروف: <دزدانى كه با چراغ مىآيند، كالاهاى گزيدهتر مىبرند!»
ولى انصاف اين است كه رابطه علم و اخلاق را نه مىتوان بكلى انكار كرد و نه مىتوان بطور كامل، اخلاق را معلول علم دانست.
شاهد اين سخن تجارب زندهاى است كه از جامعه كسب كردهايم; افراد آلودهاى بودند كه وقتى آنها را به حسن و قبح اعمالشان آگاه كردهايم، و به نتايجسوء اعمال و افعال بد آشنا شدهاند، دست از كار خود برداشته، و گرايش به خوبيها پيدا كردهاند، حتى در خودمان نيز اين تجربه را داشتهايم.
در مقابل افرادى را مىشناسيم كه آگاهى كافى به نيك و بد اعمال و نتايج و آثار آن دارند ولى همچنان به بدى ادامه مىدهند، و اخلاق سوء بر وجود آنها حاكم است.
اينها همه به خاطر آن است كه انسان موجودى است دو بعدى، يك بعد وجود او را علم و ادراك و آگاهى تشكيل مىدهد، و يك بعد وجود او را اميال و غرائز و شهوات; به همين دليل، گاه با ميل و اختيار خود بعد اول را ترجيح مىدهد و گاه دوم را.
از اينجا روشن مىشود، آنها كه يكى از دو قول بالا را پذيرفتهاند انسان را يك بعدى فرض كرده، و توجه به بعد ديگر وجود انسان نداشتهاند.
از آيات ديگر قرآن نيز بخوبى مىتوان آنچه را كه گفتيم استفاده كرد.
قرآن مجيد در چندين آيه به رابطهاى ميان جهل و اعمال سوء اشاره كرده است; مثلا، مىفرمايد: <انه من عمل منكم سوء بجهالة ثم تاب من بعده واصلح فانه غفور رحيم; هر كس از شما كار بدى از روى نادانى انجام دهد، سپس توبه و اصلاح و جبران نمايد، خداوند آمرزنده و مهربان است.» (سوره انعام، آيه54)
شبيه همين معنى در سوره نساء، آيه17 و سوره نحل، آيه119 نيز آمده است.
بديهى است منظور در اينجا جهل مطلق نيست كه با توبه سازگار نباشد بلكه مرتبهاى از مراتب جهل است كه اگر بر طرف گردد انسان به راه حق روى مىآورد.
در جلد اول از دوره اول پيام قرآن در آنجا كه بحث درباره معرفت و شناخت آمده، آيات بسيارى نقل كردهايم كه از آنها استفاده مىشد، جهل سرچشمه كفر است، جهل سرچشمه اشاعه فساد، تعصب و لجاجت، بهانه جويى، تقليد كوركورانه، اختلاف و پراكندگى، سوءظن و بدبينى، جسارت و بىادبى و در يك جمله جهل مايه دگرگون شدن بسيارى از ارزشها است! (12)
از سوى ديگر، در بعضى از آيات صريحا مىگويد: <كسانى هستند كه با علم و آگاهى، راه غلط را مىپيمايند; مثلا، درباره آل فرعون مىفرمايد: <وجحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما وعلوا; آنها آيات ما را از روى ظلم و سركشى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.» (سوره نمل، آيه14)
و درباره گروهى از اهل كتاب مىفرمايد: <ويقولون على الله الكذب وهم يعلمون; آنها بر خدا دروغ مىبندند در حالى كه مىدانند.» (سوره آل عمران، آيه75).
شبيه همين معنى در چند آيهبعد از آن نيز آمده است (سوره آل عمران، آيه78).
علم و آگاهى در اين آيه ممكن است اشاره به آگاهى بر موضوع دروغ باشد، ولى باز هم شاهد مدعاى ما است، چرا كه حكم عقل و شرع درباره دروغ و زشتى آن، چيزى نيست كه بر كسى مكتوم باشد.
تجربيات روزمره نيز اين واقعيت را نشان مىدهد كه آگاهى بر زيانهاى اخلاق رذيله در بسيارى از موارد مىتواند باز دارنده باشد، و در عين حال موارد زيادى هم ديده مىشود كه افراد آگاه، دستبه اعمال سوء زده، و اخلاق رذيله را براى خود ترجيح مىدهند. و به اين ترتيب، مكتب واسطه در اينجا با واقعيتها منطبقتر است. (دقت كنيد)
5- آيا اخلاق قابل تغيير است؟
سرنوشت علم اخلاق و تمام بحثهاى اخلاقى و تربيتى به اين مساله بستگى دارد، زيرا اگر اخلاق قابل تغيير نباشد نه تنها علم اخلاق بيهوده خواهد بود، بلكه تمام برنامههاى تربيتى انبيا و كتابهاى آسمانى لغو خواهد شد; تعزيرات و تمام مجازاتهاى بازدارنده نيز بىمعنى خواهد بود.
بنابراين، وجود آنهمه برنامههاى اخلاقى و تربيتى در تعاليم انبياء و كتب آسمانى و نيز وجود برنامههاى تربيتى در تمام جهان بشريت، و همچنين مجازاتهاى بازدارنده در همه مكاتب جزائى، بهترين دليل بر اين است كه قابليت تغيير اخلاق، و روشهاى اخلاقى، نه تنها از سوى تمام پيامبران كه از سوى همه عقلاى جهان پذيرفته شده است.
اما با اين همه، عجيب است كه فلاسفه و علماى اخلاق بحثهاى فراوانى درباره اين كه <آيا اخلاق قابل تغيير استيا نه؟» مطرح كردهاند!
بعضى مىگويند: اخلاق قابل تغيير نيست! و آنها كه بدگوهرند و طينتى ناپاك دارند عوض نمىشوند، و به فرض كه تغيير يابند، سطحى و ناپايدار است و بزودى به حال اول باز مىگردند!
آنها براى خود دلائلى دارند از جمله اين كه ساختمان جسم و جان رابطه نزديكى با اخلاق دارد، و در واقع اخلاق هر كس تابع چگونگى آفرينش روح و جسم اوست، و چون روح و جسم آدمى عوض نمىشود، اخلاق او نيز قابل تغيير نيست.
جمعى از شعرا كه پيرو اين طرز تفكر بودهاند نيز در اشعار خود بطور گسترده به اين مطلب اشاره كردهاند (هر چند ممكن است اشعار آنها را بر نوعى مبالغه در اين امر حمل كرد).
نمونهاى از اشعار شعراى معروف را در اين زمينه در ذيل مىخوانيد:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است شمشير نيك زآهن بد چون كند كسى؟ ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس! باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شورهزار خس!
برسيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ آهنى را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ!
چون بود اصل گوهرى قابل تربيت را در او اثر باشد هيچ صيقل نكو نداند كرد آهنى را كه بدگهر باشد سگ به درياى هفتگانه مشوى كه چو تر شد پليدتر باشد! خر عيسى گرش به مكه برند چون بيايد هنوز خر باشد!
دليل ديگرى كه براى اين امر ذكر كردهاند اين است كه دگرگون شدن اخلاق به واسطه عوامل خارجى، از قبيل تاديب و نصيحت و اندرز است، و هنگامى كه اين عوامل زايل گردد، انسان به اخلاق اصلى خود باز خواهد گشت، درست مانند سردى آب كه به وسيله عوامل حرارتزا از بين مىرود و هنگامى كه آن عوامل از بين برود، حرارت را پس داده، به حال اول باز مىگردد!
اين طرز فكر و اينگونه استدلالات همه مايه تاسف و سبب انحطاط جوامع بشرى است!
طرفداران <قابليت تغيير» در امور اخلاقى، از دو دليل فوق چنين پاسخ مىگويند:
1- ارتباط اخلاق با ساختمان روح و جسم انسان قابل انكار نيست، ولى اين ارتباط به اصطلاح در حد <مقتضى» است نه <علت تامه»، يعنى مىتواند زمينهساز باشد نه اين كه الزاما و اجبارا تاثير قطعى بگذارد، همانگونه كه بسيارى از افرادى كه از پدران و مادران مبتلا به پارهاى از بيماريها متولد مىشوند زمينه آلودگى به آن بيماريها را دارند، ولى با اين حال مىتوان با پيشگيريهاى مخصوص جلو تاثير عامل وراثت را گرفت.
افراد ضعيف البنيه از نظر جسمانى با استفاده از بهداشت و ورزش، افراد نيرومندى مىشوند و بعكس، افراد قوى البنيه بر اثر ترك اين دو، ضعيف و ناتوان خواهند شد.
افزونبراين، روح و جسم انسان نيز قابلتغيير است تاچه رسدبهاخلاق زاييدهازآن!
مىدانيم تمام <حيوانات اهلى امروز» يك روز در زمره حيوانات وحشى بودند، انسان آنها را گرفت و رام كرد، و به صورت حيوانات اهلى در آورد; بسيارى از گياهان و درختان ميوه نيز چنين بودهاند. جايى كه با تربيتبتوان خلق و خوى يك حيوان و ويژگيهاى يك گياه يا درخت را تغيير داد چگونه نمىتوان اخلاق انسان را به فرض كه اخلاق ذاتى باشد تغيير داد؟
هم اكنون نيز بسيارى از حيوانات را براى كارهايى كه بر خلاف طبيعت آنها است تربيت مىكنند و آنها اين كارها را بخوبى انجام مىدهند.
2- از آنچه در بالا گفته شد پاسخ استدلال ديگر آنان نيز روشن مىشود زيرا گاه عوامل بيرونى آنقدر تاثير قوى دارد كه ويژگيهاى ذاتى را بكلى دگرگون مىسازد، و حتى ويژگيهاى جديد به وراثتبه نسلهاى آينده نيز مىرسد همانگونه كه در حيوانات اهلى مثال زده شد.
تاريخ، انسانهاى بسيارى را نشان مىدهد كه بر اثر تربيتبكلى خلق و خوى خود را تغيير دادند، و به اصطلاح يكصد و هشتاد درجه چرخش كردند، افرادى كه يك روز مثلا در صف دزدان قهار جاى داشتند به زاهدان و عابدان مشهورى مبدل گشتند.توجه به طرز به وجود آمدن يك ملكه اخلاقى به ما اين قدرت را مىدهد كه راه از ميان بردن آن را نيز پيدا كنيم; مساله چنين است كه هر عمل خوب يا بد اثر موافق خود را در روح انسان باقى مىگذارد، و روح را تدريجا به سوى خود جلب مىكند، تكرار اين عمل آن اثر را بيشتر و قويتر مىسازد، و كم كم كيفيتى به نام <عادت» حاصل مىشود، و هر گاه عادت استمرار يابد به صورت <ملكه» در مىآيد.
بنابراين، همانگونه كه عادات و ملكات اخلاقى زشت در سايه تكرار عمل تشكيل مىگردد، از همين طريق قابل زوال است; البته، اثر تلقين، تفكر، تعليمات صحيح و محيط سالم در فراهم كردن زمينههاى روحى براى پذيرش و تشكيل ملكات خوب را نمىتوان ناديده گرفت.
در اينجا قول سومى نيز وجود دارد و آن اينكه بعضى از صفات اخلاقى قابل تغيير است، و بعضى غير قابل تغيير، آن صفاتى كه طبيعى و فطرى است، قابل تغيير نمىباشد، ولى آن صفاتى كه عوامل خارجى دارد قابل تغيير است. (13)
اين قول نيز فاقد هرگونه دليل است، زيرا اين تفصيل و تفاوت گذارى، بين صفات فرع، بر قبول اخلاق طبيعى و فطرى است، در حالى كه چنين چيزى ثابت نيست; و به فرض كه چنين باشد چه كسى مىتواند ادعا كند كه صفات فطرى قابل تغيير نيست؟ مگر حيوانات وحشى را نمىتوان اهلى كرد؟ مگر تعليم و تربيت نمىتواند آنقدر ريشهدار شود كه اعماق وجود انسان را دگرگون سازد؟
آيات و روايات دليل بر قابليت تغيير اخلاق است
آنچه را در بالا گفتيم از نظر دلائل عقلى و تاريخى بود، هنگامى كه به دلائل نقلى يعنى آنچه از مبدا وحى و سخنان معصومين(ع) به دست آمده مراجعه كنيم مساله از اين هم روشنتر است; زيرا:
1- نفس مساله بعثت انبيا و ارسال رسل و انزال كتب آسمانى و بطور كلى ماموريتى كه آنها براى هدايت و تربيت همه انسانها داشتند، محكمترين دليل بر امكان تربيت و پرورش فضائل اخلاقى در تمام افراد بشر است.
آياتى مانند: هو الذى بعث فىالاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم ويعلمهم الكتاب والحكمة وان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (سوره جمعه، آيه2) (14) و آيات مشابه آن بخوبى نشان مىدهد كه هدف از ماموريت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هدايت و تربيت و تعليم و تزكيه همه كسانى بود كه در <ضلال مبين» و گمراهى آشكار بودند.
2- تمام آياتى كه خطاب به همه انسانها به عنوان <يا بنىآدم» و <ياايها الناس» و <ياايها الانسان»، و <يا عبادى» مىباشد و مشتمل بر اوامر و نواهى و مسائل مربوط به تهذيب نفوس و كسب فضائل اخلاقى است، بهترين دليل بر امكان تغيير <اخلاق رذيله» و اصلاح صفات ناپسند است، در غير اين صورت، عموميت اين خطابها لغو و بيهوده خواهد بود.
ممكن است گفته شود: اين آيات غالبا مشتمل بر احكام است، و احكام مربوط به جنبههاى عملى است، در حالى كه اخلاق ناظر به صفات درونى است.
ولى نبايد فراموش كرد كه <اخلاق» و <عمل» لازم و ملزوم يكديگر و به منزله علت و معلولند، و در يكديگر تاثير متقابل دارند; هر اخلاق خوبى سرچشمه اعمال خوب است، همانگونه كه اخلاق رذيله، اعمال زشت را به دنبال دارد; و در مقابل، اعمال نيك و بد نيز اگر تكرار شود تدريجا تبديل به خلق و خوى خوب و بد مىشود.
3- اعتقاد به عدم امكان تغيير اخلاق سر از اعتقاد به جبر در مىآورد; زيرا مفهومش اين است كه صاحبان اخلاق بد و خوب قادر به تغيير آن نيستند و چون اعمال آنها بازتاب اخلاق آنها است، پس در انجام كار خوب يا بد مجبورند، و در عين حال مكلف به انجام خوبيها و ترك بديها هستند; اين عين جبر است، و تمام مفاسدى را كه مذهب جبر دارد بر آن مترتب مىشود. (15)
4- آياتى كه با صراحت تشويق به تهذيب اخلاق مىكند و از رذايل اخلاقى بر حذر مىدارد نيز دليل محكمى استبر امكان تغيير صفات اخلاقى، مانند <قد افلح من زكيها وقد خاب من دسيها; هر كس نفس خود را تزكيه كند رستگار شده، و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده سازد نوميد و محروم گشته است.» (سوره شمس - آيه9 و 10).
تعبير به <دسيها» از ماده <دس» و <دسيسه» در اصل به معنى آميختن شىء ناپسندى با چيز ديگر است; مثل اين كه گفته مىشود: <دس الحنطة بالتراب; گندم را با خاك مخلوط كرده»، اين تعبير نشان مىدهد كه طبيعت انسان بر پاكى و تقوا است و آلودگيها و رذائل اخلاقى از خارج بر انسان نفوذ مىكند و هر دو قابل تغيير و تبديل است.
در آيه34 سوره فصلت مىخوانيم: <ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك وبينه عداوة كانه ولى حميم; بدى را با نيكى دفع كن ناگهان (خواهى ديد) همان كسى كه ميان تو و او دشمن است گويى دوست گرم و صميمى (و قديمى تو) است!»
اين آيه بخوبى نشان مىدهد كه عداوت و دشمنيهاى عميق كه در خلق و خوى انسان ريشه دوانده باشد، با محبت و رفتار شايسته ممكن است تبديل به دوستيهاى داغ و ريشهدار شود; اگر اخلاق، قابل تغيير نبود، اين امر امكان نداشت.
در روايات اسلامى نيز تعبيرات روشنى در اين زمينه ديده مىشود مانند احاديث زير:
1- حديث معروف انى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق، (16) دليل واضحى بر امكان تغيير صفات اخلاقى است.
2- روايات فراوانى كه تشويق به حسن خلق مىكند، مانند: حديث نبوى: <لو يعلم العبد ما فى حسن الخلق لعلم انه يحتاج ان يكون له خلق حسن; اگر بندگان مىدانستند كه حسن خلق چه منافعى دارد، يقين پيدا مىكردند كه محتاج به اخلاق نيكند!»، (17) نشانه ديگر است.
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم: <الخلق الحسن نصف الدين; اخلاق خوب، نيمى از دين است.» (18)
4- و در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مىخوانيم: <الخلق المحمود من ثمار العقل، الخلق المذموم من ثمار الجهل; اخلاق خوب از ميوههاى عقل و آگاهى است و اخلاق بد از ثمرات جهل و نادانى است.» (19)
و از آنجا كه <علم» و <جهل» قابل تغيير است، اخلاق هم به تبع آن قابل تغيير مىباشد.
5- در حديث ديگرى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله آمده است: <ان العبد ليبلغ بحسن خلقه عظيم درجات الاخرة وشرف المنازل وانه لضعيف العبادة; بنده خدا به وسيله حسن اخلاق به درجات عالى آخرت و بهترين مقامات مىرسد، در حالى كه ممكن است از نظر عبادت ضعيف باشد!» (20)
در اين حديث اولا مقايسه حسن اخلاق به عبادت، و ثانيا ذكر درجات بالاى اخروى كه حتما مربوط به اعمال اختيارى است، و ثالثا تشويق به تحصيل حسن خلق، همگى نشان مىدهد كه اخلاق يك امر اكتسابى است، نه اجبارى و الزامى و خارج از اختيار! (دقت كنيد)
اين گونه روايات و تعبيرات گويا و پرمعنى در كلمات معصومين(ع) زياد ديده مىشود (21) و همه آنها نشان مىدهد كه صفات اخلاقى قابل تغيير است، و گرنه اين تعبيرات و تشويقها لغو و بيهوده بود.
6- در حديث ديگرى از رسولخدا صلى الله عليه و آله مىخوانيم كه به يكى از يارانش به نام <جرير بن عبدالله» فرمود: <انك امرء قد احسن الله خلقك فاحسن خلقك; خداوند به تو چهره زيبا داده، اخلاق خود را نيز زيبا كن!» (22)
كوتاه سخن اين كه: كتب روايى ما پس از رواياتى است كه همگى دلالتبر امكان تغيير اخلاق آدمى دارد. (23)
اين بحث را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام كه تشويق به فضائل اخلاقى مىكند پايان مىدهيم، فرمود: <الكرم حسن السجية و اجت-ناب الدن-ية; ارزش و كيفيت انسان به اخلاق پسنديده و اجتناب و دورى از اخلاق پست است!» (24)
دلائل طرفداران عدم تغيير اخلاق
در برابر دلائل بالا بعضى به رواياتى تمسك جستهاند كه در نظر بد وى از آنها چنين بر مىآيد كه اخلاق قابل تغيير نيست، از جمله:
1- در حديث معروفى از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود:
<الناس معادن كمعادن الذه-ب والفض-ة، خيارهم فى الجاهلي-ة خياره-م فى الاس-لام; مردم همچون معدنهاى طلا و نقرهاند، بهترين آنها در زمان جاهليتبهترين آنها در اسلامند.»
2- در حديث ديگرى از همان حضرت صلى الله عليه و آله آمده است: <اذا سمعتم ان جبلا زال عن مكانه فصد قوه، و اذا سمعتم برجل زال عن خلقه فلا تصد قوه! فانه سيعود الى ما جبل عليه! هر گاه بشنويد كوهى از جايش حركت كرده، تصديق كنيد، اما اگر بشنويد كسى اخلاقش را رها نموده تصديق نكنيد! چرا كه بزودى به همان فطرت خويش باز مىگردد!» (25)
پاسخ
تفسير اين گونه روايات به قرينه دلائل روشن سابق و رواياتى كه صراحت در امكان تغيير اخلاق دارد، چندان مشكل نيست.
زيرا اين نكته قابل قبول است كه روحيات مردم ذاتا متفاوت است، بعضى همچون معدن طلا هستند و بعضى نقره، ولى اينها دليل بر اين نمىشود كه اين روحيات قابل تغيير نباشند; و به تعبير ديگر، اين گونه صفات روحى در حد مقتضى است نه علت تامه، لذا با تجربه ديدهايم كه اين افراد بر اثر تعليم و تربيتبكلى عوض مىشوند.
اضافه بر اين، اگر ما بخواهيم مطابق اين حديثحكم كنيم بايد بگوييم كه همه مردم داراى اخلاق نيكند، بعضى خوبند و بعضى خوبتر، (همانند نقره و طلا)، بنابراين، جايى براى اخلاق رذيله طبيعى وجود نخواهد داشت. (دقت كنيد)
در مورد حديث دوم نيز مساله جنبه مقتضى دارد نه علت تامه، و يا به تعبير ديگر ناظر به غالب مردم است نه همه مردم; وگرنه مضمون حديث، مخالف صريح تواريخى است كه در دست است و نشان مىدهد افرادى اخلاق خود را تغيير دادهاند، و تا پايان عمر بر همان روش باقى ماندند.
همچنين مخالف تجربيات روزمره ما است كه بسيارى از افراد فاسد را مىبينيم به وسيله تعليم و تربيت راه زندگى خود را عوض مىكنند و تا آخر نيز بر روش جديد مىمانند.
كوتاه سخن اين كه: در عين قبول تفاوت روحيات و سجاياى اخلاقى مردم با يكديگر، هيچ كس مجبور نيست كه بر اخلاق بد باقى بماند، يا بر اخلاق خوب; صاحبان سجيه نيك ممكن استبر اثر هواپرستى در منجلاب اخلاق سوء سقوط كنند و صاحبان سجاياى زشت، ممكن است زير نظر استاد مربى و در سايه خودسازى به بالاترين مراحل كمال عروج نمايند!
اين نكته نيز گفتنى است كه بعضى از افراد فاسد و مفسد، براى اين كه اعمال خود را توجيه كنند، به اين گونه منطقها روى مىآورند كه خدا ما را چنين آفريده، اگر مىخواست، مىتوانست ما را با اخلاق ديگرى بيافريند!
به هر حال، روى آوردن به مكتب طرفداران عدم قابليت تغيير اخلاق نتيجهاى جز سقوط در دامان اعتقاد به جبر، و انكار مكتب انبيا و بيهوده شمردن تلاش علماى اخلاق و روانكاوان و سرانجام فساد جوامع بشرى نخواهد داشت.
6 - تاريخچه علم اخلاق
بحث فوق را با فشردهاى از <تاريخچه علم اخلاق» پايان مىدهيم:
بىشك بحثهاى اخلاقى از زمانى كه انسان گام بر روى زمين گذارد آغاز شد، زيرا ما معتقديم كه حضرت آدم عليه السلام پيامبر خدا بود، نه تنها فرزندانش را با دستورهاى اخلاقى آشنا ساختبلكه خداوند از همان زمانى كه او را آفريد و ساكن بهشتساخت مسائل اخلاقى را با اوامر و نواهىاش به او آموخت.
ساير پيامبران الهى يكى پس از ديگرى به تهذيب نفوس و تكميل اخلاق كه خمير مايه سعادت انسانها است پرداختند، تا نوبتبه حضرت مسيح عليه السلام رسيد كه بخش عظيمى از دستوراتش را مباحث اخلاقى تشكيل مىدهد، و همه پيروان و علاقهمندان او، وى را به عنوان معلم بزرگ اخلاق مىشناسند.
اما بزرگترين معلم اخلاق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود كه با شعار <انما بعثت لا تم-م مكارم الاخلاق» مبعوث شد و خداوند درباره خود او فرموده است: <و انك لعلى خلق عظيم; اخلاق تو بسيار عظيم و شايسته است!» (26)
در ميان فلاسفه نيز بزرگانى بودند كه به عنوان معلم اخلاق از قديم الايام شمرده مىشدند، مانند: افلاطون، ارسطو، سقراط و جمعى ديگر از فلاسفه يونان.
به هر حال بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله امامان معصوم عليهم السلام به گواهى روايات اخلاقى گستردهاى كه از آنان نقل شده، بزرگترين معلمان اخلاق بودند; و در مكتب آنها مردان برجستهاى كه هر كدام از آنها را مىتوان يكى از معلمان عصر خود شمرد، پرورش يافتند.
زندگانى پيشوايان معصوم عليهم السلام و ياران با فضيلت آنان، گواه روشنى بر موقعيت اخلاقى و فضائل آنها مىباشد.
اما اين كه <علم اخلاق» از چه زمانى در اسلام پيدا شد و مشاهير اين علم چه كسانى بودند داستان مفصلى دارد كه در كتاب گرانبهاى <تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام» نوشته آيت الله صدر، به گوشهاى از آن اشاره شده است.
نامبرده اين موضوع را به سه بخش تقسيم مىكند:
الف - مىگويد اولين كسى كه علم اخلاق را تاسيس كرد امير مؤمنان على عليه السلام بود كه در نامه معروفش (به فرزندش امام مجتبى عليه السلام ) بعد از بازگشت از صفين، اساس و ريشه مسائل اخلاقى را تبيين فرمود; و ملكات فضيلت و صفات رذيلتبه عاليترين وجهى در آن مورد تحليل قرار گرفته است! (27)
اين نامه را (علاوه بر مرحوم سيد رضى در نهجالبلاغه) گروهى ديگر از علماى شيعه نقل كردهاند.
بعضى از دانشمندان اهل سنت مانند ابو احمد حسن بن عبدالله عسكرى نيز در كتاب الزواجر و المواعظ تمام آن را آورده و مىافزايد:
<لو كان من الحكمة ما يجب ان يكتب بالذهب لكانت هذه; اگر از كلمات پندآموز، چيزى باشد كه با آب طلا بايد نوشته شود، همين نامه است!»
ب - نخستين كسى كه كتابى به عنوان <علم اخلاق» نوشت اسماعيل بن مهران ابى نصر سكونى بود كه در قرن دوم مىزيست، كتابى به نام صفة المؤمن و الفاجر تاليف كرد (كه نخستين كتاب شناخته شده اخلاقى در اسلام است).
ج - نامبرده سپس گروهى از بزرگان اين علم را اسم مىبرد ( هر چند صاحب كتاب و تاليفى نبودهاند، از آن جمله:
<سلمان فارسى» است كه از على عليه السلام دربارهاش نقل شده كه فرمود: <سلمان الفارسى مثل لقمان الحكيم - علم علم الاول و الاخر، بحر لاينزف، و هو منا اهل البيت; سلمان فارسى همانند لقمان حكيم است - دانش اولين و آخرين را داشت و او درياى بى پايانى بود و او از ما اهلبيت است.» (28)
2 - <ابوذر غفارى» است ( كه عمرى را در ترويج اخلاق اسلامى گذراند و خود نمونه اتم آن بود. درگيرىهاى او با خليفه سوم <عثمان» و همچنين <معاويه» در مسائل اخلاقى معروف است; و سرانجام جان خويش را نيز بر سر اين كار نهاد.
3 - <عمار ياسر» است كه سخن اميرمؤمنان على عليه السلام درباره او و يارانش مقام اخلاقى آنها را روشن مىسازد، فرمود: <اين اخوانى الذين ركبوا الطريق ومضوا على الحق، اين عمار... ثم ضرب يده على لحيته الشريفة الكريمة فاطال البكاء، ثم قال: اوه على اخوانى الذين تلوا القران فاحكموه، وتدبروا الفرض فاقاموه، احيوا السنة واماتوا البدعة; كجا هستند برادران من! همانها كه سواره به راه مىافتادند و در راه حق گام بر مىداشتند، كجاست عمار ياسر!... سپس دستبه محاسن شريف خود زد و مدت طولانى گريست، پس از آن فرمود: آه بر برادرانم همانها كه قران را تلاوت مىكردند و به كار مىبستند، در فرائض دقت مىكردند و آن را به پا مىداشتند، سنتها را زنده كرده،و بدعتها را ميراندند!» (29)
4- <نوف بكالى» كه بعد از سنه 90 هجرى چشم از جهان پوشيد، و داراى مقام والايى در زهد و عبادت و علم اخلاق است.
5- <محمد بن ابىبكر» كه راه و روش خود را از اميرمؤمنان على عليه السلام مىگرفت و در زهد و عبادت گام در جاى گامهاى او مىنهاد، و در روايات به عنوان يكى از شيعيان خاص على عليه السلام شمرده شده و در اخلاق، نمونه بود.
6- <جارود بن منذر» كه از ياران امام چهارم و پنجم و ششم بود و از بزرگان علما است و در علم و عمل و جامعيت مقام والائى دارد.
7- <حذيفة بن منصور» كه از ياران امام باقر و امام صادق و امام كاظم: بود و درباره او گفته شده: <او علم را از اين بزرگواران اخذ كرده و نبوغ خود را در مكارم اخلاق و تهذيب نفس نشان داد.»
8- <عثمان بن سعيد عمرى» كه از وكلاى چهارگانه معروف ولى عصر حضرت مهدى ارواحنافداه مىباشد، و از نوادههاى عمار ياسر بود، بعضى درباره او گفتهاند: <ليس له ثان فى المعارف والاخلاق والفقه والاحكام; او در معارف و اخلاق و فقه و احكام، دومى نداشت!»
و بسيارى ديگر از بزرگانى كه ذكر نام همه آنها به درازا مىكشد.
ضمنا در طول تاريخ اسلام كتابهاى فراوانى در علم اخلاق نوشته شده است كه از آن ميان، كتب زير را مىتوان نام برد:
1- در قرن سوم كتاب <المانعات من دخول الجنة» را نوشته جعفر بن احمد قمى كه يكى از علماى بزرگ عصر خود بود مىتوان نام برد.
2- در قرن چهارم كتاب <الآداب» و كتاب <مكارم الاخلاق» را داريم كه نوشته <على بن احمد كوفى» است.
3- كتاب <طهارة النفس» يا تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق نوشته ابن مسكويه متوفاى قرن پنجم از كتب معروف اين فن است; او كتاب ديگرى در علم اخلاق به نام <آداب العرب و الفرس» نيز دارد كه شهرتش در حد كتاب بالا نيست.
4- كتاب <تنبيه الخاطر و نزهة الناظر» كه به عنوان مجموعه ورام مشهور استيكى ديگر از كتب معروف اخلاقى است كه نوشته <ورام بن ابى فوارس» يكى از علماى قرن ششم است.
5- در قرن هفتم به آثار معروف خواجه نصير طوسى، كتاب اخلاق ناصرى و اوصاف الاشراف و آداب المتعلمين برخورد مىكنيم كه هر كدام نمونه بارزى از كتب تصنيف شده در اين علم در آن قرن است.
6- در قرون ديگر نيز كتابهايى مانند ارشاد ديلمى، مصابيح القلوب سبزوارى، مكارم الاخلاق حسن بن امين الدين، والآداب الدينيه امين الدين طبرسى، و محجة البيضاء فيض كاشانى كه اثر بسيار بزرگى در اين علم است، و جامع السعادات و معراج السعاده و كتاب اخلاق شبر و كتابهاى فراوان ديگر. (30)
مرحوم علامه تهرانى نام دهها كتاب را كه در زمينه علم اخلاق نگاشته شده است در اثر معروف خود <الذريعه» بيان نموده است. (31)
اين نكته نيز حائز اهميت است كه بسيارى از كتب اخلاقى به عنوان كتب سير و سلوك، و بعضى تحت عنوان كتب عرفانى انتشار يافته است، و نيز بعضى از كتابها فصل يا فصول مهمى را به علم اخلاق تخصيص داده بى آن كه منحصر به آن باشد كه نمونه روشن آن كتاب بحار الانوار و اصول كافى است كه ببخشهاى زيادى از آن در زمينه مسائل اخلاقى مىباشد و از بهترين سرمايهها براى اين علم محسوب مىشود.
- نقش اخلاق در زندگى و تمدن انسانها - |
بعضى از ناآگاهان، مسائل اخلاقى را، به عنوان يك امر خصوصى در زندگى شخصى مىنگرند، و يا آنها را مسائل مقدس روحانى و معنوى مىدانند كه تنها در زندگى سراى ديگر اثر دارد، در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است; اكثر مسائل اخلاقى بلكه همه آنها، آثارى در زندگى اجتماعى بشر دارد، اعم از مادى و معنوى، و جامعه انسانيت منهاى اخلاق به باغ وحشى تبديل خواهد شد كه تنها قفسها مىتواند جلو فعاليتهاى تخريبى اين حيوانات انساننما را بگيرد، نيروها به هدر خواهد رفت، استعدادها سركوب خواهد شد، امنيت و آزادى بازيچه دست هوسبازان مىگردد و زندگى انسانى مفهوم واقعى خود را از دست مىدهد.
اگر درست در تاريخ گذشته بينديشيم، اقوام زيادى را پيدا مىكنيم كه هر كدام بر اثر پارهاى از انحرافات اخلاقى، شكستخورده يا بكلى نابود شدند.
چه بسيار زمامدارانى كه بر اثر نقاط ضعف اخلاقى، قوم و ملتخود را در كام مصائب دردناكى فرو بردند، و چه بسيار فرماندهان فاسدى كه جان سربازان خود را به خطر افكنده و بر اثر خودكامگى آنها را به خاك و خون كشيدند.
درست است كه زندگى فردى نيز بدون اخلاق، لطافت و شكوفايى و زيبايى ندارد; درست است كه خانوادهها بدون اخلاق سامان نمىپذيرند; ولى از آنها مهمتر، زندگى اجتماعى بشر است كه با حذف مسائل اخلاقى به سرنوشت دردناكى گرفتار مىشود كه بدتر از آن تصور نمىشود.
ممكن است گفته شود، سعادت و خوشبختى و تكامل جوامع بشرى را مىتوان در پرتو عمل به قوانين و احكام صحيح به دست آورد، بى آن كه مبانى اخلاقى در افراد وجود داشته باشد.
در پاسخ مىگوييم عمل به مقررات و قوانين نيز بدون پشتوانه اخلاق ممكن نيست; تا از درون انسانها انگيزههايى براى اجراى مقررات و قوانين وجود نداشته باشد، تلاشهاى برونى به جايى نمىرسد.
زور و فشار، بدترين ضمانت اجرايى قوانين و مقررات است كه جز در موارد ضرورى نبايد از آن استفاده كرد و در مقابل آن، ايمان و اخلاق، بهترين ضامن اجرايى قوانين و مقررات محسوب مىشود.
با اين اشاره به قرآن مجيد باز مىگرديم و نمونههايى از آيات قرآن را كه ناظر به اين مساله مهم است مورد توجه قرار مىدهيم:
1- ولو ان اهل القرى آمنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والارض ولكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون (سوره اعراف، آيه96).
2- ولاتستوى الحسنة ولاالسيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك وبينه عداوة كان-ه ولى حميم - ومايل-ق-ها الا الذين صبروا ومايل-ق-ها الا ذوح-ظ عظيم (سوره فصلت، آيه34 و 35)
3- فبما رحمة من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم وشاورهم فىالامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوك-لين (سوره آل عمران، آيه159)
4- وما ارس-لنا فى قرية من نذير الا قال مترفوها ان-ا بما ارسلتم به كافرون (سورهسبا، آيه34)
5- وابتغ فيما اتك الله الدار الآخرة ولاتنس نصيبك من الدنيا واحسن كما احسن الله اليك ولاتبغ الفساد فى الارض ان الله لايحب المفسدين - قال انما اوتيته على علم عندى اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوة واكثر جمعا ولايسئل عن ذنوبهم المجرمون (سوره قصص، آيه77 و 78)
6- فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا - يرسل السماء عليكم مدرارا - ويمددكم باموال وبنين ويجعل لكم جنات ويجعل لكم انهارا (سوره نوح، آيه10 تا 12)
7- ولو انهم اقاموا التورية والانجيل وما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم ومن تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة وكثير منهم ساء مايعملون (سوره مائده، آيه66)
8- من عمل صالحا من ذكر او انثى وهو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة ولنجزينهم اجرهم باحسن ماكانوا يعملون (سوره نحل، آيه97)
9- ومن اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا ونحشره يوم القيمة اعمى (سورهطه،آيه124)
10- ولاتنازعوا فتفشلوا وتذهب ريحكم (سوره انفال، آيه46)
ترجمه:
1- و اگر اهل شهرها و آباديها، ايمان مىآوردند و تقوا پيشه مىكردند بركات آسمان و زمين را بر آنها مىگشوديم، ولى (آنها حق را) تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم.
2- هرگز نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را با نيكى دفع كن ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است، گوئى دوستى گرم و صميمى است!
3- به (بركت) رحمت الهى، در برابر آنان [ مردم] نرم (و مهربان) شدى! و اگر تندخو و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراكنده مىشدند، پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب! و در كارها با آنان مشورت كن! اما هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش و) بر خدا توكل كن زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد!
4- و ما در هيچ شهر و ديارى پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم مگر اين كه مترفين آنها (كه مست ناز و نعمتبودند) گفتند: <ما به آنچه فرستاده شدهايد كافريم!»
5- و در آنچه خدا به تو داده. سراى آخرت را بطلب، و بهرهات را از دنيا فراموش مكن! و همانگونه كه خدا به تو نيكى كرده نيكى كن! و هرگز در زمين در جستجوى فساد مباش، كه خدا مفسدان را دوست ندارد! - (قارون) گفت: <اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من ستبه دست آوردهام!» آيا او نمىدانست كه خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرده كه نيرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟! (و هنگامى كه عذاب الهى فرا رسد) مجرمان از گناهانشان سؤال نمىشوند!
6- به آنها گفتيم: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است! - تا بارانهاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد! - و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد!
7- و اگر آنان تورات و انجيل و آنچه را از سوى پروردگارشان بر آنها نازل شده [ قرآن] برپادارند، از آسمان و زمين روزى خواهند خورد، جمعى از آنها معتدل و ميانهرو هستند، ولى بيشترشان اعمال بدى انجام مىدهند.
8- هر كس كار شايستهاى انجام دهد. خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، او را به حياتى پاك زنده مىداريم، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مىدادند، خواهيم داد.
9- و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت، و روز قيامت او را نابينا محشور مىكنيم!
10- ... و نزاع (و كشمكش) نكنيد، تا سست نشويد و قدرت (و شوكت) شما از ميان نرود!
تفسير و جمعبندى
در نخستين آيه، سخن از رابطه بركات زمين و آسمان; باتقوا است، با صراحت مىفرمايد: ايمان و تقوا سبب مىشود كه بركات آسمان و زمين به سوى انسانها سرازير گردد; و بعكس، تكذيب آيات الهى (و بى تقوايى) سبب نزول عذابمىگردد. (ولو ان اهل القرى آمنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والارض ولكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون)
بركات آسمان و زمين، معنى وسيعى دارد كه نزول بارانها، رويش گياهان، فزونى نعمتها، و افزايش نيروهاى انسانى را شامل مىشود.
<بركت» در اصل به معنى ثبات و استقرار چيزى است، و اين واژه بر هر نعمت و موهبتى كه پايدار بماند اطلاق مىگردد; بنابراين موجودات بىبركت آنها هستند كه ثبات و قرارى ندارند و زود فانى و نابود مىشوند.
بسيارند از امتهايى كه داراى امكانات مادى فراوان هستند و منابع زيرزمينى و روزمينى و انواع صنايع را دارند، ولى به خاطر تباهى اخلاق و فساد اعمال كه نتيجه مستقيم فساد اخلاق است، اين مواهب براى آنها ناپايدار و فاقد بركت است و غالبا در مسير نابودىشان به كار گرفته مىشود.
به همين دليل، آيات قرآن، از كسانى سخن مىگويد كه نعمتهاى آنها وبال و مايه بدبختىشان شد.
مثلا، در آيه85 سوره توبه مىخوانيم: <ولاتعجبك اموالهم واولادهم انما يريد الله انيعذبهم بها فىالدنيا وتزهق انفسهم وهم كافرون;مبادا اموال و اولادشان مايه اعجابتو گردد، خدا مىخواهد به وسيله آن، آنها را عذاب كند و جانشان بر آيد در حالى كه كافر باشند.»
آرى! اين نعمتها هنگامى كه با فساد اخلاق توام شود، هم مايه عذاب دنيا است، هم موجب خسران و زيان آخرت!
به تعبير ديگر، هرگاه مواهب الهى با ايمان و اخلاق و اصول انسانى همراه باشد مايه عمران و آبادى و رفاه و آسايش و سعادت و نيكبختى است اين همان چيزى است كه در آيهمورد حثبه آن اشاره شده است.
بعكس، هرگاه با سوءاخلاق و بخل و ظلم و خودكامگى و هوسبازى همراه باشد، مايه تباهى و فساد است!
در دومين آيه، طريقه بسيار مؤثر و مهمى را براى پايان دادن به كينهتوزيها و عداوتها، ارائه مىدهد و نقش اخلاق را در برچيدن نفرتها و كينهها روشن مىسازد، مىفرمايد: <با نيكى، بدى را دفع كن، تا دشمنان سرسخت همچون دوستان گرم و صميمى شوند.» (ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك وبينه عداوة كانه ولى حميم)
سپس مىافزايد: اين كار كار همه كس نيست، و اين بزرگوارى وسعه صدر، از هر كس بر نمىآيد، <تنها كسانى به اين مرحله مىرسند كه داراى صبر و استقامتند، و تنها كسانى به اين فضيلت اخلاقى نائل مىشوند، كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا دارند!» (ومايلقها الا الذين صبروا ومايلقها الا ذوحظ عظيم)
هميشه يكى از مشكلات بزرگ جوامع بشرى، انباشته شدن كينهها و نفرتها بوده كه وقتى به اوج خود برسد، آتش جنگها از آن زبانه مىكشد و همه چيز را در كام خود فرو مىبرد و خاكستر مىكند.
حال اگر با روش بالا (دفع بدى با نيكى) با آن برخورد شود، كينهها، همچون برف در تابستان، بزودى ذوب مىشود و از ميان مىرود، و جوامع بشرى را از خطر بسيارى از جنگها مصون مىدارد، از جنايات مىكاهد و راه را براى همكارى عمومى هموار مىسازد.
ولى همانگونه كه قرآن مىگويد، اين كار كار همه كس نيست و بهره عظيمى از ايمان و تقوا و تربيت اخلاقى لازم دارد.
بديهى است اگر خشونتبا خشونت پاسخ گفته شود، و سيئه با سيئه دفع گردد، خشونتها به صورت تصاعدى بالا مىگيرد، و روز به روز دامنه آن گستردهتر مىشود و مايه بدبختيهاى عظيمى در سطح جامعه بشرى مىگردد!
بديهى است اين امر (دفع بدى با نيكى) شرايط و حدود و استثناهايى دارد كه در جاى خود مشروحا خواهد آمد.
در سومين آيه، از تاثير حسن اخلاق در جلب و جذب مردم سخن مىگويد و نشان مىدهد يك مدير متخلق به اخلاق الهى تا چه حد در كار خود موفق است، و چگونه دلهاى رميده را در اطراف خود جمع و متحد مىسازد، اتحادى كه مايه پيشرفت و تكامل جامعهها است، مىفرمايد:
<از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم و مهربان شدى! و اگر تندخو و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مىشدند، آنها را عفو كن و براى آنها آمرزش الهى بخواه، و در كارها با آنها مشورت كن، اما هنگامى كه تصميم گرفتى، قاطع باش و بر خدا توكل كن چرا كه خدا متوكلان را دوست دارد! (فبما رحمة من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوك-لين)
اين آيه تاثير عميق حسن اخلاق را در پيشرفت امر مديريت و جلب و جذب دلها و وحدت صفوف و پيروزى و موفقيت جامعه نشان مىدهد; بنابراين، تاثير حسن اخلاق تنها در بعد الهى و معنوى آن خلاصه نمىشود، بلكه اثر وسيعى در زندگى مادى انسانها نيز دارد.
دستورات سه گانهاى كه در ذيل آيه آمده يعنى مساله <عفو و گذشت از خطاها» و <طلب آمرزش از پيشگاه خدا» و <مشورت در كارها» نيز در همين راستا است، چرا كه اين خلق و خوى كه از مهربانى و تواضع سرچشمه مىگيرد سبب عفو و گذشت و استغفار جبران خطاهاى پيشين و احترام به شخصيت و ارزش وجودى انسانها مىشود.
چهارمين آيه، آثار منفى بعضى از اخلاق سوء را نشان مىدهد كه هميشه و همه جا در برابر پيامبران راستين، گروهى مترفين قيام كردند، همانها كه مست ناز و نعمتبودند، و روح تكبر و خودخواهى تمام وجودشان را پر كرده بود، مىفرمايد: <ما در هيچ شهر و ديارى پيامبران انذار كننده نفرستاديم، مگر اينكه مترفين گفتند ما به آنچه شما فرستاده شدهايد كافريم!» (وما ارسلنا فى قرية من نذير الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به كافرون)
سپس مىافزايد: آنها به قدرى مغرور بودند كه <گفتند اموال و اولاد ما (از شما) بيشتر است و ما هرگز مجازات نخواهيم شد» (وقالوا نحن اكثر اموالا واولادا وما نحن بمعذبين)
اين خلق و خوى زشتسبب مىشود كه در برابر هرگونه اصلاح اجتماعى بايستند; مردان حق را بكشند، و صداى حق طلبان را خاموش كنند و بذر فساد و ظلم و طغيان در جامعهها بپاشند، و از اينجا نمونه ديگرى از تاثير اخلاق سوء، در وضع جوامع بشرى روشن مىشود.
عجب اين كه روحيه استكبار ناشى از ناز و نعمت، سبب مىشد كه از نظر تفكر نيز گرفتار خطاهاى زشت و روشنى بشوند، و كثرت و وفور نعمت را دليل بر قرب خود در درگاه الهى بپندارند كه اگر ما مقرب درگاه او نبوديم، اين همه نعمتبه ما نمىداد! و به اين ترتيب تمام ارزشهاى معنوى و اخلاقى را انكار مىكردند كه قرآن در آيهبعد از آن، اين منطق سست و واهى را درهم مىريزد، و معيار قرب درگاه الهى را ايمان و عمل صالح مىداند.
نه تنها مشركان ثروتمند قريش كه همه ناز پروردگان و ثروت اندوزان مستكبر، همين موقف را در برابر پيامبران و مصلحان جوامع بشرى داشتند.
در پنجمين آيه، به چهره ديگرى از اين مساله رو به رو مىشويم كه داستان <قارون» ثروتمند مغرور و خودخواه بنىاسرائيل را بيان مىكند.
هنگامى كه آگاهان بنىاسرائيل به او نصيحت كردند كه <مال و ثروت عظيم خويش را ابزارى براى سعادت خود و جامعهاى كه در آن زندگى مىكنى قرار ده و آن گونه كه خدا به تو احسان كرده استبه خلق خدا نيكى كن، و راه ظلم و فساد را نپوى كه خدا مفسدان را دوست ندارد!» (وابتغ فيما اتك الله الدار الآخرة ولا تنس نصيبك من الدنيا واحسن كما احسن الله اليك ولاتبغ الفساد فى الارض ان الله لايحب المفسدين)
او با غرور و تكبر مخصوص به خود گفت: <اين ثروت عظيم را به وسيله علم و دانش (و لياقت و كار دانىام) به دست آوردهام!» (قال انما اوتيته على علم عندى)
يعنى، نگوييد خدا به من داده است، بگوييد علم و لياقت و درايتم، به من داده است; و سرانجام همين كبر و غرور او را به وادى هولناك انكار آيات الهى و ادامه فساد و ظلم و همكارى با دشمنان حق و عدالت كشانيد، و در يك حادثه عجيب، او و تمام اموالش در كام زمين فرو رفت.
و باز در اينجا مشاهده مىكنيم كه چگونه رذائل اخلاقى مىتواند چهره اشخاص حتى جامعهها را دگرگون سازد و از رسيدن به خير و سعادت و نيكبختى باز دارد.
جالب اين كه در آيات قبل از آن مىخوانيم كه آگاهان بنىاسرائيل گفتند: <اين همه شادى نكن كه خدا شادى كنندگان را دوست نمىدارد!» (اذ قال له قومه لاتفرح ان الله لايحب الفرحي-ن)
بديهى استشاد بودن و شاد زيستن در منطق اسلام و در هيچ منطقى كار بدى نيست، منظور در اينجا، شادى ناشى از غرور و غفلت و بىخبرى از خدا و شادى آميخته با ظلم و فساد و گناه است، همان شادى كه به دنبال آن عربدههاى مستانه و سركشى و فساد است و همه اينها بازتاب صفات زشتى است كه در درون دل لانه گزيده است.
در ششمين آيه، شكايتحضرت نوح عليه السلام را در پيشگاه خدا مىخوانيم كه در لابهلاى آن اشارات پر معنايى به تاثير اعمال آدمى - و خلق و خوهايى كه پشتوانه اين اعمال است - در زندگى فردى و اجتماعى انسان شده است، مىفرمايد: <بارالها! من به آنها گفتم: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد (و از مركب غرور و نخوت فرود آييد و از گناهان خويش و كفر و عناد و لجاج توبه كنيد!) كه او بسيار آمرزنده است - تا بارانهاى پربركت آسمان را پىدرپى بر شما بفرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان يارى دهد و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان بگذارد.» (فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا - يرسل السماء عليكم مدرارا - ويمددكم باموال وبني-ن - ويجعل لكم جنات ويجعل لكم انهارا)
و در ادامه اين آيات، سرپيچى آنها را از فرمانهاى الهى و صفات زشت آنان را بر مىشمرد، كه سرچشمه اصلى گناهان آنها بود.
ممكن است آنچه در بالا آمده به عنوان يك رابطه معنوى و الهى در ميان ترك گناه و استغفار، با فزونى نعمتها تفسير شود، ولى هيچ مانعى ندارد كه اين پيوند و ارتباط هم جنبه معنوى داشته باشد هم جنبه ظاهرى، لذا در جاى ديگر از قرآن مجيد مىخوانيم:
<ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس; فساد در خشكى و دريا به خاطر كارهايى كه مردم انجام دادهاند آشكار شده است.» (سوره روم، آيه41)
همين معنىدر سورههود بهشكلديگرى آمدهاست كهاز زبان پيامبراسلام صلى الله عليه و آله خطاب به مشركان مكه مىفرمايد: <دعوت من اين است كه از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد و استغفار كنيد، و به سوى او باز گرديد، تا مواهب نيكو در مدت معينى در اختيار شما بگذارد! (واناستغفروا ربكم ثم توبوا اليه يمتعكم متاعا حسنا الى اجل مسمى) (سورههود، آيه3)
بىشك بخشش <متاع حسن» تا سرآمد معينى، اشاره به مواهب مادى زندگى دنيا است كه در گرو استغفار و توبه از گناه و بازگشتبه سوى خدا و تخلق به اخلاققرار داده شده است.
شك نيست كه صفات زشتسرچشمه انواع گناهان است و گناهان سبب گسترش فساد در جامعه و از هم گسيختگى رشته وحدت و اتحاد و دوستى و برادرى و اعتماد در ميان آنها است و همين امر سبب عقبماندگى در مسائل عمران و آبادى و توسعه اقتصادى و سلامت نفوس و رفاه مادى و تكامل معنوى مىشود.
در هفتمين آيه، اشاره به وضع اهل كتاب و طغيان و سركشى آنها كرده، مىفرمايد: <اگر اهل كتاب تورات و انجيل و آنچه بر آنها از طرف پروردگارشان نازل شده است را بر پادارند (و تقوا پيشه كنند و عمل صالح به جا آورند) از آسمان و زمين روزى خواهند خورد، (ولى) گروه اندكى از آنها ميانه رو هستند (و از افراط و تفريط بر كنارند) اما اكثريت آنها اعمال بدى دارند! (ولو انهم اقاموا التورية والانجي-ل وما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم ومن تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة وكثير منهم ساء مايعملون)
باز در اينجا رابطه و پيوند نزديك را در ميان اعمال صالح و تقوا از يكسو، و نزول بركات زمين و آسمان را از سوى ديگر، مشاهده مىكنيم; اين رابطه مىتواند هم جنبه روحانى داشته باشد و هم طبيعى، و در حقيقت هر دو آنها است.
آرى، فيض الهى محدود نيست! اين ما هستيم كه بايد با تحصيل قابليت و شايستگيها خود را به آن منبع پرفيض متصل سازيم; ولى افراط و تفريطها و انحراف از جاده اعتدال، آسمان و حيات و زندگى را براى انسانها تيره و تار ساخته و آرامش را بر چيده است!
جنگهاى ويرانگر، نفوس انسانى و سرمايههاى معنوى و مادى را تحليل مىبرد، و محصول سالها تلاش انسانها را بر باد مىدهد.
جمله وما انزل اليهم من رب-هم همه كتب آسمانى حتى قرآن مجيد را شامل مىشود، چرا كه در واقع اصول همه آنها يكى است، هر چند با گذشت زمان، همراه تكامل و پيشرفت جامعه اسلامى، دستورات والاترى نازل شده است.
در هشتمين آيه، به تعبير تازهاى برخورد مىكنيم و آن پيوند و ارتباط حيات طيبه (زندگى پاك و پاكيزه) با اعمال صالح (و صفاتى كه سرچشمه آن اعمال است) مىباشد، مىفرمايد: <هر كس عمل صالح انجام دهد در حالى كه مؤمن استخواه مرد باشد يا زن، به او حيات پاكيزه مىبخشيم و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام داده اند خواهيم داد!» (من عمل صالحا من ذكر او انثى وهو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة ولنجزينهم اجرهم باحسن ماكانوا يعملون)
در آيات گذشته، بيشتر تاثير اخلاق در جنبههاى زندگى اجتماعى مطرح بود، در حالى كه ظاهر آيهمورد بحث، بيشتر جنبه زندگى فردى را مطرح مىكند، لذا مىگويد هر فرد از انسانها مرد باشد يا زن، داراى ايمان و عمل صالح باشد، صاحب حيات طيبه خواهد بود.
در اين آيه، هيچ اشارهاى به اين كه منظور منحصرا <حيات طيبه» در قيامت است وجود ندارد، بلكه بيشتر اشاره به <حيات طيبه» دنيا يا مفهوم عامى كه دنيا و آخرت را شامل بشود، دارد.
حيات طيبه چيست؟
در اينكه منظور از حيات طيبه (زندگى پاكيزه) در اينجا چيست؟ مفسران تفسيرهاى متعددى ذكر كردهاند، بعضى آن را به معنى روزى حلال، و بعضى به قناعت و رضا به داده الهى، بعضى به عبادت همراه با روزى حلال، بعضى به توفيق بر اطاعت فرمان الهى، تفسير كردهاند. و بعضى هرگونه پاكيزگى از آلودگيها، ظلمها، خيانتها، عداوتها، اسارتها و ذلتها و طهارت و پاكيزگى و رفاه و آسايش را در مفهوم آن مندرج دانستهاند; ولى با توجه به جمله ولنجزينهم اجرهم كه ناظر به پاداش آخرت است، بيشتر به نظر مىرسد كه <حيات طيبه» اشاره به زندگى پاكيزه اين دنيا باشد.
در نهمين آيه از آيات مورد بحث، اعراض از ياد خدا و حالت غفلت و بىخبرى را سرچشمه <معيشت ضنك» (زندگى تنگ و سخت) مىشمرد و مىفرمايد: <هر كس از ياد من روى گردان شود زندگى سخت و تنگى خواهد داشت، و روز قيامت او را نابينا محشور مىكنيم.» (ومن اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا ونحشره يوم القيمة اعمى)
مىدانيم ياد خدا و توجه به اسماء و صفات والاى او كه ذات پاكش منبع تمام كمالات، بلكه كمال كل فى الكل است، سبب پرورش فضائل اخلاقى در نهاد آدمى است; و او را روز به روز از نظر خلق و خوى به اسماء و صفات الهى نزديكتر مىسازد، و اين خلق و خوى او كه سرچشمه اصلى اعمال صالح است، زندگى را براى او گسترده و آسان و پاك و پاكيزه مىكند; و بعكس، اعراض و روى گردانى از ذكر خدا، او را از اين منبع نور، دور ساخته و به خلق و خوى ظلمانى شياطين نزديك مىكند; و همان، سبب معيشت ضنك مىشود و زندگى مرگبار در انتظار او مىباشد; و اين يكى ديگر از آيات قرآنى است كه با صراحت رابطه اخلاق و ايمان را با وضع زندگى فردى و اجتماعى انسانها آشكار مىسازد.
جمعى از مفسران يا ارباب لغت، <معيشت ضنك» را به زندگى و درآمدهاى حاصل از كسب حرام تفسير كردهاند، چرا كه چنين زندگى سرچشمه ناراحتيهاى فراوان است.
و به گفته بعضى ديگر از مفسران، افراد بىايمان معمولا داراى حرص شديد، و عطش مادى پايانناپذير و بيم از فناى نعمتها و غلبه بخل بر آنها و صفات نكوهيده ديگرى از اين قبيل هستند كه آنها را در جهنمى سوزان - على رغم امكانات گسترده مادى - فرو مىبرد.
نابينايى آنها در قيامت نيز نتيجه يا تجسمى از نابينايى آنها در دنيا است كه چشم بر هم نهادند و راه حق و سعادت را نديدند، و در ظلمات شهوات مادى فرو رفتند.
شرح بيشتر درباره اين نكته در پايان اين بخش خواهد آمد.
در دهمين آيه، به يكى از اثرات سوء عداوت و دشمنى و نزاع - كه موجب فرو ريختن و ويران شدن پايههاى وحدت و بر باد رفتن قوت و قدرت است - اشاره كرده، مىفرمايد: <نزاع و كشمكش نكنيد كه سست مىشويد و قدرت و شوكتشما از ميان مىرود» (ولاتنازعوا فتفشلوا وتذهب ريحكم)
بديهى است منازعات و اختلافات و كشمكشها همواره زاييده يك سلسله خلق و خوهاى رذيله و پست است; انحصار طلبى، خودخواهى، منفعت پرستى، خودبرتربينى، حرص و كينه و حسد و مانند اينها هر يك از سرچشمههاى نزاع محسوب مىشود، و نتيجه آن فشل و سستى و بر باد رفتن عزت و شوكت است.
جالب اين كه، قرآن در اينجا تعبير به تذهب ريحكم مىكند.
<ريح» در اصل به معنى <باد» است و بطور كنايه در <قدرت و قوت و غلبه» به كار مىرود، و شايد اين معنى از آنجا به وجود آمده كه وزيدن باد به پرچم قوم و ملتى، كنايه از قوت و قدرت و غلبه آنها است; بنابراين مفهوم جمله بالا چنين مىشود كه اگر اختلاف كنيد قدرت و قوت و عظمتشما از بين خواهد رفت.
يا از اين نظر كه وزش بادهاى موافق سبب سرعت گرفتن كشتيها و رفتن به سوى مقصد بوده.
نويسنده <التحقيق» مىگويد: در ميان روح و ريح، رابطهاى است، روح به معنى جريان روحانى ماوراء ماده است، و ريح به معنى جريان در ماده است.
در پارهاى از موارد، <ريح» به معنى رائحه و بوى خوش است، مانند: <انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون». (سوره يوسف، آيه94)
بنابراين، ممكن است، معنى جمله اين باشد كه افراد و اقوام با نفوذ رائحه آنها در جهان پخش مىشود، ولى اگر اختلاف كنيد، نفوذ خود را در جهان از دستخواهيد داد.
و به هر حال، سرچشمه اختلاف هر چه باشد (خودخواهى، سودپرستى، حسد، بخل، كينهتوزى و غير آن) تاثير آن در زندگى انسانها و عقبافتادگى اجتماعى، غير قابل انكار است; و از اينجا پيوند مسائل اخلاقى، و مسائل زندگى اجتماعى انسانها روشن مىشود.
نتيجه
از آيات بالا بخوبى استفاده مىشود كه هر خلق و خوى برجسته انسانى علاوه بر جنبههاى معنوى و اخروى، تاثير عميقى در زندگى مادى و دنيوى انسانها دارد; به همين دليل، نبايد تصور كرد كه مسائل اخلاقى يك سلسله مسائل فردى و شخصى است، و چيزى جدا از زندگى اجتماعى انسانها است; بلكه بعكس، رابطه بسيار قوى و نزديك با آن دارد، و هرگونه دگرگونى اجتماعى، بدون دگرگونى اخلاقى امكانپذير نيست.
به تعبير ديگر، مردمى كه مىخواهند در يك جامعه بزرگ، زندگى سعادتمندانه توام با مسالمت و همكارى نزديك داشته باشند لااقل بايد به آن حد از رشد اخلاقى برسند كه حقايق مربوط به تفاوت انسانها را از نظر ساختمان فكرى، روحى و عاطفى درك كنند.
چرا كه انسانها در جهات مختلف با يكديگر متفاوتند; به همين، دليل هرگز نمىتوان انتظار داشت كه ديگران در همه چيز از ما پيروى كنند، بلكه بايد در حفظ اصول مشترك كوشيد، و اختلاف سليقهها و انديشهها را با گذشت و اغماض و سعه صدر و بلند نظرى و نرمى و بردبارى پذيرا شد.
حتى دو نفر نمىتوانند براى يك مدت طولانى همكارى نزديك با همديگر داشته باشند مگر اين كه از اصول اخلاقى - كه يك نمونهاش در بالا آمد - برخوردار باشند.
بديهى است آمادگيهاى اخلاقى كه براى هضم نقاط اختلاف و رسيدن به وحدت و قدرت و عظمت لازم است، چيزى نيست كه با گفتگو به دست آيد، بلكه نيازمند به تهذيب نفوس و تعليم و تربيت كافى است كه موجب رشد و تعالى در جهات اخلاقى گردد.
رابطه زندگى مادى با مسائل اخلاقى در روايات اسلامى
آنچه در بالا از آيات قرآن مجيد در اين زمينه استفاده كرديم، در روايات اسلامى نيز بازتاب گستردهاى دارد كه حاكى از تاثير عميق صفات اخلاقى در زندگى فردى و اجتماعى انسانها است كه در ذيل به قسمتى از اين احاديث پرمعنى اشاره مىشود:
1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مىخوانيم: <فى سعة الاخلاق كنوز الارزاق; گنجهاى روزيها، در اخلاق خوب و گسترده، نهفته شده است!» (1)
2- در حديث ديگر از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: <حسن الخلق يزيد فىالرزق; حسن خلق، روزى را زياد مىكند!» (2)
3- در حديث ديگرى از على عليه السلام درباره تاثير حسن اخلاق در جلب و جذب مردم به استحكام رابطه دوستى در ميان آنها چنين آمده است:
<من حسن خلقه كثر محبوه وآنست النفوس به; كسى كه اخلاقش نيكو باشد، دوستانش فراوان مىشوند و مردم به او انس مىگيرند.» (3)
4- باز در حديث ديگرى از امام ششم، امام صادق عليه السلام اين معنى با صراحتبيشترى آمده، مىفرمايد:
<ان البر وحسن الخلق يعمران الديار ويزيدان فى الاعمار; نيكوكارى و حسن اخلاق، خانهها (و شهرها) را آباد و عمرها را زياد مىكند!» (4)
شك نيست كه عمران و آبادى در سايه اتحاد و صميميت و همكارى در ميان قشرهاى جامعه به وجود مىآيد، و آنچه باعث تحكيم اين امور شود، از عوامل مهم عمران و آبادى خواهد بود.
طول عمر نيز مولود آرامش فكر و آسودگى خيال و جلوگيرى از فقر و همكارى و همبستگى اجتماعى است و اين امور در سايه اخلاق به دست مىآيد.
5- در همين رابطه، در حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود: <حسن الخلق يثبت المودة; اخلاق خوب پيوند محبت و دوستى را محكم مىكند.» (5)
و نيز در احاديث متعددى درباره تاثير سوء خلق در ايجاد نفرت اجتماعى و پراكندگى مردم، و تنگى معيشت و سلب آرامش و آسايش مطالب فراوانى آمده است; از جمله:
6- در حديثى از على عليه السلام مىخوانيم: <من ساء خلقه ضاق رزقه; كسى كه اخلاقش بدباشد، روزى او تنگ مىشود!» (6)
7- و نيز از همان حضرت آمده است كه فرمود: <من ساء خلقه اعوزه الصديق والرفيق; كسى كه بد اخلاق باشد دوستان و رفيقان او پراكنده مىشوند و او را رها مىكنند» (7)
8- باز از همان حضرت آمده است: <سوء الخلق نكد العيش وعذاب النفس; اخلاق بد موجب سختى و تنگى زندگى و ناراحتى روح و وجدان مىشود.» (8)
9- از اميرمؤمنان على عليه السلام پرسيدند: <من ادوم الناس غما; چه كسى غم و اندوهش از همه بيشتر است؟» قال عليه السلام: <اسوئهم خلقا! فرمود: كسى كه از همه اخلاقش بدتر است!» (9)
10- و بالاخره در حديثى مىخوانيم كه لقمان حكيم به فرزندش چنين نصيحت مىكرد: <اياك والضجر وسوء لخلق وقلة الصبر فلايستقيم على هذه الخصال صاحب;
از بىحوصلگى و سوء خلق و كم صبرى بپرهيز كه با داشتن اين صفات بد، دوستى براى تو باقى نمىماند!» (10)
- مكتبهاى اخلاقى - |
در علم اخلاق مكاتب فراوانى است كه بسيارى از آنها انحرافى است و به ضد اخلاق منتهى مىشود، و شناخت آنها در پرتو هدايتهاى قرآنى كار مشكلى نيست; قرآن مىگويد:
وان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ولاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذالكم وصاكم به لعلكم تتقون (سوره انعام، آيه153)
آيه فوق كه بعد از ذكر بخش مهمى از عقائد و برنامههاى عملى و اخلاقى اسلام در سوره انعام آمده، و مشتمل بر فرمانهاى دهگانه اسلامى است، مىگويد: <به آنها بگو اين راه مستقيم من است، از آن پيروى كنيد و از راههاى مختلف (و انحرافى) پيروى مكنيد كه شما را از راه حق دور مىسازد; اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش فرموده تا پرهيزگار شويد!»
مكتبهاى اخلاقى همانند ساير روشهاى فردى و اجتماعى از <جهانبينى» و ديدگاههاى كلى درباره جهان آفرينش سرچشمه مىگيرد و اين دو، يك واحد كاملا به هم پيوسته و منسجم است.
آنها كه <جهانبينى» را از <ايدئولوژى» (و <هستها» را از <بايدها») جدا مىسازند و مىگويند رابطهاى بيناين دونيست زيرا جهانبينى و هستها از دلائلمنطقى و تجربى سرچشمه مىگيرد در حالى كه<بايدها» و <نبايدها» يكسلسله فرمانها و دستورها است، از يك نكته مهم غفلت كردهاند، و آن اينكه: فرمانها و <بايدها» هنگامى حكيمانه است كه رابطهاى با<هستها» داشتهباشد، وگرنه امور اعتبارى بىمحتوا و غيرقابل قبولى خواهد بود.
در اينجا مثالهاى روشنى داريم كه اين مطلب را كاملا باز مىكند: هنگامى كه اسلام مىگويد: <شراب نخوريد!» و يا قوانين بينالمللى مىگويد: <مواد مخدر ممنوع است!» اينها فرمانهاى الهى يا مردمى است كه بىشك از يك سلسله هستها سرچشمه گرفته; زيرا، واقعيت عينى چنين است كه شراب و مواد مخدر تاثير بسيار مخربى در روح و جسم انسان دارد به گونهاى كه هيچ بخشى از آن، از شر اين مواد ويرانگر در امان نيست; اين واقعيت، سبب آن بايد يا نبايد مىشود.
اين كه مىگوئيم احكام الهى از مصالح و مفاسد سرچشمه مىگيرد، درست اشاره به همين رابطه است، و اين كه مىگوئيم <كلما حكم به العقل حكم به الشرع; هر كارى را عقل حكم به خوبى يا بدى آن كند، شرع نيز مطابق آن فرمان مىدهد!» نيز اشاره به وجود رابطه تنگاتنگ ميان واقعيتها و احكام (بايدها و نبايدها) مىباشد.
و اين كه در مجالس قانونگذارى در جوامع بشرى مىنشينند و پيامدهاى فردى و اجتماعى هر پديدهاى را بررسى و بر اساس آن قانون وضع مىكنند نيز دقيقا در همين راستا است.
كوتاه سخن اين كه، محال استيك حكم حكيمانه بىارتباط با واقعيتهاى موجود در زندگى بشر باشد; در غير اين صورت، حكم و قانون نيستبلكه گزافهگوئى و خرافه و قلدرى است; و چون واقعيتيكى بيش نيست طبيعتا راه مستقيم و محكم و قانون صحيح هم بيش از يكى نمىتواند باشد و اين مساله سبب مىشود كه ما تمام تلاش و كوشش خود را براى پيدا كردن واقعيتها و احكام و قوانين نشات گرفته از آن به كار گيريم.
از آنچه در بالا گفته شد رابطه ديدگاههاى كلى در مجموعه هستى و آفرينش انسان، با مسائل اخلاقى روشن مىشود و منشا پيدايش مكتبهاى مختلف اخلاقى نيز همين است.
اكنون با توجه به مطالب فوق به سراغ مكاتب اخلاقى مىرويم:
1- اخلاق در مكتب خداپرستان
از اين ديدگاه، آفريننده همه آثار خداست. ما از سوى او هستيم و به سوى او باز مىگرديم و هدف آفرينش تكامل انسان در جنبههاى معنوى است و پيشرفتهاى مادى تا آنجا كه راه را براى وصول به تكامل معنوى هموار مىسازد نيز هدف معنوى محسوب مىشود.
تكامل معنوى را مىشود بدينسان معنى كرد: <قرب به خداوند و پيمودن راهى كه انسان را به صفات كمال او نزديك مىسازد».
بنابراين معيار، اخلاق از اين ديدگاه تمام صفات افعالى است كه انسان را براى پيمودن اين راه آماده مىسازد و نظام ارزشگذارى در اين مكتب نيز بر محور ارزشهاى والاى انسانى و كمال معنوى و قرب به خداست.
2- اخلاق ماديگرى
مىدانيم ماديها شعبى دارند كه يك شعبه معروف آن ماديگرى كمونيستى است. از ديدگاه اين مكتب كه همه چيز را از دريچه ماده مىنگرد و به خدا و مسائل معنوى، ايمان ندارد، و اصالت را براى اقتصاد قائل است و براى تاريخ نيز ماهيت مادى و اقتصادى قائل مىباشد، هر چيز كه جامعه را به سوى اقتصاد كمونيستى سوق دهد اخلاق است، و يا به تعبير خودشان <آنچه انقلاب كمونيسم را تسريع كند، اخلاق محسوب مىشود.» مثلا اين كه راست گفتن يا دروغ گفتن كدام اخلاقى و يا غير اخلاقى استبا توجه به تاثير آنها در انقلاب ارزيابى مىشود، اگر دروغ به انقلاب سرعتببخشد، يك امر اخلاقى است و اگر راست تاثير منفى بگذارد يك امر غير اخلاقى محسوب مىشود!
شاخههاى ديگر ماديگرى نيز هر كدام طبق مسلك خود اخلاق را تفسير مىكنند; آنها كه اصل را بر لذت و كام گرفتن از لذائذ مادى نهادهاند چيزى به نام اخلاق قبول ندارند و يا به تعبير ديگر، اخلاق را در صفات و افعالى مىدانند كه راه را براى وصول به لذت هموار سازد.
و آنها كه اصل را بر منافع شخصى و فردى نهادهاند و حتى جامعه بشرى را تا آن اندازه محترم مىشمرند كه در مسير منافع شخصى آنها باشد (همانگونه كه در مكتبهاى سرمايه دارى غرب ديده مىشود) اخلاق را به امورى تفسير مىكنند كه آنها را به منافع مادى و شخصى آنها برساند و همه چيز را در پاى آن قربانى مىكنند!
3- اخلاق از ديدگاه فلاسفه عقلى
آن گروه از فلاسفه كه اصالت را براى عقل قائلند و مىگويند غايت فلسفه اين است كه در وجود انسان يك عالم عقلى بسازد همانند عالم عينى خارجى (صيروة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى)، در مباحث اخلاقى - اخلاق را به صفات و اعمالى تفسير مىكنند كه به انسان كمك كند تا عقل بر وجود او حاكم باشد نه طبايع حيوانى و خواستههاى نفسانى.
4 - اخلاق در مكتب غيرگرايان!
گروه ديگر از فلاسفه كه بيشتر به جامعه مىانديشند و اصالت را براى جمع قائلند نه افراد، فعل اخلاقى را به افعالى تفسير مىكنند كه هدف غير باشد; بنابراين، هر كارى كه نتيجهاش تنها به خود انسان برگردد غير اخلاقى است و كارهائى كه هدفش ديگران باشد اخلاقى است.
5 - اخلاق از ديدگاه وجدان گرايان
گروهى از فلاسفه كه اصالت را براى وجدان قائلند نه عقل، كه مىتوان از آنها به <وجدانگرا» تعبير كرد و گاه به طرفداران <حسن و قبح عقلى» كه در واقع منظور از آن عقل عملى است نه عقل نظرى، آنها مسائل اخلاقى را يك سلسله امور وجدانى مىدانند نه عقلانى كه انسان بدون نياز به منطق و استدلال آنها را درك مىكند; مثلا، انسان عدالت را خوب مىشمرد و ظلم را بد، ايثار و فداكارى و شجاعت را خوب مىداند و خودپرستى و تجاوزگرى و بخل را بد مىبيند بى آنكه نيازى به استدلال عقلانى و تاثير آنها در فرد و جامعه داشته باشد.
بنابراين، بايد وجداناخلاقى را زندهكرد و آنچه را موجبتضعيف وجدان مىشوداز ميان برداشت; سپس وجدان قاضى خوبى براى تشخيص اخلاق خوب از بد خواهدبود.
طرفداران <حسن و قبح عقلى» گر چه دم از عقل مىزنند ولى پيداست كه منظور آنها عقل وجدانى است و نه عقل استدلالى، آنها مىگويند حسن احسان و قبح ظلم كه دو فعل اخلاقى مىباشد بدون هيچ گونه نياز به دليل و برهان براى انسان سليمالنفس آشكار است، و به اين ترتيب اصالت را براى وجدان قائلند.
ولى بسيارى از آنها انكار نمىكنند كه وجدان ممكن است درباره بعضى از امور ساكتباشد و ادراكى نداشته باشد، در اينجا بايد دستبه دامن شريعت و وحى شد تا امور اخلاقى را از غير اخلاقى جدا سازد; بعلاوه اگر نسبتبه آنچه عقل حاكم است تاييدى از سوى شرع باشد انسان با اطمينان بيشترى در راه آن گام مىنهد.
نتيجه:
با توجه به اشاراتى كه به مهمترين مكاتب اخلاقى در اين فصل آمد، امتيازات مكتب اخلاقى اسلام كاملا روشن است: <اساس اين مكتب اخلاقى، ايمان به خداوندى است كه كمال مطلق و مطلق كمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و كمال انسانها در اين است كه پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعكس كنند و به ذات پاكش نزديك و نزديكتر شوند.»
ولى اين به آن معنا نيست كه صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها از چنگال بدبختيها بىاثر است; بلكه در يك جهانبينى صحيح اسلامى عالم هستى يك واحد بهم پيوسته است، واجبالوجود قطب اين دايره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پيوسته و در عين حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراين، هر چيزى كه سبب صلاح حال فرد باشد سبب صلاح حال جامعه، و هر چيز كه در صلاح جامعه مؤثر باشد در صلاح فرد نيز مؤثر است.
به تعبير ديگر، ارزشهاى اخلاقى تاثير دوگانه دارد، هم فرد را مىسازد، هم جامعه را. و آنها كه تصور مىكنند هميشه مسائل اخلاقى چيزى است كه هدف در آن غير باشد نه خويشتن، در اشتباه بزرگى هستند زيرا مصلحت اين دو در واقع از هم جدا نيست و جدائى اين دو از يكديگر تنها در مقاطع محدود و كوتاه مدت است. شرح اين سخن را قبلا داشتيم و در مناسبتهاى ديگر خواهد آمد.
نكتهها
1- اخلاق و نسبيت
آيا اخلاق خوب و بد و رذائل و فضائل جنبه مطلق دارد; يعنى، مثلا شجاعت و فداكارى و تسلط بر نفس در هر زمان و هر مكان بدون استثنا خوب است، يا خوبى و بدى اين صفات نسبى است، در پارهاى از جوامع و بعضى از زمانها و مكانها خوب در حالى كه در جامعه يا زمان و مكان ديگر، بد است؟
آنها كه اخلاق را نسبى مىدانند دو گروهند:
گروه اول كسانى هستند كه نسبيت را در تمام هستى قائل هستند; هنگامى كه وجود و عدم نسبى باشد، اخلاق مشمول نسبيتخواهد بود.
گروه دوم كسانى هستند كه كارى به رابطه مسائل مربوط به وجود و اخلاق ندارند، بلكه معتقدند معيار شناخت اخلاق خوب و بد، پذيرش و عدم پذيرش جامعه است. بنابراين، ممكن است صفتى مانند شجاعت در جامعهاى مقبول و در جامعه و زمان و مكان ديگرى غير مقبول باشد، در آن جامعهاى كه مقبول است جزو فضائل اخلاقى محسوب مىشود و در جامعهاى كه غير مقبول است جز و رذائل اخلاقى است.
اين گروه، حسن و قبح افعال اخلاقى را نيز تابعى از شاخص قبول و رد جامعه مىشمرند و اعتقادى به حسن و قبح ذاتى افعال ندارند.
همانگونه كه در بحث گذشته گفتيم، مسائل اخلاقى بستگى به معيارهاى سنجش زائيده از جهانبينىها دارد; آنها كه اصل و اساس را، جامعه - آن هم در شكل مادىاش - مىبينند، چارهاى جز قبول نسبيت در اخلاق ندارند; زيرا جامعه بشرى دائما در تغيير و تحول است و شكل مادى آن پيوسته دگرگون مىشود; بنابراين، چه جاى تعجب كه اين گروه مرجع تشخيص اخلاق خوب و بد را افكار عمومى جامعه و قبول و رد آن بدانند.
نتيجه چنين تفكرى ناگفته پيداست; زيرا سبب مىشود كه اصول اخلاقى به جاى اين كه پيشرو جوامع بشرى و اصلاح كننده مفاسد آنها باشد، دنباله رو و هماهنگ با هر وضع و شرائطى گردد.
از نظر اين گروه كشتن دختران و زنده به گور كردن آنها در جامعه جاهليت عرب، يك امر اخلاقى بوده چرا كه جامعه آن روز آن را پذيرفته بود، همچنين غارتگرى كه از افتخارات عرب جاهلى بود و پسران را به خاطر اين گرامى مىداشتند كه وقتى بزرگ شدند سلاح به دست مىگيرند و در صفوف غارتگران فعاليت مىكنند نيز يك امر اخلاقى محسوب مىشود و البته همجنسگرائى در جوامعى كه غرق اين بدبختيها هستند از نظر آنها اعمال اخلاقى محسوب مىشود!
عواقب مرگبار و خطراتى كه اين گونه مكتبها براى جوامع بشرى به وجود مىآورد بر هيچ عاقلى پوشيده نيست.
ولى در اسلام كه معيار اخلاقى و ارزش فضائل و رذائل از سوى خدا تعيين مىشود و ذات پاك او ثابت ولايتغير است، ارزشهاى اخلاقى ثابت ولايتغير خواهد بود و افراد و جوامع انسانى بايد از آن الگو بگيرند و تابع آن باشند نه اينكه اخلاق تابع خواست آنها باشد!
خداپرستان حتى فطرت انسانى و وجدان اخلاقى را اگر آلوده نگردد ثابت مىدانند; و آن را پرتوى از فروغ ذات پروردگار مىشمرند و به همين دليل اخلاقيات متكى بر وجدان، يا به تعبير ديگر، حسن و قبح عقلى (منظور عقل عملى است نه عقل نظرى) را نيز ثابت مىشمرند.
اسلام نسبى بودن اخلاق را نفى مىكند
در آيات متعددى از قرآن مجيد، خوب و بد يا <خبيث و طيب» را بطور مطلق مطرح كرده و وضع جوامع بشرى را در اين امر بىاثر مىشمرد; در آيه100 سوره مائده.
مىخوانيم: <قل لايستوى الخبيث والطيب ولو اعجبك كثرة الخبيث; بگو (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند هر چند فزونى ناپاكها تو را به شگفتى اندازد!»
و در آيه157 سوره اعراف در توصيفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <ويحل لهم الطيبات ويحرم عليهم الخبائث; پيامبر، طيبات را براى آنها حلال و خبائث را حرام مىكند.»
در آيه243 سوره بقره مىفرمايد: <ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لايشكرون; خداوند نسبتبه بندگان خود احسان مىكند ولى اكثر مردم شكر او را به جا نمىآورند!»
در آيه103 سوره يوسف مىفرمايد: <وما اكثر الناس ولو حرصتبمؤمنين; و بيشتر مردم هر چند اصرار داشته باشى ايمان نمىآورند!»
در اين آيات ايمان و پاكيزگى و شكر به عنوان يك ارزش محسوب شده هر چند اكثريت مردم با آن مخالف باشند; و بىايمانى و ناپاكى و كفران، يك ضد ارزش به حساب آمده هر چند از سوى اكثريت پذيرفته شود.
اميرمؤمنان على عليه السلام نيز كرارا در خطبههاى <نهج البلاغه» بر اين معنى تاكيد كرده است كه پذيرش و عدم پذيرش خو يا عملى از سوى اكثريت هرگز معيار فضيلت و رذيلت و حسن و قبح و ارزش و ضد ارزش نيست.
در يك جا مىفرمايد: <ايها الناس لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله فان الناس قد اجتمعوا على مائدة شبعها قصير وجوعها طويل; اى مردم! در طريق هدايت از كمى نفرات وحشت نكنيد; زيرا مردم گرد سفرهاى جمع شدهاند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگىاش طولانى است!» (1)
و در جاى ديگر مىفرمايد: <حق وباطل، ولكل اهل; فلئن امر الباطل لقديما فعل، ولئن قل الحق فلربما ولعل; حق و باطلى داريم، و براى هر كدام طرفدارانى است; اگر باطل حكومت كند، جاى تعجب نيست، از دير زمانى چنين بوده; و اگر پيروان حق كم باشند، چه بسا افزوده گردند (و پيروز شوند)!» (2)
اينها همه نسبيت در مسائل اخلاقى را نفى مىكند و پذيرش يا عدم پذيرش از سوى اكثريت جامعه را معيار ارزشهاى اخلاقى و اعمال نيك نمىشمرد.
در قرآن و روايات معصومين(ع) شواهد فراوانى بر اين مساله است كه اگر گردآورى شود، كتاب مستقلى را تشكيل مىدهد.
سؤال
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه: در تعليمات شريعتهاى آسمانى - بويژه اسلام - نيز نسبيت احيانا پذيرفته شده است; در مثل، اسلام دروغ را يك ضد ارزش و عمل غير اخلاقى مىشمرد در حالى كه دروغ براى اصلاح ميان مردم يا در مقام مشورت، ارزش و عمل اخلاقى محسوب مىشود; و مانند اين مساله در تعليمات اسلامى كم نيست، و اين نوعى پذيرش نسبيت در اخلاق و حسن و قبح است.
پاسخ
اين سؤال مهمى است، و لى پاسخ زندهاى دارد و آن اينكه نسبى بودن اخلاق يا حسن و قبح مطلبى است، و وجود استثناها در مباحث مختلف، مطلبى ديگر.
به تعبير ديگر، در بحث نسبيت هيچ اصل ثابتى وجود ندارد، دروغ نه خوب است و نه بد، همچنين احسان و ظلم، نيكى و بدى آنها هنگامى روشن مىشود كه از سوى اكثريت جامعه به عنوان يك ارزش پذيرفته يا نفى شود.
ولى در اسلام و تعليمات آسمانى، دروغ يا ظلم و ستم و نيز بخل و كينه و حسد ضدارزش است; خواه از سوى اكثريت مردم ارزش محسوب شود يا نه; و بعكس، احسان و عدالت و راستى و امانت ارزشهاى والائى هستند خواه از سوى جامعهاى پذيرفته شوند يا نه.
اين يك اصل ثابت است ولى مانعى ندارد كه در گوشه و كنار آن گاهى استثنائى وجود داشته باشد. اصل همانگونه كه از نامش پيدا است اساس و ريشه چيزى را تشكيل مىدهد و استثنائات به منزله بعضى از شاخ و برگهاى اضافى است; بنابراين، هرگز نبايد وجود پارهاى از استثنائات را كه در هر قاعده كلى يافت مىشود دليل بر نسبيت گرفت; و اگر به تفاوت اين دو بخوبى توجه كنيم جلو بسيارى از اشتباهات گرفته خواهد شد.
اين نكته نيز در خور توجه است كه گاه مىشود موضوعات با گذشت زمان دگرگون مىگردد و احكام كه تابع موضوعات است نيز عوض مىشود; اين مطلب را هرگز نبايد دليل بر مساله نسبيت گرفت.
توضيح اينكه: هر حكم، موضوعى مخصوص به خود دارد; مثلا، شكافتن بدن ديگرى و ايراد جرح بر آن يك جنايت است، و قابل قصاص و تعقيب، ولى گاه اين موضوع عوض مىشود، چاقو به دست جراحى مىافتد كه براى نجات جان بيمار، شكم او را پاره مىكند، تا غده خطرناكى را در بياورد، يا قلب او را مىشكافد تا دريچه و رگهاى قلب را اصلاح كند، در اينجا موضوع عوض مىشود و ديگر جنايت نيست. و طبيب جراح شكافنده قلب و شكم، در خور ستايش و جايزه است.
هيچ كس نبايد اين گونه دگرگونى احكام را كه به خاطر دگرگونى موضوعات پيدا مىشود، دليل بر نسبيتبگيرد. نسبيت آن است كه موضوع بدون دگرگونى ماهوى و موضوعى، سبتبه اشخاص يا زمانهاى متفاوت احكام متفاوتى پيدا كند.
احكام شرع نيز همينگونه است، شراب حرام و نجس است، اما ممكن استبا گذشت چند روزى و يا با اضافه مادهاى به آن، تبديل به سركه پاك و حلال گردد. هيچ كس نمىتواند اينها را به حساب نسبيتبگذارد. نسبيت آن است كه شراب را مثلا در جوامعى كه علاقه به شراب دارند حلال بدانيم و در جوامعى كه علاقه ندارند حرام بدانيم بى اينكه تغيير در اهيتشراب ايجاد شود.
در مسائل اخلاقى نيز گاه به موضوعاتى برخورد مىكنيم كه در يك شكل فضيلت است و با دگرگونى تبديل به رذيلت مىشود; نترسيدن در حد اعتدال شجاعت است و فضيلت، ولى اگر از حد بگذرد، تهور و بىباكى و رذيلت است. و همچنين در موارد مشابه آن. يا اينكه دروغ درآنجا كه معمولا منشا مفاسد و تضعيف اعتماد عمومى است، حرام و رذيله است; و آنجا كه به منظور اصلاح ذات البين باشد، حلال و فضيلت است.
ممكن است كسانى نام اين دگرگونى موضوعات را نسبيتبگذارند، نزاعى با آنها در مساله نامگذارى نداريم، و چنين نزاعى را نزاع لفظى مىشمريم زيرا اين گونه موارد از قبيل تغيير موضوع و ماهيت چيزى است، و اگر منظور بعضى از طرفداران نسبيت اين باشد، مشكلى نيست; مشكل آن است كه شاخص فضيلت و رذيلت و حسن و قبح اخلاقى را پسنديدن اكثريت جامعه بدانيم.
از مجموع آنچه گفته شد نتيجه مىگيريم كه مساله نسبيت در اخلاق از ديدگاه اسلام و قرآن و منطق عقل مردود است و در واقع طرح مساله نسبيت در مباحث اخلاقى مساوى با نفى اخلاق است، چرا كه طبق نظريه نسبيت اخلاقى، هر رذيلهاى در جامعه فراگير شود فضيلت است; و هر بيمارى اخلاقى فراگير، صحت و سلامت محسوب مىشود و اخلاق به جاى اينكه وسيلهاى براى سالمسازى اجتماع گردد، عاملى براى توسعه فساد خواهد شد.
2- تاثير متقابل <اخلاق» و <رفتار»
رابطه اخلاق و عمل، و تاثير اخلاق در عمل، چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد چرا كه اعمال ما معمولا از صفات درونى ما سرچشمه مىگيرد، شخصى كه بخل يا حسد يا تكبر در درون قلب او لانه كرده و روح و فكر او را به رنگ خود در آورده است، طبيعى است كه اعمالش به همان رنگ باشد; حسود هميشه اعمالش نشان مىدهد كه اين خوى زشت، همچون جرقه آتشى در جان او شعلهور است و او را آرام نمىگذارد و همچنين افراد متكبر، راه رفتن، سخن گفتن، نشست و برخاست آنها همه رنگ تكبر دارند، و اين حكم در تمام صفات اخلاقى خوب و بد جارى و سارى است.
به همين دليل ، بعضى از محققان اين گونه اعمال را اعمال اخلاقى مىدانند; يعنى، اعمالى كه صرفا ناشى از اخلاق نيك و بد است، در مقابل اعمالى كه گاه از انسان سر مىزند، و مثلا تحت تاثير امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و اندرز صورت گرفته، بى آنكه ريشه اخلاقى داشته باشد، البته اين گونه اعمال نسبتبه اعمال اخلاقى كمتر است.
و از اينجا مىتوان نتيجه گرفت كه براى اصلاح جامعه، و اصلاح اعمال مردم بايد به اصلاح ريشههاى اخلاقى عمل پرداخت، چرا كه غالب اعمال متكى به ريشههاى اخلاقى است.
به همين دليل، بيشترين كوششهاى انبياى الهى و مصلحان جوامع اسلامى، مصروف اين امر شده است كه با تربيت صحيح، فضائل اخلاقى را در فرد فرد جامعه پرورش دهند و رذائل را به حد اقل برسانند تا اعمال كه تراوش صفات اخلاقى است اصلاح گردد. تعبير به تزكيه در آيات متعدد از قرآن مجيد نيز اشاره به همين معنى است، اين از يك سو.
از سوى ديگر، تكرار يك عمل نيز مىتواند تاثيرى در شكلگيرى اخلاق بگذارد، زيرا هر عملى انسان انجام مىدهد، خواهناخواه اثرى در روح او مىگذارد و تكرار آن، آن اثر را پررنگتر مىكند و تدريجا تبديل به عادت مىشود، و باز تكرار بيشتر سبب مىگردد كه از مرحله عادت بگذرد و به <حالت» و <ملكه» تبديل شود، و يك ويژگى اخلاقى در انسان به وجود آورد.
بنابراين، عمل و اخلاق در يكديگر تاثير متقابل دارند و هر كدام مىتواند به نوبه خود سبب پيدايش ديگرى شود.
اين مساله در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى، بازتاب گستردهاى دارد، از جمله:
1- در آيه14 سوره <مطففين» بعد از اشاره به صفات زشت گروهى از دوزخيان مىفرمايد:
<كلا بل ران على قلوبهم ماكانوا يكسبون; چنين نيست كه آنها خيال مىكنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است.»
اين تعبير بخوبى نشان مىدهد كه اعمال سوء، همچون زنگار تيره بر قلب مىنشيند، و نور و صفاى فطرى آن را مىگيرد، و درون انسان را تاريك مىسازد، و به شكل خود در مىآورد.
2- در آيه81 سوره بقره مىخوانيم: <بلى من كسب سيئة واحاطتبه خطيئته فاولئك اصحاب النار هم فيها خالدون; آرى كسانى كه تحصيل گناه كنند و آثار گناه سراسر وجودشان را احاطه نمايد آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند بود!»
منظور از احاطه گناه (خطيئه) بر تمام وجود انسان، آن است كه آثارش در درون روحاو چنان متراكم گردد، كه روح را تاريك و به رنگ گناه در آورد، و در اين هنگام پند و موعظه و ارشاد معمولا اثر نخواهد داشت; گوئى ماهيت انسان عوض مىشود، و صفات اخلاقى و حتى اعتقادات او بر اثر تكرار گناه دگرگون مىگردد.
همانگونه كه در آيه7 سوره بقره درباره گروهى از كفار لجوج و متعصب مىخوانيم: <ختم الله على قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظيم; خدا بر دلها و گوشهاى آنها مهر نهاده، و بر چشمهاى آنها پرده افكنده شده است، و براى آنها عذاب بزرگى است.»
روشن است كه خداوند، نسبتبه هيچ كس، عداوت و كينهاى ندارد. كه بر دل و گوش او مهر نهد و بر چشم او پرده بيفكند، اين در واقع آثار اعمال آنها است، كه به صورت حجابها و پردهها در مىآيد و حواس او را مىپوشاند، و از درك حقيقتباز مىدارد (و نسبت دادن اين امور به خداوند به خاطر آن است كه هر سبب و مسببى در عالم هر چه دارد از ناحيه ذات پاك اوست كه مسببالاسباب است).
در آيه10 سوره <روم»، از اين هم فراتر مىرود و مىفرمايد: اعمال سوء، عقيده انسان را نيز دگرگون مىسازد و تباه مىكند، چنان كه مىخوانيم: <ثم كان عاقبة الذين اسآؤا السواى ان كذبوا بآيات الله وكانوا بها يستهزؤن; سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريه گرفتند.»
اين تعبير نشان مىدهد كه انجام كارهاى زشت و ارتكاب گناه هر گاه ادامه پيدا كند در اعماق جان انسان، نفوذ خواهد كرد; نه تنها اخلاق بلكه عقائد را نيز زير و رو مىكند.
حتى در جاى ديگر از قرآن مىخوانيم كه تكرار گناه و اعمال سوء، حس تشخيص انسان را نيز عوض مىكند; خوب در نظرش بد و بد در نظرش خوب جلوهگر مىشود; آيه103 و 104 سوره كهف در اين رابطه چنين مىگويد: <قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فىالحيوة الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا; بگو آيا به شما خبر دهم كه زيانكارترين شما از مردم چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاششان در زندگى دنيا گم شده (و تمام سرمايههاى الهى خود را از دست دادهاند) با اين حال گمان مىكنند كار نيك انجام مىدهند.»
3- در جاى ديگر پيدايش صفت نفاق را نتيجه دروغگويى مكرر و خلف وعده الهى مىشمرد، مىفرمايد: <فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه وبما كانوا يكذبون; عمل آنها نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند مستقر ساخت، اين (پيدايش خوى نفاق ريشهدار) به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند، و كرارا دروغ گفتند.» (سوره توبه، آيه77)
توجه داشته باشيد كه <يكذبون» فعل مضارع است و دلالتبر استمرار دارد، و بيانگر تاثير اين عمل سوء، يعنى دروغ، در پيدايش روح نفاق است; زيرا مىدانيم دروغ گفتن آن هم در چهره انسان راستگو چيزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نيست و نفاق درونى مبدل شدن اين التبه يك ملكه است.
تاثير متقابل اخلاق و عمل در احاديث اسلامى
اين حقيقت كه اعمال نيك و بد در روح انسان اثر مىگذارد، و به آن شكل مىدهد، و خوهاى نيك و بد را مستحكم مىكند، بازتاب گستردهاى در احاديث اسلامى نيز دارد، كه به عنوان نمونه سه حديث زير قابل دقت فراوان است:
1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: <كان ابى يقول ما من شىء افسد للقلب من خطيئة، ان القلب ليواقع الخطيئة فما تزال به حتى تغلب عليه فيصير اعلاه اسفله; پدرم (امام باقر عليه السلام ) مىفرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمىكند، گناه قلب را تحت تاثير خود قرار مىدهد و تدريجا در آن اثر مىكند تا بر آن غالب گردد; در اين هنگام قلب وارونه مىشود، و بالاى آن پايين قرار مىگيرد.» (3)
البته اين حديثبيشتر ناظر به دگرگون شدن افكار بر اثر گناه است، ولى در مجموع، تاثير گناه را در تغيير روح انسان منعكس مىكند.
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است:
<اذا اذنب الرجل خرج فى قلبه نكتة سوداء فان تاب انمحت وان زاد زادت، حتى تغلب على قلبه، فلايفل-ح بعدها ابدا; هنگامى كه انسان گناه مىكند، نقطه سياهى در قلب او پيدا مىشود; اگر توبه كند، آن نقطه سياه محو مىشود، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مىشود تا تمام قلب او را فراگيرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى نخواهد ديد!» (4)
به همين دليل، در احاديث اسلامى، نسبتبه اصرار بر گناه، هشدار داده شده حتى اصرار بر گناهان كوچك، جزء گناهان كبيره ذكر شده است. (5)
در حديث معروف امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه در جواب تقاضاى مامون براى بيان جامعى درباره حلال و حرام و فرائض و سنن، آمده از جمله مسائلى كه بر آن تكيه شده است، اصرار بر گناهان صغيره است كه آن را در رديف گناهان كبيره ذكر فرمودهاست. (6)
3- در حديثى كه در كتاب <خصال» از رسولخدا صلى الله عليه و آله نقل شده چنين مىخوانيم: <اربع خصال يمتن القلب: الذنب على الذنب...; چهار عمل است كه قلب را مىميراند: گناه بعد از گناه ...» (7)
شبيه همين معنى در تفسير <الدر المنثور» نيز آمده است. (8)
اين تعبيرات بخوبى نشان مىدهد كه تكرار يك عمل در قلب و جان انسان بطور قطع اثر مىگذارد و سرچشمه تشكيل صفات رذيله و زشتخواهد شد; و به همين دليل دستور داده شده است كه هرگاه لغزش و گناهى از مؤمنى سر زند، هر چه زودتر آن را با آب توبه بشويد، و آثار منفى آن را از قلب بزدايد تا به صورت يك <حالت» و <ملكه» و صفت زشت درونى در نيايد; مخصوصا دستور داده شده است كه با احاديث روشنى بخش پيشوايان معصوم: اين گونه زنگارها را از دل بزدايند; چنان كه در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <ان القلوب لترين كما يرين السيف وجلائه الحديث; دلهاى آدميان زنگار مىگيرد همانگونه كه شمشير زنگار مىگيرد و صيقل آن حديث است.» (9)
3- اخلاق فردى و اجتماعى
مساله مهم ديگرى كه ذكر آن در اينجا لازم به نظر مىرسد اين است كه: آيا مسائل اخلاقى در رابطه به انسانهاى ديگر شكل مىگيرد بطورى كه اگر يك انسان تنهاى تنها زندگى كند، اخلاق براى او مفهوم نخواهد داشت؟ يا اينكه پارهاى از مفاهيم اخلاقى درباره يك انسان تنهاى تنها نيز صادق است، هر چند قسمت اعظم مسائل اخلاقى در رابطه انسانهاى ديگر پيدا مىشود، و از اين نظر مىتوانيم اخلاق را به دو بخش تقسيم كنيم؟
در پاسخ اين سؤال توجه شما را به بحثى كه در كتاب <زندگى در پرتو اخلاق» آمده و عينا آن را در زير مىآوريم، جلب مىكنيم:
<بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشتبه مناسبات خاص اجتماعى انسان با ديگران مىكند، بطورى كه اگر اجتماعى اصلا وجود نمىداشت و هر انسان كاملا جدا از ديگران مىزيست، و هر فردى بىخبر از وجود ديگرى زندگى مىكرد، اخلاق اصلا مفهومى نداشت!
<زيرا غبطه، حسد، و تواضع، و تكبر، و حسن ظن، و عدالت، و جور، و عفت، و سخاوت، و امثال اينها همه از مسائلى است كه فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با ديگران، مفهوم دارد; بنابراين، انسان منهاى اجتماع، با انسان منهاى اخلاق، همراه خواهد بود.
<ولى به عقيده ما در عين اينكه بايد اعتراف كرد كه بسيارى از فضائل و رذائل اخلاقى با زندگى اجتماعى انسان بستگى دارد، چنان نيست كه اين مساله عموميت داشته باشد، زيرا بسيارى از مسائل اخلاقى هستند كه فقط جنبه فردى دارند، و در مورد يك انسان تنها نيز كاملا صادق است; مثلا، صبر و جزع بر مسائل، شجاعت و ترس در برابر پيشامدها، استقامت و تنبلى در راه رسيدن يك فرد به هدف خود، غفلت و توجه نسبتبه آفريدگار جهان، شكر و كفران در برابر نعمتهاى بىپايان او و امثال اين امور كه علماى اخلاق در كتب اخلاقى از آن بحث نمودهاند و جزء فضائل يا رذائل اخلاقى شمردهاند مىتواند جنبه فردى داشته باشد، و درباره يك فرد كه زندگى كاملا جدا از اجتماع دارد نيز صدق كند، از اينجا تقسيم اخلاق به اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى روشن مىگردد، ولى ناگفته پيدا است كه اخلاق اجتماعى وزنه سنگينترى در علم اخلاق دارد و شخصيت انسان بيشتر بر محور آن دور مىزند، اگر چه اخلاق فردى نيز سهم قابل توجهى در مورد خود دارد.» (10)
شك نيست كه اين تقسيم دوگانه چيزى از ارزش مسائل اخلاقى نمىكاهد هر چند مىتواند تفاوت اهميت مباحث اخلاقى را از نظر درجه بندى آشكار سازد; بنابراين، صرف وقت در اين كه كداميك از خلق و خوهاى اخلاقى فقط جنبه فردى دارد، و كداميك جنبه اجتماعى، چندان مفيد به نظر نمىرسد; و ما همين اشاره كلى را كه در بالا آورديم براى اين بحث كافى مىدانيم.
البته نمىتوان انكار كرد كه اخلاق فردى نيز تاثير غير مستقيم بر مسائل اجتماعى دارد. (دقت كنيد)
- پشتوانههاى اخلاق - |
فضايل اخلاقى غالبا با يكديگر مربوطند همانگونه كه رابطه نزديكى در ميان رذايل اخلاقى ديده مىشود. به همين دليل، جدائى كامل آنها از يكديگر غالبا امكان پذيرنيست.
اين پيوند و ارتباط گاهى به خاطر ريشههاى مشترك آنها است و گاه به خاطر پيوند ثمرات و نتايج آنها با يكديگر.
در قسمت اول يعنى پيوند ريشهها، مثالهاى روشنى داريم; غيبت كردن در بسيارى از موارد زائيده صفت رذيله حسد است، شخص حسود مىكوشد با غيبت كردن كسى كه مورد حسد اوست، آبروى او را ببرد و شخصيتش را درهم بشكند; تهمت و افتراء، تكبر و خودبرتربينى، تحقير و كوچك شمردن ديگران نيز بسيار مىشود كه از همان رذيله حسد سرچشمه مىگيرد.
بعكس، علو طبع همانگونه كه جلو طمع را مىگيرد، با حسد و كبر و غرور و تملق و چاپلوسى نيز مبارزه مىكند.
در مورد نتائج و ثمرات نيز اين پيوند بخوبى ديده مىشود، يك دروغ ممكن استسرچشمه دروغهاى ديگر شود، و گاه براى توجيه آن دستبه گناهان و خطاهاى ديگرى بيالايد; و يا با انجام يك جرم، جرائم ديگرى انجام دهد تا آثار جرم اول را بپوشاند; و بعكس، انجام يك عمل اخلاقى مانند رعايت امانت، منتهى به محبت و دوستى و پيوند در ميان افراد يا تعاون اجتماعى و مانند آن مىشود.
در روايات اسلامى نيز اشارات لطيفى به اين امر مهم آمده است; در حديثى از على عليه السلام مىخوانيم كه فرمود: <اذا كان فىالرجل خلة رائعة فانتظر اخواتها; هنگامى كه در كسى صفت جالب و زيبايى ببينى، در انتظار بقيه صفات نيك او، باش!» (1)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم كه فرمود: <ان خصال المكارم بعضها مقيد ببعض; صفات شايسته با يكديگر مربوط و مقيدند.» و در ذيل همين حديث اشاره شده استبه <صدق الحديث وصدق الباس واعطاء السائل والمكافات بالصنايع واداء الامانة وصلة الرحم والتودد الى الجار والصاحب وقرى الضيف وراسهن الحياء; راستگويى، مقاومت در ميدان جنگ، بخشش به درخواست كننده، پاداش نيكى به نيكى، اداى امانت، صله رحم، محبت نسبتبه همسايه و دوست، و پذيرايى شايسته از مهمان، و در راس همه آنها حياء قرار گرفته است.» (2)
در واقع حيا كه روح آن تنفر از گناه و زشتيها است مىتواند سرچشمه تمام افعال اخلاقى بالا بشود، همانگونه كه صداقت پيوند نزديكى با امانت و مقاومت در ميدان مبارزه و پيوند و محبت و دوستى با بستگان و دوستان و همسايگان دارد.
در حديثسومى از امام باقر عليه السلام مىخوانيم: <ان الله عزوجل جعل للشر اقفالا وجعل مفاتيح تلك الاقفالالشراب، والكذب شر من الشراب; خداوند براى بديها قفلهايى قرار داده و كليد آن قفلها را شراب قرار داده است و دروغ از شراب بدتر است.» (3) اشاره به اين كه دروغ مىتواند سرچشمه انواع گناهان شود.
شبيه همين معنى به صورت فشردهترى در حديث امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است آنجا كه فرمود: <جعلت الخبائث كلها فىبيت وجعل مفتاحها الكذب; تمام زشتيها و بديها در اطاقى قرار داده شده (كه در آن بسته است) و كليد آن دروغ است.» (4)
اين سخن را با حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله پايان مىدهيم:
در روايتى آمده است، مردى خدمت رسولخدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يارسولالله! من در پنهانى مرتكب چهار گناه مىشوم، زنا و شرب خمر و سرقت و دروغ، فايتهن شئت تركتها لك; هر يك از آنها را كه بفرمايى به خاطر تو آن را ترك مىكنم! (گويا آماده ترك همه آنها نبود، مىخواستيكى را به خاطر رسولخدا صلى الله عليه و آله ترك كند. )
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: <دع الكذب; دروغ را رها كن!»
آن مرد از خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت; هنگامى كه تصميم گرفتبه سراغ عمل منافى عفتبرود، به خودش گفت اگر اين كار را انجام دهم ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله از من سؤال كند، اگر راست گويم حد بر من جارى مىكند، و اگر دروغ بگويم پيمان خود را با او شكستهام (ناچار اين عمل را ترك كرد).
سپس تصميم به سرقت و شرب خمر گرفت، باز همين فكر براى او پيش آمد، به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت:
<قد اخذت على السبيل كله فقد تركتهن اجمع; شما تمام راهها را بر من بستى، به همين جهت من تمام اين گناهان را ترك خواهم نمود!» (5)
از مجموع آنچه گفته شد مىتوان نتيجه گرفت كه در بسيارى از موارد براى تربيت نفوس و تهذيب اخلاق و مخصوصا اصلاح بعضى از خلق و خوها بايد از امورى كه پيوسته و وابسته به آن استشروع كرد، و از مقارنات و خلق و خوهاى ديگر كه با آن مرتبط است كمك گرفت.
- از كجا شروع كنيم؟ - |
تاكنون كلياتى را درباره علم اخلاق و نتائج و آثار و انگيزهها و شاخ و برگهاى ديگر آن شناختهايم; اكنون موقع آن است كه با در دست داشتن اين اطلاعات و آگاهيهاى كلى، راه تهذيب نفس را شروع كنيم; و يا به تعبير ديگر، از مسائل ذهنى به مسائل عينى بپردازيم، و از كليات وارد جزئيات شويم.
ولى در اينجا نيز لازم است توقف كنيم و آمادگيهاى لازم را براى اين سفر روحانى فراهم سازيم، تا در مسير راه، گرفتار سرگردانى و حيرانى و بىبرنامگى و بىنقشه بودن نشويم، و نيز لازم استبه امور زير توجه شود:
1- سه ديدگاه در چگونگى برخورد با مسائل اخلاقى
2- آيا در هر مرحله استاد و راهنمايى لازم است؟
3- نقش واعظ درون و واعظ برون
4- امورى كه مىتواند به انسان براى رسيدن به اين هدف بسيار بزرگ كمك كند; مانند: ياد خدا، عبادات و دعاها، و زيارات، اندرزهاى مداوم، و تلقين.
5- پاك بودن محيط
سه ديدگاه در برخورد با مسائل اخلاقى
ديدگاه اول، تهذيب نفس نوعى جهاد
ديدگاهى است كه مىگويد: تهذيب نفس نوعى جهاد و مبارزه با دشمنان درونى است، كه در كمين انسانها هستند.
اين ديدگاه از حديث معروف پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله گرفته شده است آنجا كه مىخوانيم: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله گروهى از مجاهدان اسلام را به سوى ميدان جهاد فرستاد، هنگامى كه از جهاد بازگشتند فرمود: <مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر وبقى عليهم الجهاد الاكبر فقيل يارسول الله ماالجهاد الاكبر، قال صلى الله عليه و آله: جهاد النفس; آفرين بر جمعيتى كه جهاد اصغر را انجام دادند و جهاد اكبر بردوش آنها مانده است; كسى عرض كرد: اى رسولخدا! جهاد اكبر چيست؟ فرمود: جهاد با نفس.» (1)
در بحارالانوار در ذيل همين حديث چنين آمده است: <ثم قال صلى الله عليه و آله: افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه; سپس فرمود برترين جهاد، جهاد با نفسى است كه در ميان دو پهلو قرار گرفته است.» (2)
بعضى از آيات قرآنى كه در زمينه جهاد وارد شده نيز به جهاد اكبر تفسير شده است، يا از اين نظر كه ناظر به خصوص جهاد با نفس است، و يا از اين نظر كه مفهوم عامى دارد كه هر دو بخش از جهاد را شامل مىشود.
در تفسير قمى در ذيل آيه6 سوره عنكبوت: <ومن جاهد فانما يجاهد لنفسه ان الله لغنى عن العالمين; كسى كه جهاد كند براى خود جهاد مىكند، چرا كه خداوند از همه جهانيان بىنياز است.» مىخوانيم: ومن جاهد... قال نفسه عن الشهوات واللذات والمعاصى; يعنى، منظور مبارزه با نفس در برابر شهوات و لذات نامشروع و گناهان است.» (3)
اين تفسير از آنجا سرچشمه مىگيرد كه در اين آيه فايده جهاد را متوجه خود انسان مىكند، و اين بيشتر در جهاد با نفس است، بويژه اين كه در آيهقبل از آن سخن از لقاءالله است (من كان يرجوا لقاء الله...) و مىدانيم لقاءالله و شهود الهى و رسيدن به قرب او هدف اصلى جهاد با نفس مىباشد.
در آخرين آيهسوره عنكبوت نيز آمده است: <والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا وان الله لمع المحسنين; آنها كه در راه ما (با خلوص نيت) جهاد كنند به يقين هدايتشان خواهيم كرد و خدا با نيكوكاران است.»
اين آيه نيز به قرينه فينا (در طريق ما) و جمله لنهدينهم سبلنا (آنها را به راههاى خود هدايت مىكنيم) بيشتر ناظر به جهاد اكبر است; و يا مفهوم عامى دارد كه هر دو جهاد را شامل مىشود.
در آيه78 سوره حج نيز آمده است: <وجاهدوا فىالله حق جهاده هواجتباكم وما جعل عليكم فىالدين من حرج; در راه خدا جهاد كنيد و حق جهادش را ادا نمائيد، او شما را برگزيده و در دين (و آيين خود) كار سنگين و شاقى بر شما نگذارده است.»
غالب مفسران اسلامى جهاد را در اين آيه به مفهوم عام كه شامل جهاد اكبر و اصغر هر دو مىشود، يا به معنى خصوص جهاد اكبر تفسير كردهاند، چنان كه مرحوم علامه طبرسى در مجمعالبيان از اكثر مفسران نقل مىكند كه منظور از حق جهاد، اخلاصنيت و انجام اعمال طاعات براى خداست. (4)
مرحوم علامه مجلسى نيز اين آيه را در زمره آياتى كه ناظر به جهاد اكبر است در بحارالانوار آورده است. (5)
در حديث معروف ابوذر نيز آمده است كه مىگويد: <قلتيارسول الله اى الجهاد افضل; عرض كردم كدام جهاد برتر است؟»
فرمود: <ان يجاهد الرجل نفسه وهواه; برترين جهاد آن است كه انسان با نفس و هواى خويش جهاد كند.» (6)
در حديثى كه در بحث گذشته درباره جنود عقل و جهل آورديم نيز اين ديدگاه بخوبى نمايان است كه صحنه وجود انسان را به ميدان جنگى تشبيه مىكند كه در يك طرف عقل و لشكريانش قرار دارد، و در طرف ديگر جهل و هواى نفس با لشكريانش، اين دو لشكر دائما در حال پيكارند و پيشرفت انسان در كمالات نفسانى از اين طريق حاصل مىشود كه جنود عقل بر جنود جهل پيروز شود، پيروزى موضعى آن نيز سبب پيشرفت نسبى در كمالات انسانى است.
ديدگاه دوم، ديدگاه طب روحانى
در اين ديدگاه، روح انسان همچون جسم انسان گرفتار انواع بيماريها مىشود و براى بهبود و سلامت آن بايد دستبه دامن طبيبان روحانى و مسيحانفسان معنوى شود، و از داروهاى ويژهاى كه براى هر يك از بيماريهاى اخلاقى وجود دارد بهره بگيرد تا روحى سالم، پرنشاط و پر تلاش و فعال پيدا كند.
شايان توجه اين كه در دوازده آيهقرآن مجيد (7) از بيماريهاى روحى و اخلاقى، تعبير به مرض شده است; از جمله در آيه10 سوره بقره، صفت زشت نفاق را به عنوان بيمارى قلمداد كرده، درباره منافقان مىفرمايد: <فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا; در دلهاى آنها نوعى بيمارى است، و خداوند (به خاطر اصرارشان بر گناه و نفاق) بر بيمارى آنها مىافزايد.»
در آيه32 سوره احزاب، شهوت پرستان را بيمار دلانى معرفى مىكند كه در كمين زنان باعفتند; خطاب به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله مىفرمايد: <فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض; به گونهاى هوسانگيز سخن نگوييد كه بيماردلان در شما طمع كنند.»
و در آيات ديگر نيز به همين معانى يا معنى وسيعتر كه تمام انحرافات اخلاقى و عقيدتى را فرا مىگيرد اشاره شده است.
در يك تعبير پرمعناى ديگر، دلهايى را كه كانون نور معرفت و اخلاق و تقوا استبه عنوان قلب سليم معرفى كرده از زبان ابراهيم مىفرمايد:
<ولات-خزنى يوم يبعثون - يوم لاينف-ع مال ولابنون - الا من اتى الله بق-لب سليم; در آن روز كه مردم براى حساب مبعوث مىشوند، مرا شرمنده و رسوا نكن! - آن روز كه مال و فرزندان سودى نمىبخشد! - مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.»
(سوره شعراء، آيات87 تا89)
سليم از ماده سلامت در برابر فساد و انحراف و بيمارى است; و قلب سليم، بطورى كه از روايات معصومين(ع) كه در تفسير اين آيهوارد شده بر مىآيد، قلبى است كه خالى از غير خدا باشد (از هرگونه بيمارى اخلاقى و روحانى بر كنار باشد).
قرآن مجيد در جاى ديگر مىگويد: ابراهيم (كه در آيات بالا تلويحا از خداوند تقاضاى قلب سليم كرد) به مقصود خود رسيد، و به لطف و عنايات حق صاحب قلب سليم شد; در آيه83 و 84 صافات مىخوانيم:
<وان من شيعته لابراهيم - اذ جاء ربه بقلب سليم; از پيروان او (نوح) ابراهيم عليه السلام بود - آن هنگام كه با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد.»
آرى! ابراهيم عليه السلام آرزو داشت كه صاحب قلب سليم گردد و با تلاش و كوششهايى كه در مسير بندگى خدا و ايثار و مبارزه با شرك و هواى نفس نمود، سرانجام به اين مقام رسيد.
در احاديث اسلامى نيز اشارات زيادى به اين ديدگاه شده است، كه احاديث زير نمونهاى از آن است:
1- اميرمؤمنان على عليه السلام در توصيف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله در نهجالبلاغه مىفرمايد: <طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه واحمى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى وآذان صم والسنة بكم، متتبع بدوائه مواضع الغفلة ومواطن الحيرة; او طبيبى استسيار كه با طب خويش همواره به گردش مىپردازد، مرهمهايش را بخوبى آماده ساخته و (براى مواقع اضطرار و سوزاندن محل زخمها) ابزارش را داغ كرده تا هر جا نياز باشد از آن براى دلهاى كور و نابينا، و گوشهاى كر و ناشنوا، و زبانهاى گنگ بهره گيرد; با داروهاى خويش در جستجوى بيماران فراموش شده و سرگردان است!» (8)
2- در تفسير قلب سليم كه در دو مورد از آيات قرآن مجيد آمده (و در بالا به آن اشاره شد) روايات زيادى وارد شده است:
در يك مورد مىخوانيم كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سؤال كردند: <ماالقلب السليم; قلب سليم چيست؟» فرمود:
<دين بلاشك وهوى، وعمل بلا سمعة ورياء; منظور دينى است كه شك و هواپرستى در آن نباشد، و عملى است كه سمعه و ريا در آن راه نيابد.» (9)
در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مىخوانيم: <لاعلم كطلب السلامة ولاسلامة كسلامة القلب; هيچ علمى مانند جستجوى سلامت نيست، و هيچ سلامتى همانند سلامت قلب نمىباشد!» (10)
در حديث ديگرى از على عليه السلام آمده است كه فرمود: <اذا احب الله عبدا خيرا رزقه قلبا سليما وخلقا قويما; هنگامى كه خداوند بندهاى را دوستبدارد، به او قلب سليم و اخلاق معتدل و شايسته مىدهد.» (11)
3- در روايات متعددى از اخلاق رذيله تعبير به بيماريهاى قلب شده است.
در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <اياكم والمراء والخصومة فانهما يمرضان القلوب على الاخوان، وينبت عليهما النفاق; بپرهيزيد از جر و بحثها و خصومتها كه اين دو دلهاى برادران دينى را بيمار مىسازد، نفاق و تفرقه بر آنها مىرويد.» (12)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم:
<ما من شىء افسد للقلب من خطيئته; چيزى بيش از گناه، قلب را فاسد نمىكند.» (13)
4- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مىخوانيم: <الا ومن البلاء الفاقة، واشد من الفاقه مرض البدن، واشد من مرض البدن مرض القلب; آگاه باشيد فقر يكى از بلاها است، و از آن بدتر، بيمارى تن است. و از آن سختتر بيمارى قلب است.» (14)
5- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم كه در آن حسد به عنوان يك بيمارى مستمر در طول تاريخ بشريت، معرفى شده است; فرمود: <الا انه قد دب اليكم داء الامم من قبلكم وهو الحسد، ليس بحالق الشعر، لكنه حالق الدين، وينجى فيه ان يكف الانسان يده ويحزن لسانه ولايكون ذاغمز على اخيه المؤمن; مرضى كه امتهاى پيشين به آن گرفتار شدهاند به سوى شمار روى آورده است و آن بيمارى حسد است كه موى بدن را نمىريزد (اشاره به بيماريهايى است كه باعث ريزش موهاى بدن مىشود) ولى دين را مىريزد و از بين مىبرد، و راه نجات از آن و درمان آن اين است كه انسان (هنگام پيدايش نشانههاى حسد) دست و زبانش را نگاه دارد و حتى نسبتبه برادر مؤمن خود با اشاره چشم و ابرو اهانت نكند!» (15)
6- در بسيارى از روايات اسلامى از رذايل اخلاقى تعبير به <داء» كه به مفهوم بيمارى ستشده; مثلا، در خطبه176 نهجالبلاغه، درباره قرآن مىفرمايد:
<فاستشفوه من ادوائكم ... فان فيه شفاء من اكبر الداء وهو الكفر والنفاق والغى والضلال; از قرآن براى شفاى بيماريهاى خود كمك بطلبيد، زيرا در قرآن، شفاى بزرگترين بيماريها، يعنى كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت است.»
اين تعبير در روايات فراوان ديگرى نيز ديده مىشود.
خلاصه اين كه، مطابق اين ديدگاه كه فضائل و رذائل اخلاقى را به عنوان نشانههاى سلامت روح انسان يا بيمارى آن معرفى مىكند، پيامبران الهى و پيشوايان معصوم و همچنين معلمان اخلاق، طبيبان روحانى هستند و دستورات آنها داروهاى شفابخش.
و بر اين اساس، همانگونه كه در طب جسمانى علاوه بر دارو، پرهيزهايى هم براى رسيدن به بهبودى كامل لازم است، در طب روحانى و اخلاقى نيز پرهيز از دوستان فاسد، محيط آلوده و تمام امورى كه به پيشرفت مفاسد اخلاقى در وجود انسان كمك مىكند، ضرورت دارد.
در طب جسمانى گاه نياز به جراحى مىافتد و طبيب جراح با چاقوى جراحى به درمان بيمار مىپردازد، در طب روحانى نيز چنين مواردى پيشبينى شده است; حدود و تعزيرات و مجازاتهاى گوناگون در برابر پارهاى از اعمال منافى اخلاق نيز به منزله جراحى است.
در طب جسمانى دو مرحله مشخص ترسيم شده، طب پيشگيرى و طب درمانى كه معمولا از اولى به عنوان بهداشت، و از دومى به عنوان درمان تعبير مىكنند، در طب روحانى و اخلاقى نيز همين دو مرحله وجود دارد، و معلمان اخلاق از يك سو براى درمان آلودگان برنامهريزى مىكنند; و از سوى ديگر، براى پيشگيرى از آلودگى سالمان.
تعبيرهايى كه در خطبه 108 نهجالبلاغه درباره شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وارد شده بود كه هم سخن از مرهمها به ميان آمده بود، و هم ابزار داغ كردن و سوزاندن زخمها، بيانگر تنوع درمانها در طب اخلاقى همانند طب جسمانى است.
در طب جسمانى، يك رشته دستورهاى كلى براى درمان بيماريها است و يك رشته دستورهايى كه ويژه هر يك از بيماريها مىباشد; در طب روحانى نيز همين گونه است; توبه، ذكر خدا، نماز و روزه و عبادات ديگر، و محاسبه و مراقبه، اصول كلى درمانند; و در هر يك از بيماريهاى اخلاقى نيز دستورهاى ويژهاى در روايات اسلامى و كتب اخلاقى وارد شده است.
ديدگاه سوم، ديدگاه سير و سلوك
در اين ديدگاه، انسانها به مسافرانى تشبيه شدهاند كه از نقطه عدم به راه افتاده و به سوى لقاءالله و قرب ذات پاك حق كه از هر نظر بىنهايت است پيش مىروند.
در اين سفر روحانى مانند سفرهاى جسمانى دليل راه و مركب و زاد و توشه و نفى موانع و طريق مقابله با رهزنان راه و دزدان و دشمنان جان و مال لازم است.
اين سفر روحانى و معنوى داراى منزلگاههايى است و گردنههاى صعبالعبور، و پرتگاههاى خطرناك كه بايد با كمك راهنمايان آگاه بسلامت از آنها گذشت، و يكى را بعد از ديگرى شتسرگذاشت تا به سر منزل مقصود نائل شد.
گر چه بعضى اصرار دارند كه مساله سير و سلوك الى الله و آگاهى بر راه و رسم و منزلگاهها و مركب و زاد و توشه و راهنما، علم جداگانهاى است غير از علم اخلاق، ممكن است از يك نظر چنين باشد ولى با يك ديد وسيع كلى سير و سلوك روحانى در همان مسيرى قرار دارد كه تربيتهاى اخلاقى و پرورش صفات فضيلت در آن قرار دارد; يا حداقل، اخلاق الهى، بخشى از سير و سلوك روحانى است.
به هر حال، در آيات و روايات اسلامى نيز اشاراتى به اين ديدگاه ديده مىشود.
از جمله در آيهشريفه156 سوره بقره مىخوانيم: <الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انالله وانا اليه راجعون; صابران كسانى هستند كه هنگامى كه مصيبتى به آنها برسد مىگويند ما از آن خدا هستيم و به سوى او بازگشت مىكنيم.»
در اين آيه از يك سو انسان خود را ملك خدا مىداند و از سوى ديگر خود مسافرى مىشود كه به سوى او در حركت است.
در سوره علق مىخوانيم: <ان الى ربك الرجعى; به يقين بازگشت همه به سوى پروردگارتوست.» (سوره علق، آيه8)
در سوره انشقاق آمده است: <ياايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه; اى انسان تو با تلاش و رنجبه سوى پروردگارت پيش مىروى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد.» (سوره انشقاق، آيه6)
در سوره رعد آمده است: <رفع السموات بغير عمد ترونها... يفصل الآيات لعلكم بلقاء ربكم توقنون; خداوند همان كسى است كه آسمان را بدون ستونى كه قابل رؤيتباشد آفريد... او آيات (خود) را (براى شما) شرح مىدهد تا به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد.» (16)
متجاوز از بيست آيه از آيات قرآن سخن از لقاءالله است كه در واقع سر منزل مقصود سالكان الى الله و عارفان الهى مىباشد، يعنى لقاء معنوى و ديدار روحانى با آن محبوب بىنظير و مقصود بىمانند.
درست است كه اين آيات و آيات رجوع الى الله از يك نظر جنبه عمومى دارد و همگان را شامل مىشود ولى مانعى ندارد كه سير و سلوك مؤمن و كافر از نظر فطرت و خلقت، به سوى او جهتگيرى شده باشد، ولى گروهى به خاطر انحراف از مسير فطرت در وسط راه بمانند يا در پرتگاه سقوط كنند ولى اولياء الله با تفاوت مراتب به سر منزل مقصود واصل شوند. درست همانند نطفههايى كه همه از نظر آفرينش در عالم جنين به سوى تكامل انسانى پيش مىروند و بعد از تولد نيز آن را آنچنان ادامه مىدهند ولى بعضى از اين نطفهها در همان مراحل اوليه جنين بر اثر آفاتى از حركتباز مىايستد و ساقط مىشود يا بعد از تولد در نيمه راه زندگى به خاطر همين آفات از كار مىافتد و سقوط مىكند.
از اين تعبيرها روشنتر، تعبيرى است كه در قرآن مجيد از تقوا به عنوان بهترين زاد و توشه شده (و مىدانيم زاد و توشه، معمولا به غذا و طعام مسافر گفته مىشود; هر چند از بعضى از منابع لغت استفاده مىشود كه در اصل، مفهوم اعمى دارد و شامل هرگونه ذخيرهسازى مىشود.)
بنابراين، تعبير بالا كه مىگويد: تقوا بهترين زاد و توشه است، اشاره به سير انسان الى الله دارد كه به هر حال در اين سفر روحانى نياز به زاد و توشهاى خواهد داشت، و زاد اين سفر روحانى نيز روحانى است.
در روايات اسلامى نيز اين تعبيرات به صورت گستردهترى ديده مىشود.
در نهجالبلاغه، در خطبههاى متعددى، سخن از برگرفتن زاد و توشه از اين دنيا براى سفر الهى آخرت شده است:
در خطبه157 مىخوانيم: <فتزودوا فى ايام الفناء لايام البقاء; در اين ايام فانى براى ايام باقى زاد و توشه برگيريد!»
در خطبه 132 در تعبير روشنترى مىفرمايد: <ان الدنيا لم تخلق لكم دارمقام، بل خلقت لكم مجازا لتزودوا منها الاعمال الى دارالقرار; دنيا براى سكونت هميشگى شما خلق نگرديده، بلكه آن را در گذرگاه شما ساختهاند تا اعمال صالح را به عنوان زاد و توشه در مسير سراى ديگر، از آن فراهم سازيد.»
در خطبه133 در يك تعبير لطيف و دقيق چنين آمده است، مىفرمايد: <والبصير منها متزود والاعمى لها متزود; بينايان از آن زاد و توشه (براى سفر آخرت) مىگيرند، و نابينايان براى خود آن (دنيا) زاد توشه مىاندوزند.
تعبيراتى همچون <صراط العزيز الحميد» (سوره ابراهيم، آيه1) و <الصراط المستقيم» (سورهحمد) و <سبيل الله» در آيات زيادى از قرآن و <ليصدوا عن سبيل الله»(سورهانفال، آيه36) و مانند اينها، مىتواند اشارهاى به اين ديدگاه باشد.
- روشهاى مختلف ارباب سير و سلوك - |
گفتنى است كه ارباب سير و سلوك و علما و دانشمندانى كه در اين راه گام برداشته و تعليمات قرآن و سنت را راهنماى خويش قرار داده (نه صوفيانى كه تحت تاثير مكتبهاى التقاطى و غير اسلامى بودهاند) هر يك براى خود روشى را پيشنهاد كردهاند; يا به تعبير دقيقتر، مراحل و منزلگاههايى در نظر گرفتهاند كه در ذيل به بخشى از آنها به صورت فشرده اشاره مىشود، تا اين بحث كاملتر و پربارتر گردد:
1- سير و سلوك منسوب به <بحرالعلوم»
در اين كتاب كه به فقيه باهر و علامه ماهر <بحرالعلوم» نسبت داده شده است هر چند انتساب بعضى از بخشهاى آن به اين بزرگوار بعيد به نظر مىرسد ولى قسمتهايى از آن داراى اهميت فوقالعادهاى است; براى سير و سلوك الى الله و پيمودن راه قرب به پروردگار عوالم چهارگانه و به تعبير ديگر، چهار منزلگاه مهم ذكر شده است:
1- اسلام
2- ايمان
3- هجرت
4- جهاد
و براى هر يك از اين عوالم چهارگانه سه مرحله ذكر شده است كه مجموعا دوازده مرحله مىشود كه پس از طى آنها، سالك الى الله وارد عالم خلوص مىگردد، و اين مراحل دوازدهگانه به شرح زير است:
منزل اول، اسلام اصغر است، و منظور از آن اظهار شهادتين و تصديق به آن در ظاهر و انجام وظائف دينى است.
منزل دوم، ايمان اصغر و آن عبارت از تصديق قلبى و اعتقاد باطنى به تمام معارف اسلامى است.
منزل سوم، اسلام اكبر است و آن عبارت است از تسليم در برابر تمام حقايق اسلام و اوامر و نواهى الهى.
منزل چهارم، ايمان اكبر است و آن عبارت از روح و معنى اسلام اكبر مىباشد كه از مرتبه و اطاعتبه مرتبه شوق و رضا و رغبت منتقل شود.
منزل پنجم، هجرت صغرى است، و آن انتقال از <دارالكفر» به <دارالاسلام» است مانند هجرت مسلمانان از مكه كه در آن زمان كانون كفر بود به مدينه.
منزل ششم، هجرت كبرى است، و آن هجرت و دورى از اهل عصيان و گناه و از همنشينى با بدان و ظالمان و آلودگان است.
منزل هفتم، جهاد اكبر است، و آن عبارت از محاربه و ستيز با لشكر شيطان استبا استمداد از لشكر رحمان كه لشكر عقل است.
منزل هشتم، منزل فتح و ظفر بر جنود و لشكريان شيطان، و رهايى از سلطه آنان و خروج از عالم جهل و طبيعت است.
منزل نهم، اسلام اعظم، و آن عبارت از غلبه بر لشكر شهوت و آمال و آرزوهاى دور و دراز است كه بعد از فتح و ظفر، عوامل بيدار كننده برون بر عوامل انحرافى درون پيروز مىشود و اينجاست كه قلب، مركز انوار الهى و افاضات ربانى مىگردد.
منزل دهم، ايمان اعظم است، و آن عبارت از مشاهده نيستى و فناى خود در برابر خداوند است، و مرحله دخول در عالم فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى است كه در اين هنگام حقيقت عبوديت و بندگى خدا ظاهر مىشود.
منزل يازدهم، هجرت عظمى است، و آن مهاجرت از وجود خود و به فراموشى سپردن آن، و سفر به عالم وجود مطلق، و توجه كامل به ذات پاك خداست كه در جمله <وادخلى جنتى» خطاب به آن شده است.
منزل دوازدهم، جهاد اعظم است كه بعد از هجرت از خويشتن، متوسل به ذات پاك خداوند مىشود تا تمام آثار خودبينى در او محو و نابود گردد و قدم در بساط توحيد مطلق نهد.
بعد از پيمودن اين عوالم دوازدهگانه وارد عالم خلوص مىشود، و مصداق <بل احياء عند ربهم يرزقون» مىگردد. (1)
چگونگى سير و سلوك در اين روش
در رساله سير و سلوك منسوب به علامه بحرالعلوم بعد از ذكر عوالم و منازل بالا به چگونگى طى نمودن اين راه پرمشقت و پرافتخار پرداخته و بيست و پنج دستور براى وصول به اين مقاصد بالا و والا مىدهد كه آنها را بطور فشرده در ذيل مىآوريم:
سالك الى الله و رهرو راه قرب به پروردگار براى وصول به اين عوالم، بعد از آن كه اصول دين را از طرق معتبر شناخت و به فروع احكام دينى و اسلامى كاملا آشنا شد، بار سفر مىبندد و به راه مىافتد و با انجام دستورهاى بيست و پنجگانه زير به سوى مقصد همچنان پيش مىرود:
اول، ترك آداب و عادات و رسومى است كه انسان را از پيمودن راه باز مىدارد و غرق در آلودگيها مىكند.
دوم، عزم قاطع بر پيمودن راه، كه از هيچ چيز نترسد و با استمداد از لطفترديدى به خود راه ندهد.
سوم، رفق و مدارا، و آن اين كه در آن واحد امور زيادى را بر خود تحميل نكند مبادا دلسرد و متنفر شود، و از پيمودن راه بازماند.
چهارم، وفا، و آن عبارت از اين است كه نسبتبه آنچه توبه كرده وفادار بماند و به آن باز نگردد، و نسبتبه آنچه استاد راه مىگويد وفادار بماند.
پنجم، ثبات و دوام است، به اين معنى كه برنامههايى را كه انتخاب مىكند به صورت عادت مستمر در آيد تا بازگشتى در آن صورت نگيرد.
ششم، مراقبت است، و آن عبارت از توجه به خويش در تمام احوال است كه تخلفى صورت نگيرد.
هفتم، محاسبه است، كه در حديث <ليس منا من لم يحاسب نفسه كل يوم; كسى كه همه روز به حساب خويش نرسد از ما نيست!» (2) به آن اشاره شده است.
هشتم، مؤاخذه است، منظور از مؤاخذه اين است كه هر گاه مرتكب خطايى شدبه خويشتن تنگ بگيرد و از اين راه خود را مجازات كند.
نهم، مسارعت است، يعنى به مقتضاى امر <وسارعوا الى مغفرة من ربكم» (3) كه در قرآن مجيد آمده در مسير حق شتاب كند، پيش از آن كه شيطان مجال وسوسه يابد.
دهم، ارادت است، و آن عبارت از اين است كه باطن خود را چنان خالص كند كه هيچ غشى در آن نباشد، و نسبتبه صاحب شريعت و اوصياى معصوم او كاملا عشق ورزد.
يازدهم، ادب است، يعنى نسبتبه ساحت قدس خداوند و رسولاكرم صلى الله عليه و آله و جانشينان معصوم او شرط ادب نگاه دارد، و كمترين سخنى كه نشانه اعتراض باشد بر زبان نراند، و در تعظيم اين بزرگان بكوشد و حتى در بيان حاجت از الفاظى كه نشانه امر و نهى استبپرهيزد.
دوازدهم، نيت است، و آن عبارت است از خالص ساختن قصد در اين سير و حركت و جميع اعمال از براى خداوند متعال.
سيزدهم، صمت است، به معنى خاموشى و حفظ زبان از سخنان زائد و اكتفا به مقدار لازم.
چهاردهم، جوع و كم خوردن، كه از شروط مهمه پيمودن اين راه است ولى نه تا آن حد كه باعث ضعف و ناتوانى گردد.
پانزدهم، خلوت است، و آن عبارت است از كنارهگيرى از اهل عصيان و طالبين دنيا و صاحبان عقول ناقصه; و به هنگام عبادات و توجه به اذكار، دور از ازدحام و غوغا بودن.
شانزدهم، سهر و شب بيدارى (مخصوصا بيدارى در آخر شب)، كه در آيات و روايات اسلامى كرارا به آن اشاره شده است.
هفدهم، دوام طهارت، يعنى هميشه با وضو بودن است كه نورانيتخاصى به باطن انسان مىدهد.
هيجدهم، تضرع به درگاه خداوند ربالعزة است، كه هر چه بيشتر بتواند اظهار خضوع در پيشگاه پروردگار كند.
نوزدهم، پرهيز از خواستههاى نفس (هر چند مباح باشد) تا آنجا كه در توان دارد.
بيستم، رازدارى و كتمان سر، كه از مهمترين شرايط است، كه اساتيد اين رشته به آن اصرار مىورزيدند، و آن اين كه اعمال و برنامههاى خويش را در اين راه مكتوم دارد (تا كوچكترين تظاهر و ريا در آن حاصل نشود) و اگر مكاشفاتى از عوالم غيب براى او دست داد آن را نيز پنهان دارد و به اين و آن بازگو نكند (تا گرفتار عجب و خودبينى نگردد).
بيست و يكم، داشتن مربى و استاد است، اعم از استاد عام كه در كارهاى مربوط به سير و سلوك با ارشاد او پيش مىرود و استاد خاص كه آن رسولخدا صلى الله عليه و آله و امامانمعصوم: مىباشد.
البته بايد سالك توجه داشته باشد كه اين، مرحله بسيار دقيق و باريكى است; تا كسى را نيازمايد و از صلاحيت علمى و دينى او آگاه نشود، در ارشادات به او تكيه نكند كه گاه شياطين در لباس استاد درآيند و گرگان ملبس به لباس چوپان شوند و سالك را از راه منحرف سازند.
مرحوم علامه طباطبايى در اين زمينه مىگويد: كه حتى به ظاهر شدن خارق عادت و اطلاع بر علوم پنهانى و اسرار نهان انسان، و عبور بر آب و آتش، و اطلاع بر مسائل مربوط به آينده و مانند آن نمىتوان اطمينان كرد كه صاحب چنين اعمالى مقام پيشرفتهاى در سلوك راه حق دارد; زيرا، اينها همه در مرتبه مكاشفه روحيه حاصل مىشود، و از آنجا تا سرحد وصول و كمال، راه بسيار است.
بيستودوم،<ورد» است، و آنعبارت استاز ذكرهاىزبانى كهراه را بهروىسالك مىگشايد و او را براى گذشتن از گردنههاى صعبالعبور مسير الىالله يارى مىدهد.
بيست و سوم، نفى خواطرات است، و آن عبارت است از تسخير قلب خويشتن و حكومتبر آن، و تمركز فكر به گونهاى كه هيچ تصور و خاطرهاى بر او وارد نشود مگر به اختيار و اذن آن; و به تعبير ديگر، افكار پراكنده بىاختيار فكر او را به خود مشغول ندارد، و اين يكى از كارهاى مشكل است.
بيست و چهارم، فكر است، و منظور از آن، آن است كه سالك با انديشه عميق و فكر صحيح در آگاهى و معرفتبكوشد، و تمام تفكر او مربوط به صفات و اسماء الهى و تجليات و افعال او بوده باشد.
بيست و پنجم، ذكر است، و منظور از آن، توجه قلبى استبه ذات پاك پروردگار; نه ذكر با زبان كه به آن ورد گفته مىشود; و به تعبير ديگر، منظور اين است كه تمام نظر خويش را به جمال پروردگار متوجه سازد و از غير او چشم بپوشد.
اين بود خلاصه آنچه از سير و سلوك منسوب به علامه بحرالعلوم استفاده مىشود كه علامه طباطبائى نيز همين روش را با مختصر تفاوتى - مطابق آنچه در رساله <لباللباب» - آمده دنبال كرده است.
2- روش مرحوم ملكى تبريزى:
ايشان (مرحوم حاج ميرزا جواد آقا تبريزى) كه يكى از اساتيد معروف سير و سلوك محسوب مىشود، در رساله <لقاءالله» راهى را پيموده است كه در جهاتى با آنچه در رساله منسوب به بحرالعلوم آورديم متفاوت است.
نامبرده، نخست لقاءالله را عنوان مقصد اعلاى سير و سلوك معرفى مىكند و از آيات مختلف قرآن بهره مىگيرد و شواهد زيادى از روايات براى آن مىآورد و صريحا به اين اشاره مىكند كه منظور از لقاءالله مشاهده با چشم نيست چرا كه خداوند منزه از كيفيتى است كهموجب رؤيتاست; همچنينمنظور از لقاءالله ملاقاتثواب و نعمتاو در قيامتنيست، بلكهمنظورنوعى<شهود»و ملاقات قلبىو روحى و مشاهده باچشمدلاست.
سپس براى پيمودن اين راه طولانى و پرفراز و نشيب، برنامهاى را پيشنهاد مىكند كه در جهات زير خلاصه مىشود:
1- تصميم و نيتبراى پيمودن اين راه است
2- توبه صحيح از گذشته، توبهاى كه در اعمال و اعماق انسان نفوذ كند و او را دگرگون سازد و آثار گناه را از جسم و جان و روح او بشويد.
3- برگرفتن توشه راه است; و براى آن چند برنامه ذكر كرده است:
الف - در صبح، مشارطه (با خود شرط كند كه جز راه حق نپويد); در روز، مراقبه (توجه به اين كه از راه منحرف نگردد); در شامگاهان، محاسبه (توجه به اين كه در روز گذشته چه انجام داده است).
ب - توجه به اوراد و اذكار و توجه به وظائف بيدارى و هنگام خواب.
ج - توجه به نماز شب و خلوت با خداوند و شبزندهدارى و رياضت در مساله خواب و خوراك كه از حد لازم تجاوز نكند.
4- بهرهگيرى از تازيانه سلوك، و آن عبارت است از مؤاخذه كردن خويشتن به خاطر توجه به دنيا و قصور و كوتاهى در برابر حق، و پوزش خواستن از پروردگار و سرزنش خويشتن به خاطر بىوفائيها و اطاعت از شيطان در حضور پروردگار، و سعى و تلاش در طريق اخلاص.
5- در آستانه تحول، و در اين مرحله بايد قبل از هر چيز، به پايان زندگى و مرگ بينديشد كه فكر مرگ براى سوزاندن حب دنيا و اصلاح بيشتر صفات زشت داروى مؤثرى است. (سپس به عظمت پروردگار و اسماء و صفات او بينديشد و به ياد اولياء حق باشد و بكوشد خود را به صفات آنان نزديك سازد.)
6- در آستانه سر منزل مقصود، در اين بخش اشاره به اين معنى مىكند كه انسان داراى سه عالم است:
1- عالم حس و طبيعت
2- عالم خيال و مثال
3- عالم عقل و حقيقت.
عالم حس و طبيعتيكپارچه ظلمت است و تا از آن نگذرد به عالم مثال كه عبارت از عالمى است كه حقايق آن داراى صورتند و عارى از ماده نمىرسد.
و تا از عالم مثال نگذرد به عالم عقل نمىرسد; و منظور از عالم عقل، عالمى است كه حقيقت و نفس انسان در آن عالم، نه ماده دارد و نه صورت; و هنگامى كه به عالم عقل رسيد و نفس خويش را خالى از ماده و صورت شناخت، به معرفت پروردگار دست مىيابد; و مصداق <من عرف نفسه فقد عرف ربه» (4) مىشود. (5)
3- روش ديگر
در رساله <لقاءالله» عالم و محقق بزرگوار، آقاى مصطفوى، برنامه ديگرى براى اين سير و سلوك الهى ذكر شده است.
در اين رساله كه رساله جامع و پربار و متكى به آيات و اخبار است، نخست اشاره به آيات مربوط به لقاءالله مىكند و بعد از آن كه اين لقاء و ملاقات را به معنى ملاقات معنوى و روحانى تفسير مىنمايد، در شرح آن مىافزايد كه براى رسيدن به سر منزل مقصود بايد انسان حدود برانگيخته شده از جهان ماده و حد زمان و مكان و حتى حدود ذاتى كه در همه ممكنات موجود است درهم بشكند و غرق و فناى عالم لاهوت گردد و به لقاى پروردگار نائل آيد و مخاطب <يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى; تو اى روح آرام يافته! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است، سپس در سلك بندگانم در آى و در بهشتم وارد شو!» (6)
سپس براى رسيدن به اين سرمنزل بزرگ و بىمانند طى پنج مرحله را پيشنهاد مىكند:
مرحله اول: تكميل و تقويت اعتقادات و توجه خاص به اصول دين.
مرحله دوم: توبه و بازگشتبه اعمال صالح و پرهيز از گناهان و انجام واجبات است.
مرحله سوم: مهيا و آماده شدن براى پاكسازى نفس از رذائل و آراستن آن با فضائل اخلاق است.
مرحله چهارم: محو انانيت و حصول فنا در برابر عظمتحق است.
در اين مرحله كه تعلق زندگى مادى برطرف شده و تعلقات به اموال و اولاد و لذات، مشتهيات مادى و خيالى تغيير كرده و به تعلق روحانى و معنوى مبدل شده، تنها چيزى كه باقى مانده تعلق به نفس خويش است و اين تعلق به اندازهاى ريشهدار و محكم است كه گوئى از شدت ظهور خفا پيدا كرده است; ولى يك نكته باقى است و آن اين كه سالك در تمام اين مراحل مقصودش رسيدن به لقاى او، به پروردگار، بوده; يعنى، در واقع و در باطن هر كارى كرده براى خود كرده است.
به تعبير ديگر، او مىخواسته به مقامات والا نائل گردد و از مقربين درگاه خدا باشد و به كمالات روحانى و معنوى برسد; پس در همه جا سخن از خود او بوده نه از هدف، به دليل اين كه هرگاه به چنين مقامى واصل مىشد نهايتسرور و خوشحالى پيدا مىكرد ولى اگر ديگرى براى او اين مقامات پيدا مىشد حداقل تا اين حد خوشحال نبود. اينجا است كه بايد من و توجه به خود بر طرف گردد و محبوب و مورد علاقه سالك جلوه و ظهور خدا باشد نه مقيد به خود او; به تعبير آشكارتر، <من» بايد حذف شود و اين حجاب كه بزرگترين مانع و سد راه حق و آخرين حجاب سالك براى وصول به لقاءالله است، بر طرف گردد.
براى از ميان بردن اين حجاب چندين راه است:
1- راه توجه قلبى به خداوند و توحيد ذاتى و صفاتى و افعالى و از اين طريق مىفهمد كه غير او در برابر او هيچ و پوچ است.
2- تفكر و استدلال براى مبارزه با انانيت و حجاب نفس، به اين معنى كه خدا را وجودى نامحدود و ازلى و ابدى وحى مطلق مىبيند و خود را وجودى از هر نظر محدود و در منتهاى عجز و ضعف و فقر و سراپا نياز كه يك لحظه بى وجود او نمىتواند باقى بماند.
3- معالجه با اضداد و آن اين كه در هر مورد بجاى <من» توجه به خدا و بندگان صالح خداوند باشد و خود را در حضور دائم در پيشگاه حق ببيند.
مرحله پنجم: در اين مرحله سالك به صورت يك انسان ملكوتى در آمده و داخل در جبروت مىشود!
منظور از ورود در مرحله جبروت آن است كه انسان به خاطر كمال صفا و خلوص و محو در نور الهى، نفوذ و سلطه پيدا مىكند و براى فعاليت و انجام وظائف الهى و ارشاد خلق و امر به معروف و نهى از منكر از روى معرفت كامل قدم برمىدارد.
به تعبير ديگر، تا حد زيادى از فكر خود فارغ گشته و به تمام مسائل و وظائف و احكام و آداب شرع و سير و سلوك اطلاع پيدا كرده و در مقام تشخيص درد و درمان، همچون طبيبى حاذق و ماهر گشته است. (7)
نكته قابل توجه اين كه ايشان در همه جا از آيات و روايات اسلامى به عنوان گواه و شاهد مطالب خويش استفاده كردهاند.
خلاصه و جمعبندى مكتبهاى سير و سلوك
از آنچه علماى سير و سلوك و رهروان اين راه (البته آنهايى كه در طريق شريعت و مسير اسلام و اهلبيت گام برمىداشتند نه التقاطيهاى صوفى مآب) بر مىآيد و نمونههائى از آنها در بالا آمد، اصول مشترك زير استفاده مىشود:
1- هدف اصلى لقاءالله و شهود ذات پاك پروردگار با چشم دل و حضور روحانى و معنوى در محضر اوست.
2- براى رسيدن به اين مقصد، نخستين گام توبه از همه گناهان و شستن رذائل اخلاقى و آراسته شدن به فضائل اخلاقى است.
3- در اين راه بايد آداب چهارگانه مشارطه و مراقبه و محاسبه و معاقبه را فراموش نكند; يعنى، صبحگاهان با خود شرط كند كه گرد گناه و خلاف رضاى حق نگردد و در تمام مدت روز مراقب نفس سركش باشد و شامگاهان و هنگام خواب به محاسبه بنشيند و اگر خلافى از او سرزده بود خود را بهوسيله ترك انواع لذائذ مجازات و عقوبت كند.
4- مبارزه با هواى نفس كه بزرگترين سد اين راه است از واجبترين واجبات مىباشد.
5- توجه به اذكار و اورادى كه در شرع مقدس وارد شده همچون ذكر <لاحول ولاقوة الا بالله» و ذكر <لااله الا انتسبحانك انى كنت من الظالمين» و ذكر <الله» و <ياحى» و <يا قيوم» و امثال اين اذكار، سبب قوت بر پيمودن اين راه است.
6- توجه قلبى به حقيقت توحيد ذات و صفات و افعال خداوند و غرق شدن در صفات كمال و جمال او، توشه ديگرى براى اين راه پرفراز و نشيب است.
7- شكستن بزرگترين بت و آن بت انانيت و توجه به خويشتن، از مهمترين شرائط وصول به مقصد است.
8- استفاده از وجود استاد و مربى كه زير نظر او كار كند و همچون طبيب به درمان او بپردازد، گروهى شرط دانستهاند; و بعضى نيز روى آن تكيه خاصى ندارند هر چند متاسفانه توجه به استاد در مورد بسيارى از اشخاص سبب شده كه در دام شياطين خطرناكى كه خود را به صورت فرشته نشان مىدادهاند! بيفتند و دين و دنيا و ايمان و اخلاق آنها بر باد رود!
بعضى وظيفه ارشاد خلق و پيمودن راه انبيا و اوليا در هدايت مردم، و امر به معروف و نهى از منكر را به عنوان آخرين مرحله آوردهاند در حالى كه بسيارى مطلقا سخنى از اين مرحله بر زبان نرانده و سالك را به خودش واگذاردهاند.
غرض از آوردن اين بحث در ضمن مباحث اخلاقى اين كتاب اين بود كه:
اولا - عصارهاى از اين تفكرات كه به هر حال با مباحث اخلاقى سرو كار دارد ارائه گردد و خوانندگان اين كتاب با بصيرت بيشترى در وادى تهذيب اخلاق گام بردارند.
و ثانيا - به تمام پويندگان اين راه هشدار دهيم كه مرز ميان حق و باطل بسيار باريك است و چه بسا جوانان پاكدل كه به اميد راه يافتن به سرچشمه آب بقا در اين وادى به راه افتادهاند ولى از طريق عقل و شرع منحرف شده و در وادى كفر و ضلالتسرگردان گشته و در چنگال گرگانى كه به لباس شبان در آمدهاند گرفتار شده و همه چيز خود را از دست دادهاند.
- See more at: http://www.ic-el.com/Show_book_inside.asp?idnum=381&idsub=7#sthash.4bjGNq55.dpuf
- آيا در هر مرحله استاد و راهنما لازم است؟ - |
بسيارى از علماى سير و سلوك عقيده دارند كه رهروان راه كمال و فضيلت و تقوا و اخلاق و قرب الى الله بايد زير نظر استادى كار كنند; همانگونه كه در بحث گذشته از رساله سير و سلوك منسوب به محقق بحرالعلوم و رساله لباللباب تقريرات مرحوم علامه طباطبايى نقل كرديم كه فصل بيست و يكم وظائف سالك الى الله را كار كردن زير نظر مربى و استاد شمردهاند، اعم از استادان خاص الهى كه پيشوايان معصومند و استادان عام كه بزرگان پوينده اين راهند.
ولى آگاهان ذى فن هشدار مىدهند كه رهروان راه تقوا و تهذيب نفس نبايد به آسانى خود را به اين و آن بسپارند، و تا كسى را به قدر كافى آزمايش نكنند و از صلاحيت علمى و دينى آنها آگاه نگردند، خود را در اختيار آنان قرار ندهند، و حتى به ظاهر شدن كارهاى خارقالعاده و خبر از اسرار پنهانى يا مربوط به آينده و حتى عبور از روى آب و آتش قناعت نكنند، چرا كه صدور اين گونه اعمال از مرتاضان غير مهذب نيز امكان پذير است.
بعضى از آنان لزوم رجوع به استاد را فقط در ابتداى كار لازم دانستهاند، اما پس از پيمودن مراحل قابل ملاحظهاى ديگر همراهى آنها را لازم نمىدانند; ولى بهرهگيرى از استاد خاص يعنى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و پيشوايان معصوم عليهم السلام در تمام مراحل لازم است.
به هر حال، گاه براى لزوم انتخاب استاد و ارشاد كننده طريق، از آيه<فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون; از آگاهان بپرسيد اگر نمىدانيد!» (سوره انبياء، آيه7) استدلال كردهاند كه سخن از تعليم مىگويد نه از تربيت; ولى از آنجا كه تربيت در بسيارى از موارد متكى بر تعليم است، بىشك بايد در اين گونه موارد از آگاهان كمك گرفت، و اين معنى با انتخاب يك فرد خاص براى نظارت بر اعمال و اخلاق او، تفاوت روشنى دارد.
و گاه در اينجا از داستان موسى و خضر كه در قرآن بطور مشروح آمده كمك گرفته مىشود، چرا كه موسى با آنكه پيامبر اولوالعزم بود، بىنياز از خضر نبود، و بخشى از راه را به كمك او پيمود; آنها مىگويند:
طى اين مرحله بىهمرهى خضر مكن ظلمات استبترس از خطر گمراهى
ولى با دقت در داستان خضر و موسى: مىتوان دريافت كه شاگردى موسى عليه السلام نزد خضر، به فرمان الهى صورت گرفت و براى فراگيرى علوم خاصى از اسرار حكمتخداوند در مورد حوادث مختلف اين جهان بود، و در واقع علم موسى عليه السلام علم ظاهر بود (و مربوط به دائره تكاليف) و علم خضر، علم باطن بود (و مربوط به دائره فوق تكليف) (1) و اين مساله با انتخاب يك استاد خصوصى در تمام مراحل تهذيب نفس و پيمودن راه تقوا، تفاوت دارد، هر چند اجمالا به اهميت كسب فضيلت از محضر استاد اشاره دارد.
و گاه در اينجا به مساله لقمان و فرزندش اشاره مىشود كه اين استاد الهى، اخلاق فرزندش را زير نظر گرفت و در پيمودن راه كمال به او كمك كرد. (2)
علامه مجلسى در بحارالانوار در حديثى از امام علىبنالحسين عليه السلام نقل مىكند كه فرمود: <هلك من ليس له حكيم يرشده; كسى كه دانشمند و حكيمى او را ارشاد نكند، هلاك مىشود!» (3)
ولى از مجموع آنچه گفته شد اين امر استفاده نمىشود كه در مباحث اخلاقى هميشه استاد خصوصى لازم استبطورى كه اگر نباشد برنامه تربيت و پرورش اخلاق و تقوا و ادامه سير و سلوك مختل گردد، چه بسيارند كسانى كه با استفاده از آيات قرآن و روايات اسلامى و كلمات بزرگان در كتب اخلاقى و التزام عملى به آنها، اين راه را پيموده و به مقامات والايى رسيدهاند، هر چند نمىتوان انكار كرد كه وجود استاد خصوصى و مدد گرفتن از انفاس قدسيه نيكان و پاكان وسيله خوبى براى نيل كمال و طى طريق در كوتاهترين مدت و حل مشكلات اخلاقى مىباشد.
در نهجالبلاغه نيز آمده است: <ايها الناس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متعظ; اى مردم چراغ دل را از شعله گفتار واعظى با عمل، روشن سازيد!» (4)
ولى متاسفانه در بسيارى از اين موارد نتيجه معكوس حاصل شده است، و افرادى به عناوين مختلف، خود را به عنوان مربى اخلاق و استاد مقام ارشاد قلمداد كرده، در حالى كه از رهزنان اين راه بودهاند و افراد پاكدل و حق طلب را به راه تصوف تا طرق انحرافى ديگر، و يا خداى نكرده به مفاسد اخلاقى ننگين كشانيدهاند; به همين دليل، ما به تمام پويندگان اين راه هشدار مىدهيم كه اگر مىخواهند استادى براى مسائل اخلاقى انتخاب كنند بسيار با احتياط گام بردارند و در اين انتخاب سختگير و دقيق باشند و هرگز به ظواهر عمل نكنند و به سوابق اشخاص، خوب بنگرند و با مشورت با آگاهان دستبه چنين انتخابى بزنند تا به مقصود خود نائل گردند.
نقش واعظ درون
درباره واعظ برون به اندازه كافى صحبتشد، اكنون سخن از واعظ درون است; از بعضى از روايات اسلامى استفاده مىشود كه وجدان بيدار كه از آن به واعظ درون تعبير مىشود، نقش مهمى در پيمودن راه تكامل اخلاقى و تقوا دارد، بلكه بدون آن پيمودن اين راه مشكل است.
در حديثى از امام علىبنالحسين عليه السلام آمده است كه فرمود: <ابن آدم انك لاتزال بخير ماكان لك واعظ من نفسك، وما كانت المحاسبة من همك; اى فرزند آدم! تو همواره در مسير خير و خوبى قرار دارى مادام كه واعظى از درون داشته باشى، و مادام كه حسابرسى خويشتن از كارهاى اصلى تو باشد.» (5)
شبيه همين معنى با كمى تفاوت نيز از آن حضرت نقل شده است. (6)
در يكى از خطب نهجالبلاغه نيز چنين آمده است: <واعلموا انه من لم يعن على نفسه حتى يكون له منها واعظ وزاجر، لم يكن له من غيرها لازاجر ولاواعظ; آگاه باشيد آن كس كه به خويش كمك نكند تا واعظ و مانعى از درون جانش براى او فراهم گردد، موعظه و اندرز ديگران در او اثر نخواهد داشت!» (7)
بديهى است در اين راه انسان بيش از هر چيز نياز به واعظى دارد كه در همه حال با او باشد و از اسرار درونش با خبر گردد، و همواره او را تحت مراقبتخود قرار دهد; و چه عاملى جز واعظ درون يعنى وجدان بيدار مىتواند اين نقش را عملى كند، و در لغزشها و خطاها در اولين فرصتبه انسان هشدار دهد و او را از سقوط در پرتگاه انحرافات اخلاقى باز دارد.
در حديثى از امام اميرمؤمنان عليه السلام چنين مىخوانيم: <اجعل من نفسك على نفسك رقيبا; از خودت مراقبى بر خويشتن قرار ده!» (8)
در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام آمده است: <ينبغى ان يكون الرجل مهيمنا على نفسه مراقبا قلبه، حافظا لسانه; شايسته است كه انسان بر نفس خويش مسلط باشد، و قلب خود را مراقبت كند، و زبان خويش را حفظ نمايد!» (9)
- آمادگيهاى لازم براى پرورش فضائل اخلاقى - |
اضافه بر آنچه تاكنون براى پيشرفتبرنامه تهذيب اخلاق گفتهايم، امور ديگرى وجود دارد كه تاثير بسزائى در مبارزه با رذائل اخلاقى و تقويت اصول فضائل در وجود آدمى دارد كه از جمله امور زير را مىتوان برشمرد:
1- پاك بودن محيط
بىشك وضع محيط اجتماعى زندگى انسان اثر فوقالعادهاى در روحيات و اعمال او دارد چرا كه انسان بسيارى از صفات خود را از محيط كسب مىكند. محيطهاى پاك غالبا افراد پاك پرورش مىدهد و محيطهاى آلوده غالبا افراد آلوده.
درست است كه انسان مىتواند در محيط ناپاك، پاك زندگى كند و بعكس در محيطهاى پاك سير ناپاكى را طى كند و به تعبير ديگر، شرايط محيط علت تامه در خوبى و بدى افراد نيست ولى تاثير آن را به عنوان يك عامل مهم زمينه ساز نمىتوان انكار كرد.
ممكن است كسانى قائل به جبر محيط باشند - همانگونه كه هستند - ولى ما هر چند جبر را در تمام اشكالش نفى مىكنيم اما تاثير قوى عوامل زمينه ساز را هرگز انكار نخواهيم كرد.
با اين اشاره كوتاه به قرآن باز مىگرديم و آياتى را كه درباره تاثير محيط در شخصيت انسان به دلالت مطابقى يا به اصطلاح التزامى سخن مىگويد، مورد بحث قرار مىدهيم:
1- والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه والذى خبث لايخرج الانكدا كذلك نصرف الآيات لقوم يشكرون (سوره اعراب، آيه58)
2- وجاوزنا ببنى اسرائيل البحر فاتوا على قوم يعكفون على اصنام لهم قالوا يا موسى اجعل لنا الها كما لهم آلهة قال انكم قوم تجهلون (سوره اعراف، آيه138)
3- وقال نوح رب لاتذر على الارض من الكافرين ديارا - انك ان تذرهم يضلوا عبادك ولايلدوا الافاجرا كفارا (سوره نوح، آيات26 و27)
4- يا عبادى الذين آمنوا ان ارضى واسعة فاياى فاعبدون (سوره عنكبوت، آيه56)
5- ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيهم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم وساءت مصيرا (سوره نساء، آيه97)
ترجمه:
1- سرزمين پاكيزه (و شيرين) گياهش به فرمان پروردگار مىرويد; اما سرزمينهاى بد طينت (و شوره زار) جز گياه ناچيز و بىارزش از آن نمىرويد; اين گونه آيات (خود) را براى آنها كه شكر گزارند، بيان مىكنيم.
2- و بنىاسرائيل را (سالم) از دريا عبور داديم (ناگاه) در راه خود به گروهى رسيدند كه اطراف بتهايشان با تواضع و خضوع گرد آمده بودند (در اين هنگام بنىاسرائيل) به موسى گفتند: <تو هم براى ما معبودى قرار ده همانگونه كه آنها معبودان (و خدايانى) دارند!» گفت: <شما جمعيتى جاهل و نادان هستيد!»
3- نوح گفت: <پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار! چرا كه اگر آنها را باقى بگذارى، بندگانت را گمراه مىكنند و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمىآوردند!»
4- اى بندگان من كه ايمان آوردهايد! زمين من وسيع است، پس تنها مرا بپرستيد (و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد!)
5- كسانى كه فرشتگان (قبض ارواح) روح آنها را گرفتند در حالى كه به خويشتن ستم كرده بودند، به آنها گفتند: <شما در چه حالى بوديد؟(و چرا با اين كه مسلمان بوديد، در صف كفار جاى داشتيد؟!)» گفتند: <ما در سرزمين خود، تحت فشار و مستضعف بوديم.» آنها [ فرشتگان] گفتند: <مگر سرزمين خدا، پهناور نبود كه مهاجرت كنيد؟!» آنها (عذرى نداشتند، و) جايگاهشان دوزخ است و سرانجام بدى دارند.
تفسير و جمعبندى
در نخستين آيه تاثير محيط در اعمال و افعال انسان به صورت لطيفى بيان شده است.
توضيح اين كه: مفسران بزرگ در تفسير اين آيه بيانات گوناگونى دارند.
بعضى گفتهاند منظور اين است كه آب زلال و حى همچون قطرات باران بر سرزمين دلها فرو مىريزد; دلهاى پاك آن را مىپذيرد و گلهاى زيباى معرفت و ميوههاى لذتبخش تقوا و طاعت از آن مىرويد در حالى كه دلهاى ناپاك و آلوده واكنش مناسبى نشان نمىدهند; پس اگر مىبينيم عكسالعمل همه در برابر دعوت پيامبر و تعليمات اسلام يكسان نيست، اين به خاطر نقص در فاعليت فاعل، نمىباشد بلكه اشكال در قابليت قابل است. (1)
ديگر اين كه، هدف از بيان اين مثال اين است كه هميشه نيكيها و خوبيها را از محل مناسبش طلب كنيد چرا كه تلاش و كوشش در محلهاى نامناسب چيزى جز هدر دادن نيروها محسوب نمىشود. (2)
احتمال سومى كه در تفسير اين آيه وجود دارد و مىتواند براى بحث ما مورد استفاده قرار گيرد اين است كه: در اين مثال انسانها به گياهان تشبيه شدهاند و محيط زندگى آنها به زمينهاى شور و شيرين; در يك محيط آلوده، پرورش انسانهاى پاك مشكل است هر چند تعليمات قوى و مؤثر باشد، همانگونه كه قطرات حياتبخش باران هرگز در شوره زار سنبل نمىروياند. به همين دليل، براى تهذيب نفوس و تحكيم اخلاق صالح بايد به اصلاح محيط اهميت فراوان داد.
البته تفسيرهاى سه گانه بالا هيچ گونه منافات با هم ندارد; ممكن است تمثيل فوق ناظر به همه اين تفسيرها باشد.
آرى! محيط اجتماعى آلوده، دشمن فضائل اخلاقى است; در حالى كه محيطهاى پاك بهترين و مناسبترين فرصت را براى تهذيب نفوس دارد.
در حديث معروفى از پيغمبر اكرم مىخوانيم كه روزى ياران خود را مخاطب ساخته و فرمود: <اياكم وخضراء الدمن، قيل يارسول الله ومن خضراء الدمن قال صلى الله عليه و آله: المرئة الحسناء فى منبت السوء; از گياهان (زيبايى كه) بر مزبلهها مىرويد بپرهيزيد! عرض كردند اى رسولخدا! گياهان زيبايى كه بر مزبلهها مىرويد اشاره به چه كسى است; فرمود: زن زيبايى كه در خانواده (و محيط) بد پرورش يافته!» (3)
اين تشبيه بسيار گويا مىتواند اشاره به تاثير محيط خوب و بد در شخصيت انسان باشد و يا اشاره به مساله وراثتبه عنوان يك وسيله زمينهساز و يا هر دو.
در آيهدوم سخن از قوم بنىاسرائيل است كه سالها تحت تعليمات روحانى و معنوى موسى عليه السلام در زمينه توحيد و ساير اصول دين قرار داشتند و معجزات مهم الهى را همچون شكافته شدن دريا و نجات از چنگال فرعونيان، بطور خارقالعاده با چشم خود ديدند; اما همين كه در مسير خود به سوى شام و سرزمينهاى مقدس، با گروهى بتپرستبرخورد كردند، چنان تحت تاثير اين محيط ناسالم قرار گرفتند كه صدا زدند: <يا موسى اجعل لنا الها كما لهم آلهة; اى موسى براى ما بتى قرار بده همانگونه كه آنها داراى معبودان و بتها هستند! »
موسى از اين سخن بسيار متعجب و خشمگين شد و گفت: <به يقين شما جمعيتى جاهل و نادان هستيد! (قال انكم قوم تجهلون)
سپس بخشى از مفاسد بتپرستى را براى آنها شرح داد.
و عجب آن كه بنىاسرائيل بعد از توضيحات صريح موسى عليه السلام نيز اثر منفى آن محيط مسموم در آنها باقى بود، بطورى كه سامرى توانست از غيبت چند روزه موسى عليه السلام استفاده كند و بت طلائى خود را بسازد و اكثريت آن گروه نادان را به دنبال خود بكشاند و از توحيد به شرك و بتپرستى ببرد.
اين موضوع بخوبى نشان مىدهد كه محيطهاى ناسالم تا چه حد مىتواند در مسائل اخلاقى و حتى عقيدتى اثر بگذارد; شك نيست كه بنىاسرائيل پيش از مشاهده اين گروه بتپرست، زمينه فكرى مساعدى در اثر زندگى مداوم در ميان مصريان بتپرست، براى اين موضوع داشتند ولى مشاهده آن صحنه تازه به منزله جرقهاى بود كه زمينههاى قبلى را فعال كرد; و به هر حال، همه اينها دليل بر تاثير محيط در افكار و عقائد انسان است.
در سومين آيه كه از زبان حضرت نوح به هنگام نفرين بر قوم بتپرست مىباشد، شاهد و گواه ديگرى بر تاثير محيط در اخلاق و عقائد انسان است.
نوح، نفرين خود را درباره نابودى آن قوم كافر با اين جمله تكميل كرد، و در واقع نفرين خود را مستدل كرد; عرض كرد: <خداوندا اگر آنها را زنده بگذارى، بندگانت را گمراه و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمىآيد! (انك ان تذرهم يضلوا عبادك ولايلدوا الا فاجرا كفارا)
هم نسل امروز آنها كافر و منحرف است و هم نسلهاى آينده كه در اين محيط پرورش مىيابد، آلوده مىشوند.
در چهارمين و پنجمين آيه، سخن از لزوم هجرت از محيطهاى آلوده است; در چهارمين آيه خداوند بندگان با ايمان خود را مخاطب ساخته و مىگويد: <زمين من گسترده است تنها مرا بپرستيد (تسليم فشار دشمن نشويد و در محيط آلوده نمانيد) (يا عبادى الذين آمنوا ان ارضى واسعة فاياى فاعبدون)
و در پنجمين آيه، به كسانى كه ايمان آوردهاند و هجرت نكردهاند هشدار مىدهد و مىگويد عذر آنها در پيشگاه خداوند پذيرفته نيست; مضمون آيه چنين است: <كسانى كه فرشتگان قبض ارواح، روح آنها را گرفتند در حالى كه به خود ستم كرده بودند; به آنها گفتند شما در چه حالى بوديد (و چرا با اينكه مسلمان بوديد در صف كفار جاى داشتيد) آنها در پاسخ گفتند ما در زمين خود تحت فشار بوديم فرشتگان گفتند مگر سرزمين خداوند پهناور نبود چرا هجرت نكرديد آنها (عذرى نداشتند و به عذاب الهى گرفتار شدند) جايگاهشان جهنم و سرانجام بدى دارند (ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيهم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم وساءت مصيرا)
اصولا مساله هجرت كه از اساسىترين مسائل در اسلام است تا آنجا كه تاريخ اسلام بر پايه آن بنياد شده، فلسفههائى دارد كه يكى از مهمترين آنها فرار از محيط آلوده و نجات از تاثيرات سوء آن است.
هجرت، بر خلاف آنچه بعضى مىپندارند، مخصوص آغاز اسلام نبوده بلكه در هر عصر و زمانى جارى است كه اگر مسلمانان در محيطهاى آلوده به شرك و كفر و فساد باشند و عقائد يا اخلاق آنها به خطر بيفتد، بايد از آنجا مهاجرت كنند. در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <من فربدينه من ارض الى ارض وان كان شبرا من الارض استوجب الجنة وكان رفيق محمد صلى الله عليه و آله وابراهيم عليه السلام ; كسى كه براى حفظ آئين خود از سرزمينى به سرزمين ديگر - اگر چه به اندازه يك وجب فاصله داشته باشد - مهاجرت كند، مستحق بهشت مىگردد و همنشين محمد صلى الله عليه و آله و ابراهيم عليه السلام (دو پيامبر بزرگ مهاجر) خواهدبود! (4)
تكيه بر مقدار شبر (مقدار يك وجب) دليل بر اهميت فوقالعاده اين مساله است كه به هر مقدار و در هر عصر و زمان مهاجرت انجام گيرد، هماهنگى با پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و ابراهيم عليه السلام حاصل خواهد شد.
كوتاه سخن اين كه، در هر عصر و زمان، محيط در ساختن شخصيت و اخلاق انسانها مؤثر بوده است و پاكى و يا ناپاكى محيط، عامل تعيين كنندهاى محسوب مىشود; هر چند مساله، جنبه جبرى ندارد. بنابراين، براى پاكسازى اخلاق و پرورش ملكات فاضله، يكى از مهمترين امورى كه بايد مورد توجه قرار گيرد، مساله پاكسازى محيط است.
و اگر محيط به قدرى آلوده باشد كه نتوان آن را پاك كرد، بايد از چنين محيطى مهاجرت نمود.
آيا هنگامى كه حيات مادى انسان در يك محيط به خاطر آلودگى به خطر بيفتد، از آن جا هجرت نمىكند؟ پس چرا هنگامى كه حيات معنوى و اخلاقى او كه از حيات مادى ارزشمندتر استبه خطر افتد، به عذر اين كه اين جا زادگاه من است، تن به انواع آلودگيهاى خود و خانواده و فرزندانش بدهد و مهاجرت نكند!
بر تمام علماى اخلاق لازم است كه براى پرورش فضائل اخلاقى برنامههاى مؤثرى براى پاكسازى محيط بينديشند; چرا كه بدون آن، كوششهاى فردى و موضعى كم اثر خواهد بود.
2- نقش معاشران و دوستان
موضوع ديگرى كه تاثير عميق آن به تجربه ثابتشده و همه علماى اخلاق و تعليم و تربيت اتفاق نظر دارند، مساله معاشرت و دوستى است. غالبا دوستان و معاشران ناباب و آلوده سبب آلودگى افراد پاك شدهاند; عكس آن نيز صادق است، زيرا بسيارى از افراد پاك و قوىالاراده توانستهاند بعضى از معاشران ناباب را به پاكى و تقوا دعوت كنند. با اين اشاره به قرآن باز مىگرديم و اشاراتى را كه قرآن به اين مساله دارد با هم مىشنويم:
1- ومن يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين - وانهم ليصدونهم عن السبيل ويحسبون انهم مهتدون - حتى اذا جاءنا قال ياليتبينى وبينك بعد المشرقين فبئس القرين. (5)
2- قال قائل منهم انى كان لى قرين - يقول اءنك لمن المصدقين - اءذامتنا وكنا ترابا وعظاما اءنالمدينون - قال هل انتم مطلعون - فاطلع فراه فى سواء الجحيم - قال تالله ان كدت لتردين - ولولا نعمة ربى لكنت من المحضرين. (6)
3- ويوم يع-ض الظالم على يديه ي-قول يال-يتنى ات-خذت مع الرسول سبيلا - يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا - لقد اضلنى عن الذكر بعد اذجآءنى وكان الشيطان للانسان خذولا. (7)
ترجمه:
1- و هر كس از ياد خدا روى گردان شود شيطان را به سراغ او مىفرستيم پس همواره قرين اوست - و آنها [ شياطين] اين گروه را از ياد خدا باز مىدارند در حالى كه گمان مىكنند هدايتيافتگان حقيقى آنها هستند! - تا زمانى كه (در قيامت) نزد ما حاضر شود مىگويد: اى كاش ميان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود; چه بد همنشينى بودى!
2- كسى از آنها مىگويد: <من همنشينى داشتم - كه پيوسته مىگفت آيا (به راستى) تو اين سخن را باور كردهاى - كه وقتى ما مرديم و به خاك و استخوان مبدل شديم، (بار ديگر) زنده مىشويم و جزا داده خواهيم شد؟! - (سپس) مىگويد آيا شما مىتوانيد از او خبرى بگيريد؟ - اينجاست كه نگاهى مىكند، ناگهان او را در ميان دوزخ مىبيند - مىگويد: به خدا سوگند نزديك بود مرا (نيز) به هلاكتبكشانى! - و اگر نعمت پروردگارم نبود، من نيز از احضار شدگان (در دوزخ) بودم!
3- و (به خاطر آور) روزى را كه ستمكار دستخود را (از شدت حسرت) به دندان مىگزد و مىگويد: <اى كاش با رسول (خدا) راهى برگزيده بودم! - اى واى بر من، كاش فلان (شخص گمراه) را دوستخود انتخاب نكرده بودم! - او مرا از ياد آورى (حق) گمراه ساختبعد از آن كه (ياد حق) به سراغ من آمده بود!» و شيطان هميشه خوار كننده انسان بوده است!
تفسير و جمعبندى
نخستين آيات كه در بالا آمد گرچه درباره همنشينى شيطان با غافلان از ياد خداست، ولى تاثير همنشين بد در اخلاقيات و در سرنوشت هر انسانى روشن مىسازد.
نخست مىفرمايد: <هر كس از ياد خدا روى گردان شود شيطان را بر او مسلط مىسازيم كه همواره قرين و همنشين او باشد! (ومن يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين) (8)
سپس نقش اين قرين سوء (همنشين بد) را چنين بيان مىكند كه آنها، يعنى شياطين، راه هدايت و حركتبه سوى خداوند را به روى آنها مىبندد و آنها را از رسيدن به اين هدف مقدس باز مىدارد و غمانگيزتر، اين كه در عين گمراهى گمان مىكنند كه هدايتيافتهاند! (وانهم ليصدونهم عن السبيل ويحسبون انهم مهتدون)!
سپس به نتيجه آن پرداخته و مىگويد: روز قيامت كه همه در محضر الهى حاضر مىشوند و پردهها كنار مىرود و حقايق فاش مىشود، اين انسان گمراه خطاب به دوست اغواگر شيطانش كرده، مىگويد اى كاش فاصله ميان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود، چه همنشين بدى هستى! (حتى اذا جاءنا قال يال-يتب-ينى وبين-ك بع-دالمشرقين فبئس القرين)
از اين تعبيرات بخوبى استفاده مىشود كه همنشين بد مىتواند انسان را بكلى از راه خدا منحرف سازد; پايههاى اخلاق را بر روى او ويران كند و واقعيتها را چنان دگرگون نشان دهد كه انسان در عين گمراهى خود را در زمره هدايتيافتگان ببيند; و به يقين در چنين حالى امكان هدايت و بازگشتبه صراط مستقيم غير ممكن است; و زمانى بيدار مىشود و به هوش مىآيد كه راه برگشتبكلى بسته شده; حتى از تعبير آيه استفاده مىشود كه اين همنشينان بد در آن زندگى ابدى نيز با او هستند و چه دردآور است كه انسان كسى را كه مايه بدبختى او شده هميشه در برابر خود ببيند و به او گفته شود بيهوده آرزوى جدا شدن از او را مكن شما با هم سرنوشت مشتركى داريد! (ولن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فىالعذاب مشتركون). (9)
شبيه آيات فوق، آيه25 سوره فصلت مىباشد كه مىگويد: <وقيضنا لهم قرنآء فزينوا لهم ما بين ايديهم وما خلفهم وحق عليهم القول فىامم قدخلت من قبلهم من الجن والانس انهم كانوا خاسرين; ما براى آنها همنشينانى (زشتسيرت) قرار داديم كه زشتيها را از پيش رو و پشتسر آنها در نظرشان جلوه دادند; و فرمان الهى درباره آنان تحقق يافت و به سرنوشت اقوام گمراهى از جن و انس كه قبل از آنها بودند گرفتار شدند; آنها مسلما زيانكار بودند!»
در بخش دوم از اين آيات، از كسانى سخن مىگويد كه همنشين بدى داشتند كه پيوسته در گمراهى آنها مىكوشيدند ولى آنها به لطف و رحمت الهى و با تلاش و كوشش توانستهاند خود را از چنگال وسوسه آنها رهائى بخشند در حالى كه تا لب پرتگاه پيش رفته بودند; در اينجا نيز سخن از تاثير فوقالعاده همنشين بد در شكلگيرى عقائد و اخلاق انسان است ولى در عين حال چنان نيست كه انسان مجبور باشد و نتواند با تلاش و كوشش، خويشتن را نجات دهد; مىفرمايد: در روز قيامتبعضى از بهشتيان به بعضى ديگر مىگويد من در دنيا همنشينى داشتم كه پيوسته به من مىگفت آيا به راستى تو اين سخن را باور كردهاى كه وقتى ما مرديم و خاك شديم و استخوان پوسيده شديم، بار ديگر زنده مىشويم و به جزاى اعمال خود مىرسيم (ولى من به فضل الهى تسليم وسوسههاى او نشدم و در ايمان خود ثابت قدم ماندم!)
(فاقبل بعضهم على بعض يتسآءلون - قال قائل منهم انى كان لى قرين - يقول ءانك لمن المصدقين - ءاذامتنا وكنا ترابا وعظاما ءانالمدينون) (10)
در اين هنگام او به فكر همنشين نااهل قديمى خود مىافتد و به جستجو برمىخيزد و از همان اوج بهشت نگاهى به سوى دوزخ مىافكند و ناگهان او را در وسط جهنم مىبيند (فاطلع فراه فى سوآء الحجيم)
به او مىگويد به خدا سوگند نزديك بود مرا نيز به هلاكتبكشانى و همچون خودت بدبخت كنى و اگر لطف الهى و نعمت پروردگارم شامل حال من نبود من نيز امروز در آتش دوزخ احضار مىشدم (قال تالله ان كدت لتردين ولولا نعمت ربى لكنت من المحضرين).
مجموع اين آيات بخوبى نشان مىدهد كه همنشين بد، انسان را تا لب پرتگاه دوزخ مىبرد و اگر ايمان قوى و تقوا و لطف پروردگار نباشد در آن پرتگاه سقوط مىكند!
در سومين بخش از آيات مورد بحث، سخن از تاسف و تاثر عميق ستمگران در قيامت است كه از انتخاب دوستان ناباب تاسف مىخورند; چرا كه عامل اصلى بدبختى خود را در رفاقتبا آنان مىبينند; مىفرمايد: و (به خاطر آور) روزى را كه ظالم دستخويش را از (شدت حسرت) به دندان مىگزد و مىگويد: اى كاش (با رسولخدا) راهى برگزيده بودم! اى واى بر من! كاش فلان (شخص گمراه) را دوستخود انتخاب نكرده بودم! او مرا از يادآورى (حق) گمراه ساختبعد از آن كه (ياد حق) به سراغ من آمده بود! و شيطان هميشه خوار كننده انسان بوده است! (ويوم يعض الظالم على يديه يقول ياليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا - يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا - لقد اضلنى عن الذكر بعد اذجآءنى وكان الشيطان للانسان خذولا)
به اين ترتيب، ستمگران در قيامت، نخست از ترك رابطه با پيامبر شديدا اظهار تاسف مىكنند، و سپس از ايجاد رابطه با افراد آلوده و فاسد; و بعد با صراحت، عامل اصلى گمراهى خود را همين دوستان منحرف و آلوده معرفى مىكنند! و حتى تاثير آنها را بالاتر از تاثير پيامهاى الهى (البته در بيمار دلان) مىشمرند; و از تعبير آخرين آيه، استفاده مىشود كه دوستان بد جزء لشكر شيطانند; و يا به تعبير ديگر، از شياطين انس محسوب مىشوند.
قابل توجه اينكه، در اين آيات تاسف اين گروه را با جمله <يعض الظالم على يديه; ظالم هر دو دستخود را به دندان در آن روز مىگزد» بيان فرموده; و اين آخرين مرحله تاسف است; و اين در موارد ضعيفتر، انسان انگشتخود را به دندان مىگيرد و در مرحله بالاتر، پشت دست را به دندان مىگزد و در مراحل شديد هر دو دستخود را يكى بعد از ديگرى به دندان مىگزد; و در حقيقت اين يك نوع انتقام گيرى از خويشتن است كه چرا كوتاهى كردم و با دستخود وسائل بدبختى خويش را فراهم كردم!
آنچه از آيات فوق و بعضى از آيات ديگر قرآن بخوبى استفاده مىشود اين است كه دوستان و معاشران و همنشينان در سعادت و شقاوت انسان تاثير فوقالعادهاى دارند; نه تنها اخلاق و رفتار افراد را تحت تاثير قرار مىدهند، كه در شكلگيرى عقائد آنها مؤثرند; اينجاست كه يك استاد اخلاق بايد همواره با دقت تمام افراد تحت تربيتخود را از اين نظر مورد توجه قرار دهد; مخصوصا در عصر و زمان ما كه نشر وسائل فساد از طريق دوستان ناباب به صورت وحشتناكى در آمده و يكى از سرچشمههاى اصلى انواع انحرافات را تشكيل مىدهد.
نقش معاشران در روايات اسلامى
در اين زمينه احاديثبسيار گويايى از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام به ما رسيده است.
در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تا آنجا به اين مساله اهميت داده شده كه مىفرمايد: <انسان بر همان دينى است كه دوست و رفيقش از آن پيروى مىكند; المرء على دين خليله وقرينه» (11)
همين معنى را امام صادق عليه السلام با استفاده از كلام پيامبر به گونه ديگرى بيان كرده است; مىفرمايد: <لاتصحبوا اهل البدع ولاتجالسوهم فتصيروا عند الناس كواحد منهم قال رسول الله صلى الله عليه و آله: المرء على دين خليله وقرينه; با بدعتگذاران رفاقت نكنيد و با آنها همنشين نشويد كه نزد مردم همچون يكى از آنها خواهيد بود! رسولخدا فرمود: انسان پيرو دين دوست و رفيقش مىباشد!» (12)
همين معنى در حديث ديگرى از امام علىبنابىطالب عليهما السلام به صورت تاثير متقابل بيان شده است; مىفرمايد: <مجالسة الاخيار تلحق الاشرار بالاخيار ومجالسة الابرار للفجار تلحق الابرار بالفجار; همنشينى با خوبان، بدان را به خوبان ملحق مىكند; و همنشينى نيكان با بدان، نيكان را به بدان ملحق مىسازد!» و در ذيل اين حديث جمله پرمعنى ديگرى آمده، مىفرمايد: <فمن اشتبه عليكم امره ولم تعرفوا دينه فانظروا الى خلطائه; كسى كه وضع او بر شما مبهم باشد، و از دين او آگاه نباشيد، نگاه به دوستان و همنشينانش كنيد (اگر همنشين با دوستان خداست او را از مؤمنان بدانيد; و اگر با دشمنان حق است، او را از بدان بدانيد!) (13)
در بعضى از روايات اين معنى با تشبيه روشنى بيان شده مىفرمايد: <صحب-ة الاش-رار تكسب الشر كالريح اذا مرت بالنتن حملت نتنا; همنشينى با بدان موجب بدى مىگردد; همچون بادى كه از جايگاه متعفن و آلوده مىگذرد; بوى بد را با خود مىبرد. (14)
از تعبيرات بالابخوبى استفادهمىشود همانگونه كهمعاشرت با بدان زمينههاى بدى را فراهممىسازد،معاشرت با نيكان نور هدايت و فضائل اخلاقى را در دل انسان مىافزوزد.
در حديثى از اميرمؤمنان مىخوانيم: <عمارة الق-لوب فى معاشرة ذوى العقول; آبادى دلها در معاشرت با صاحبان عقل و خرد است!» (15)
و در تعبير ديگرى از همان حضرت آمده است: <معاشرة ذوى الفضائل حياة القلوب; همنشينى با ارباب فضيلت، مايه حيات دلها است!» (16)
تاثير مجالست و همنشينى و روحيات دوستان در انسان به اندازهاى است كه در حديثى از حضرت سليمان عليه السلام مىخوانيم: <لاتحكموا على رجل بشىء حتى تنظروا الى من يصاحب فانما يعرف الرجل باشكاله واقرانه; وينسب الى اصحابه واخدانه; درباره كسى قضاوت نكنيد تا نگاه كنيد با چه كسى همنشين است; چرا كه انسان را به وسيله دوستان و همنشينهايش مىتوان شناخت; و او نسبتى با اصحاب و يارانش دارد.» (17)
در حديث جالبى از لقمان حكيم در باب نصايحى كه به فرزندش مىكرد، مىخوانيم: <يابنى صاحب العلماء، واقرب منهم، وجالسهم وزرهم فى بيوتهم، فلعلك تشبههم فتكون معهم; فرزندم با دانشمندان دوستى كن! و به آنها نزديك باش! و همنشينى كن! و به زيارت آنها در خانههايشان برو! باشد كه شبيه آنها شوى، و با آنها (در دنيا و آخرت) باشى!» (18)
كوتاه سخن اينكه، در احاديث اسلامى، تعبيرات فراوان پرمعنايى در زمينه تاثير و تاثر دوستان از يكديگر و شباهت اخلاقى آنها با هم، مىخوانيم كه اگر تمام آنها گرد آورى شود، بحث مشروحى را تشكيل مىدهد.
براى حسن ختام، اين سخن را با حديث كوتاه و پرمعنايى از على عليه السلام پايان مىدهيم; امام در وصايايش به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:
<قارن اهل الخير، تكن منهم، وباين اهل الشر تبن عنهم; با نيكان قرين و همنشين باش تا از آنها شوى! و از بدان جدايى اختيار كن تا (از بديها) جدا شوى!» (19)
تاثير معاشرت در تحليلهاى منطقى
مىگويند: بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است; در موضوع مورد بحث، مشاهده نمونههاى عينى كه معاشرت با بدان سرچشمه انواع انحرافات اخلاقى مىشود، و معاشرت با نيكان در پاكسازى روح و جان انسان اثر مىگذارد، بهترين دليل براى بحث مورد نظر است.
اين تشبيه قديمى، كه اخلاق زشت و بد همانند بيماريهاى واگيردار است، كه بسرعتبه نزديكان و همنشينان سرايت مىكند، تشبيه صحيح گويايى است، مخصوصا در مواردى كه بر اثر كمى سن و سال يا كمى معلومات و يا سستى ايمان و اعتقاد مذهبى، زمينههاى روحى براى پذيرش اخلاق ديگران آماده است، معاشرت اين گونه افراد با افراد آلوده سم مهلك و كشندهاى است.
بسيار ديده شده است كه سرنوشت افراد خوب و بد، بر اثر معاشرتها بكلى دگرگون شده، و مسير زندگانى آنها تغيير يافته است; و اين امر دلائل مختلفى از نظر روانى دارد:
1- از جمله مسائلى كه روانكاوان در مطالعات خود به آن رسيدهاند وجود روح محاكات در انسانها است; يعنى، افراد، آگاهانه يا ناآگاه، آنچه را در دوستان و نزديكان خود مىبينند، حكايت مىكنند; افراد شاد بطور ناآگاه شادى در اطرافيان خود مىپاشند و <افسرده دل افسرده كند انجمنى را».
افراد مايوس، دوستان خود را مايوس، و افراد بدبين، همنشينان خود را بدبين بار مىآورند، و همين امر سبب مىشود كه دوستان با سرعت در يكديگر تاثير بگذارند.
2- مشاهده بدى و زشتى و تكرار آن، از قبح آن مىكاهد و كم كم به صورت يك امر عادى در مىآيد; و مىدانيم يكى از عواملمؤثر در ترك گناه و زشتيها، احساس قبح آن است.
3- تاثير تلقين در انسانها غير قابل انكار است; و دوستان بد همنشينان خود را معمولا زير بمباران تلقينات مىگيرند و همين امر سبب مىشود كه گاه بدترين اعمال در نظر آنان، تزيين يابد و حس تشخيص را بكلى دگرگون سازد.
4- معاشرت با بدان، حس بدبينى را در انسان، تشديد مىكند و سبب مىشود كه نسبتبه همه كس بدبين باشد، و اين بدبينى يكى از عوامل سقوط در پرتگاه گناه و فساد اخلاق است. در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مىخوانيم: <مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار; همنشينى با بدان موجب بدبينى به نيكان مىشود.» (20)
حتى در حديثى، معاشرت با بدان سبب مرگ دلها شمرده شده، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله در اين حديث مىفرمايد: <اربع يمتن القلب... ومجالسة الموتى; فقيل له يارسولالله وما الموتى؟ قال صلى الله عليه و آله: كل غنى مسرف; چهار چيز است كه قلب انسان را مىميراند... از جمله همنشينى مردگان است، عرض شد: منظور از مردگان كيست اى رسولخدا! فرمود: هر ثروتمند اسرافكارى است.» (21)
روشنى اين موضوع، يعنى سرايتحسن و قبح اخلاقى از دوستان به يكديگر سبب شده كه شعرا و ادبا، نيز در اشعار خود هر كدام به نوعى درباره اين مطلب داد سخن بدهند.
در يك جا مىخوانيم:
كم نشين با بدان كه صحبتبد گر چه پاكى، تو را پليد كند آفتاب ار چه روشن است آن را پارهاى ابر ناپديد كند
در جاى ديگر آمده است:
با بدان كم نشين كه بدمانى خو پذير است نفس انسانى
و نيز گفتهاند:
صحبت نيك را زدست مده كه و مه به شود زصحبتبه
اشعار در اين زمينه بسيار فراوان است و اين بحث را با شعر معروفى از سعدى كه با تكرار هرگز كهنه نشده است پايان مىدهيم:
گلى خوشبوى در حمام روزى رسيد از دست محبوبى به دستم بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى كه از بوى دل آويز تو مستم بگفتا من گلى ناچيز بودم وليكن مدتى با گل نشستم كمال همنشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم
3- تاثير تربيتخانوادگى و وراثت در اخلاق
همه مىدانيم كه اولين مدرسه براى تعليم و تربيت كودك محيط خانواده است، و بسيارى از زمينههاى اخلاقى در آنجا رشد و نمو مىكند; محيط سالم يا ناسالم خانواده تاثير بسيار عميقى در پرورش فضائل اخلاقى، يا رشد رذائل دارد; و در واقع بايد سنگ زيربناى اخلاق انسان در آنجا نهاده شود.
اهميت اين موضوع، زمانى آشكار مىشود كه توجه داشته باشيم كه اولا كودك، بسيار اثر پذير است، و ثانيا آثارى كه در آن سن و سال در روح او نفوذ مىكند، ماندنى و پا برجا است!
اين حديث را غالبا شنيدهايم كه اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود: <العلم (فى) الص-غر كالنقش فىالحجر; تعليم در كودكى همانند نقشى است كه روى سنگ كنده مىشود!» (كه ساليان دراز باقى و برقرار مىماند.) (22)
كودك بسيارى از سجاياى اخلاقى را از پدر و مادر و برادران بزرگ و خواهران خويش مىگيرد; شجاعت، سخاوت، صداقت و امانت، و مانند آنها، امورى هستند كه به راحتى كودكان از بزرگترهاى خانواده كسب مىكنند; و رذائلى مانند دروغ و خيانت و بىعفتى و ناپاكى و مانند آن را نيز از آنها كسب مىنمايند.
افزون بر اين، صفات اخلاقى پدر و مادر از طريق ديگرى نيز كم و بيش به فرزندان منتقل مىشود، و آن از طريق عامل وراثت و ژنها است; ژنها تنها حامل صفات جسمانى نيستند، بلكه صفات اخلاقى و روحانى نيز از اين طريق به فرزندان، منتقل مىشود، هرچند بعدا قابل تغيير و دگرگونى است، و جنبه جبرى ندارد تا مسؤوليت را از فرزندان بطور كلى سلب كند.
به تعبير ديگر، پدر و مادر از دو راه در وضع اخلاقى فرزند اثر مىگذارند، از طريق تكوين و تشريع، منظور از تكوين در اينجا صفاتى است كه در درون نطفه ثبت است و از طريق ناآگاه منتقل به فرزند مىشود، و منظور از تشريع، تعليم و تربيتى است كه آگاهانه انجام مىگيرد، و منشا پرورش صفات خوب و بد مىشود.
درست است كه هيچ كدام از اين دو جبرى نيست ولى بدون شك زمينهساز صفات و روحيات انسانها است، و بسيار با چشم خود ديدهايم كه فرزندان افراد پاك و صالح و شجاع و مهربان، افرادى مانند خودشان بودهاند و بعكس، آلوده زادگان را در موارد زيادى آلوده ديدهايم. بىشك اين مساله در هر دو طرف استثنائاتى دارد كه نشان مىدهد تاثير اين دو عامل (وراثت و تربيت) تاثير جبرى غير قابل تغيير نيست. با اين اشاره به قرآن مجيد باز مىگرديم و مواردى را كه قرآن به آن اشاره كرده است، مورد بررسى قرار مىدهيم.
1- انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لايلدوا الا فاجرا كفارا (سوره نوح، آيه27)
2- فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا و كفلها زكريا (سوره آل عمران، آيه37)
3- ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين - ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم (سوره آل عمران، آيه33 و 34)
4- يا اي-ها الذين آمنوا قوا ان-فسكم واهليكم نارا و قوده-ا الناس و الحجارة (سوره تحريم، آيه6)
5- يا اخت هارون ما كان ابوك امرء سوء و ما كانت امك بغيا (سوره مريم، آيه28)
ترجمه:
1- چرا كه اگر آنها را باقى بگذارى، بندگانت را گمراه مىكنند و جز نسلى فاجر و كافر به وجود نمىآورند!
2- خداوند، او (مريم) را به طرز نيكويى پذيرفت; و بطور شايستهاى، (نهال وجود) او را رويانيد (و پرورش داد); و كفالت او را به <زكريا» سپرد.
3- خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد.
آنها فرزندان (و دودمانى) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت) بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند; و خداوند شنوا و دانا است (و از كوششهاى آنها در مسير رسالتخود، آگاه مىباشد).
4- اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان و سنگها است نگه داريد!
5- اى خواهر هارون! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت زن بد كارهاى!
تفسير و جمعبندى
در نخستين آيهمورد بحث، باز سخن از قوم نوح است، كه وقتى تقاضاى نابودى آنها را به عذاب الهى مىكند، تقاضاى خود را با اين دليل مقرون مىسازد، كه اگر آنها باقى بمانند ساير بندگان تو را گمراه مىكنند،و جز نسلى فاجر و كافر از آنها متولد نمىشود (انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لايلدوا الا فاجرا كفارا ).
اين سخن ضمن اينكه نشان مىدهد افراد فاسد و مفسد كه داراى نسل تبهكار هستند، از نظر سازمان خلقت، حق حيات ندارند و بايد به عذاب الهى گرفتار شوند و از ميان بروند، اشاره به اين حقيقت است كه محيط جامعه، تربيتخانوادگى، و حتى عامل وراثت مىتواند در اخلاق و عقيده مؤثر باشد.
قابل توجه اين كه نوح عليه السلام بطور قاطع مىگويد: تمام فرزندان آنها فاسد و كافر خواهند بود، چرا كه موج فساد در جامعه آنها به قدرى قوى بود كه نجات از آن، كار آسانى نبود; نه اين كه اين عوامل صد در صد جنبه جبرى داشته باشد و انسان را بىاختيار به سوى خود بكشاند. بعضى گفتهاند آگاهى نوح بر اين نكته به خاطر وحى الهى بوده، كه به نوح فرمود: <انه لن يؤمن من قومك الا من قد آمن; جز آنها كه (تاكنون) ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد!» (سوره هود، آيه36)
ولى روشن است اين آيه، شامل نسل آينده آنها نمىشود، بنابراين بعيد نيست كه نسبتبه نسل آينده بر اساس امور سه گانهاى كه گفته شد (محيط، تربيتخانوادگى و عامل وراثت) قضاوت كرده باشد.
در بعضى از روايات، آمده كه فاسدان قوم نوح هنگامى كه فرزند آنها به حد تميز مىرسيد، او را نزد نوح عليه السلام مىبردند، و به كودك مىگفتند اين پيرمرد را مىبينى، اين مرد دروغگويى است، از او بپرهيز، پدرم مرا اين چنين سفارش كرده (و تو نيز بايد فرزندت را به همين امر سفارش كنى)!
و به اين ترتيب نسلهاى فاسد، يكى پس از ديگرى مىآمدند و مىرفتند. (23)
در قرآن مجيد در داستان حضرت مريم عليها السلام زنى كه از مهمترين و با شخصيتترين زنان جهان است، تعبيراتى آمده كه نشان مىدهد مساله وراثت و تربيتخانوادگى و محيط پرورشى انسان در روحيات او بسيار اثر دارد، و براى پرورش فرزندان برومند پاكدامن بايد به تاثير اين امور توجه داشت.
از جمله روحيات مادر اوست كه از زمان باردارى، پيوسته او را از وسوسههاى شيطان به خدا مىسپرد، و آرزو مىكرد از خدمتگزاران خانه خدا باشد و حتى براى اين كار نذر كرده بود.
آيه فوق مىگويد: خداوند او را به حسن قبول پذيرفت و به طرز شايستهاى گياه وجودش را پرورش داد (فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا).
تشبيه وجود انسان پاك به گياه برومند، اشاره به اين حقيقت است كه همان طور كه براى برخوردارى از يك بوته گل زيبا يا يك درخت پرثمر بايد نخست از بذرهاى اصلاح شده استفاده كرد و سپس وسائل پرورش آن گياه را از هر نظر فراهم ساخت، و باغبان نيز بايد بطور مرتب در تربيت آن بكوشد، انسانها نيز چنيناند، هم عامل وراثت در روح و جان آنها مؤثر است، و هم تربيتخانوادگى و هم محيط.
و قابل توجه اين كه در ذيل اين جمله مىافزايد و كفلها زكريا; و خداوند زكريا را براى سرپرستى و كفالت او (مريم) برگزيد (24) پيدا استحال كسى كه در آغوش حمايت پيامبر عظيمالشانى است كه خداوند او را براى كفالت او برگزيده است.
و جاى تعجب نيست كه با چنين تربيت عالى، مريم به مقاماتى از نظر ايمان و اخلاق و تقوا برسد كه در ذيل همين آيه به آن اشاره شده:
<كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند الله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب;
هر زمان زكريا وارد محراب او مىشد، غذاى مخصوصى در آنجا مىديد; از او پرسيد اى مريم! اين را از كجا آوردهاى؟ گفت: اين از سوى خداست; خداوند به هر كس بخواهد، بىحساب روزى مىدهد.»
آرى آن تربيتبهشتى نتيجهاش اين اخلاق و غذاى بهشتى است!
در سومين آيهمورد بحث كه در واقع مقدمهاى براى آيهمربوط به مريم و كفالت زكريا محسوب مىشود، باز سخن از تاثير عامل وراثت و تربيت در پاكى و تقوا و فضيلت است; مىفرمايد: خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد و برترى داد; آنها دودمانى بودند كه (از نظر پاكى و فضيلت، بعضى از آنها از بعضى ديگر بودند، و خداوند شنوا و دانا است (ان الله اصطفى آدم و نوحا وآلابراهيم و آل عمران على العالمين - ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم).
گرفته شدن بعضى از آنها از بعضى ديگر، يا اشاره به عامل وراثت است، و يا تربيتخانوادگى و يا هر دو، و در هر حال شاهد گويايى براى مساله مورد بحث، يعنى تاثير وراثت و تربيت در شخصيت و تقوا و فضيلت است.
در رواياتى كه ذيل اين آيه نقل شده است، به اين معنى اشاره شده (25) و به هر حال دلالت آيات فوق، بر اين كه محيط تربيتى يك انسان و مساله وراثت، تاثير عميقى در شايستگيها و لياقتهاى او براى پذيرش مقام رهبرى معنوى خلق دارد، قابل انكار نيست، و هرگز نمىتوان، اين گونه افراد را كه از چنين وراثتها و تربيتهائى برخوردارند، با افراد ديگرى كه از يك وراثت آلوده و تربيت نادرستبرخوردار بودهاند، مقايسه كرد.
در چهارمين آيه، خداوند مؤمنان را مخاطب ساخته و مىگويد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خود و خانواده خويش را از آتشى كه آتشافروزه و هيزمش انسانها و سنگهاست، بركنار داريد! » (يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس والحجارة)
اين آيه، به دنبال آياتى است كه در آغاز سوره تحريم آمده و به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله هشدار مىدهد كه دقيقا مراقب اعمال خويش باشند; سپس مطلب را به صورت يك حكم عام مطرح نموده و همه مؤمنان را مخاطب ساخته است.
بديهى است، منظور از آتش در اينجا همان آتش دوزخ است، و دور داشتن از آن، جز از طريق تعليم و تربيتخانواده كه موجب ترك معاصى و اقبال بر طاعات و تقوا و پرهيزگارى گردد، نخواهد بود; و به اين ترتيب اين آيه هم وظيفه سرپرستخانواده را نسبتبه خانواده حتسرپرستى خود روشن مىسازد، و هم تاثير تعليم و تربيت را در تقوا و فضائل اخلاقى.
اين برنامهاى است كه بايد از نخستين سنگ زير بناى خانواده يعنى از مقدمات ازدواج، سپس نخستين لحظه تولد فرزند آغاز گردد و در تمام مراحل با برنامهريزى صحيح و با نهايت دقت تعقيب شود.
در حديثى مىخوانيم هنگامى كه آيهفوق نازل شد، يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله سؤال كرد: چگونه خانواده خود را از آتش دوزخ حفظ كنيم؟
فرمود:
<تامرهم بما امر الله و تنهاهم عما نهاهم الله ان اطاعوك كنت قد وقيتهم، و ان عصوك كنت ق-د قض-يت ما عليك; آنها را امر به معروف و نهى از منكر كن، اگر از تو پذيرا شوند، آنها را از آتش دوزخ حفظ كردهاى و اگر نپذيرند، وظيفه خود را انجام دادهاى!» (26)
اين نكته نيز روشن است كه امر به معروف يكى از ابزار كار براى دور داشتن خانواده از آتش دوزخ است; و براى تكميل اين هدف بايد از هر وسيله استفاده كرد و از تمام جنبههاى عملى، روانى و قولى كمك گرفت; حتى بعيد نيست آيه، شامل مسائل مربوط به وراثت نيز بشود; مثلا، به هنگام انعقاد نطفه غذاى حلال خورده باشد، و به ياد خدا باشد تا جنين در حال انعقاد نطفه از وراثت مثبتى برخوردار گردد، چرا كه دور نگه داشتن از آتش، همه آنها را شامل مىشود.
پنجمين و آخرين آيهمورد بحث، اشاره به داستان مريم و تولد حضرت مسيح عليه السلام بدون پدر مىكند و مىگويد هنگامى كه مريم نوزاد خود حضرت مسيح را با خود به نزد بستگان و اقوام خويش آورد، آنها از روى تعجب گفتند تو كار عجيب و بدى انجام دادى <اى خواهر هارون! پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نيز هرگز آلودگى به اعمال خلاف نداشت (پس تو چرا بدون همسر صاحب فرزند شدى)!» (يا اخت هارون ما كان ابوك امرا سوء و ما كانت امك بغيا)
اين تعبير (مخصوصا با توجه به اينكه قرآن آن را نقل كرده است و عملا به آن صحه نهاده) نشان مىدهد كه تاثير عامل وراثت از سوى پدر و مادر و همچنين تربيتخانوادگى در اخلاق انسانها از مسائلى بوده كه همه مردم آن را به تجربه دريافته بودند و اگر چيزى بر خلاف آن مىديدند تعجب مىكردند.
از مجموع آنچه در شرح آيات بالا آمد بخوبى مىتوان نتيجه گرفت كه عامل وراثت و تربيت از عواملمؤثر و مهم در مسائل اخلاقى چه در جنبههاى مثبت و چه در جنبههاى منفى مىباشد.
رابطه اخلاق و تربيتخانوادگى در احاديث اسلامى
بى شك نخستين مدرسه هر انسانى دامان مادر و آغوش پدر اوست، و در همين جا است كه نخستين درسهاى فضيلتيا رذيلت را مىآموزد. و اگر مفهوم تربيت را اعم از <تكوينى» و <تشريعى» در نظر بگيريم نخستين مدرسه رحم مادر و صلب پدر است كه آثار خود را بطور غير مستقيم در وجود فرزند مىگذارد، و زمينهها را براى فضيلت و رذيلت آماده مىسازد.
در احاديث اسلامى تعبيرات بسيار لطيف و دقيقى در اين قسمت وارد شده كه به بخشى از آن ذيلا اشاره مىشود:
1- على عليه السلام فرمود: <حسن الاخلاق برهان كرم الاعراق; اخلاق پاك و نيك، دليل وراثتهاى پسنديده انسان (از پدر و مادر) است». (27)
به همين دليل در خانوادههاى پاك و با فضيلت غالبا فرزندانى با فضيلت پرورش مىيابند و بعكس افراد شرور غالبا در خانوادههاى شرور و آلودهاند.
2- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم: <عليكم فى طلب الحوائجبشراف النفوس و ذوى الاصول الطيبة فانها عندهم اقضى وهى لديهم ازكى; در طلب حوائجبه سراغ مردم شريفالنفس كه در خانوادههاى پاك و اصيل پرورش يافتهاند برويد، چرا كه نيازمنديها نزد آنها بهتر انجام مىشود و پاكيزهتر صورت مىگيرد!» (28)
3- در عهد نامه مالك اشتر در توصيهاى كه على عليه السلام به مالك درباره انتخاب افسران لايق براى ارتش اسلام مىكند، چنين مىخوانيم: <ثم الصق بذوى المروءات والاحساب و اهل البيوتات الصالحة والسوابق الحسنة ثم اهل النجدة و الشجاعة والسخاء و السماحة فانهم جماع من الكرم و شعب من العرف; سپس پيوند خود را با شخصيتهاى اصيل و خانوادههاى صالح و خوش سابقه برقرار ساز و پس از آن با مردمان شجاع و سخاوتمند و بزرگوار، چرا كه آنها كانون فضيلت و مركز نيكى هستند.» (29)
4- تاثير پدر و يا مادر آلوده در شخصيت اخلاقى فرزندان تا آن اندازه است كه در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: <ايما امراة اطاعت زوجها و هو شارب الخمر، كان لها من الخطايا بعدد نجوم السماء، و كل مولود يلد منه فهو نجس; هر زنى اطاعت از همسرش كند در حالى كه او شراب نوشيده (و با او همبستر شود) به عدد ستارگان آسمان مرتكب گناه شده است و فرزندى كه از او متولد مىشود آلوده خواهد بود!» (30)
در روايات متعدد ديگرى نيز از قبول خواستگارى مرد شراب خوار و بد اخلاق و آلوده نهى شده است. (31)
5- تاثير تربيت پدر و مادر در فرزندان تا آن پايه است كه در حديث مشهور نبوى آمده است:
كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابواه هما اللذان يهودانه و ينصرانه; هر نوزادى بر فطرت پاك توحيد (و اسلام) متولد مىشود مگر اين كه پدر و مادر او را به آئين يهود و نصرانيت وارد كنند» (32)
جائى كه تربيتخانوادگى، ايمان و عقيده را دگرگون سازد چگونه ممكن است در اخلاق اثر نگذارد؟
6- همين امر سبب شده است كه مساله تربيت فرزندان به عنوان يكى از اساسىترين حقوق آنها بر پدر و مادر شمرده شود; در حديث نبوى صلى الله عليه و آله مىخوانيم:
<حق الولد على الوالد ان يحسن اسمه و يحسن ادبه; حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكى بر او بگذارد و او را بخوبى تربيت كند» (33)
روشن است نامها آثار تلقينى بسيار مؤثرى در روحيه فرزندان دارد; نام شخصيتهاى بزرگ و پيشگامان تقوا و فضيلت، انسان را به آنها نزديك مىكند، و نام سردمداران فجور و رذيلت، انسان را به سوى آنها مىكشاند; در اسلام حتى از اين مساله ظريف روانى غفلت نشده و فصل مبسوطى درباره نامهاى خوب و نامهاى بد در كتب حديث آمده است. (34)
7- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم: <ما نحل والد ولده افضل من ادب حسن; بهترين بخششى يا ميراثى كه پدر براى فرزندش مىگذارد، همان ادب و تربيت نيك است.» (35)
8- امام سجاد على بن الحسين عليه السلام در همين زمينه تعبير رسائى فرموده است مىفرمايد: <وانك مسؤول عما وليته به من حسن الادب و الدلالة على ربه عزوجل و المعونة له على طاعته; تو در برابر آنچه ولايتش برعهده تو گذارده شده است (از خانواده و فرزندان) مسؤول هستى نسبتبه تربيت نيكوى آنها و هدايتبه سوى پروردگار و اعانت او بر اطاعتش.» (36)
9- اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از كلمات خود تعبيرى دارد كه نشان مىدهد كه خلق و خوى پدران ميراثى است كه به فرزندان مىرسد; مىفرمايد: <خير ما ورث الآباء الابناء الادب; بهترين چيزى كه پدران براى فرزندان خود به ارث مىنهند ادب و تربيت صحيح و فضائل اخلاقى است.» (37)
10- اين بحث را با سخن ديگرى از على عليه السلام در نهجالبلاغه پايان مىدهيم:
امام عليه السلام به هنگام شرح شخصيت و بيان موقعيتخود براى ناآگاهانى كه او را با ديگران مقايسه مىكردند مىفرمايد: <و قد علمتم موضعى من رسول الله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة وضعنى فى حجره و انا وليد يضمنى الى صدره ... يرفع لى كل يوم علما من اخلاقه و يامرنى بالاقتداء;شما قرابت و نزديكى مرا با پيامبر صلى الله عليه و آله و نزلتخاصم را نزد آن حضرت بخوبى مىدانيد; كودك خردسالى بودم پيامبر مرا در دامان خود مىنشاند و به سينهاش مىچسباند... او هر روز براى من پرچمى از فضائل اخلاقى خود مىافراشت و مرا امر مىكرد كه به او اقتدا كنم (و اين خلق و خوى من زائيده آن تربيت است.)
جالب اين كه امام در لابهلاى همين سخن هنگامى كه از خلق و خوى پيغمبر اكرم بحث مىكند، چنين مىفرمايد: <و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره; از همان زمان كه رسولخدا صلى الله عليه و آله از شير باز گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خويش را مامور ساخت تا شب و روز وى را به راههاى مكارم اخلاق و صفات نيك جهان سوق دهد.» (38) بنابراين پيامبر صلى الله عليه و آله خود نيز از تربيتيافتگان فرشتگان بود.
درست است كه اخلاق و صفات روحى انسان اعم از خوب و بد، از درون او بر مىخيزد و با اراده او شكل مىگيرد ولى انكار نمىتوان كرد كه زمينههاى متعددى براى شكلگيرى اخلاق خوب و بد وجود دارد كه يكى از آنها وراثت از پدر و مادر و همچنين تربيتخانوادگى است; و اين مساله قطع نظر از تحليلهاى علمى و منطقى، شواهد عينى و تجربى فراوان دارد كه قابل انكار نيست.
به همين دليل براى ساختن فرد يا جامعه آراسته به زيورهاى اخلاقى بايد به مساله راثتخانوادگى و تربيتهائى كه از نونهالان در دامن مادر و آغوش مادر مىبينند توجه داشت و اهميت ايندوران در ساختار شخصيت انسانها را هرگز فراموش نكرد.
4- تاثير علم و آگاهى در تربيت
ديگر از زمينههاى پرورش اخلاق بالا بردن سطح علم و معرفت افراد است، چرا كه هم با دليل منطقى و هم با تجربههاى فراوان به ثبوت رسيده است كه هر قدر سطح معرفت و دانش الهى نسان بالاتر برود فضائل اخلاقى در او شكوفاتر مىشود; و بعكس، جهل و فقدان معارف الهى ضربه شديد بر پايه ملكات فضيله وارد مىسازد و سطح اخلاق را تنزل مىدهد.
در آغاز اين كتاب در بحث رابطه <علم» و <اخلاق» بحث فشردهاى درباره پيوند اين دو داشتيم، و گفتيم بعضى از دانشمندان و فلاسفه آنقدر در اين باره مبالغه كردهاند كه گفتهاند <علم مساوى استبا اخلاق».
و به تعبير ديگر، علم و حكمتسرچشمه اخلاق است (آن گونه كه از سقراط نقل شده) و رذائل اخلاقى معلول جهل و نادانى است.
مثلا، انسانهاى متكبر و حسود به اين دليل گرفتار دو رذيله شدهاند كه از آثار شوم و زيانهاى حسد و تكبر بىخبرند; آنها مىگويند هيچ كس آگاهانه به دنبال بديها و زشتيها نمىرود.
بنابراين اگر سطح معرفت جامعه بالا رود كمك به ساختار سالم اخلاقى آنها مىكند.
هرچند اين سخن مبالغه آميز است، و تنها از يك زاويه به مسائل اخلاقى در آن نگاه شده است، ولى اين واقعيت را نمىتوان انكار كرد كه علم، يكى از عوامل زمينهساز اخلاق است و به همين دليل افرادى كه گرفتار جهل و جاهليت هستند آلودگى بيشتر دارند و عالمان آگاه كه داراى معارف الهى هستند آلودگى كمترى دارند هر چند هر يك از اين دو نيز استثناهائى دارند!
به همين دليل، در قرآن مجيد در مورد دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مىخوانيم كه او مبعوث شد تا <آيات خداوند را بر مردم بخواند و از آلودگيهاى اخلاقى و گناهان پاكسازى كند. (هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين) (سوره جمعه، آيه2)
و به اين ترتيب، نجات از ضلال مبين و گمراهى آشكار و همچنين پاكسازى از رذائل اخلاقى و گناهان به دنبال تلاوت آيات قرآن مجيد و تعليم كتاب و حكمت فراهم است كه بىشك نشانه روشنى بر وجود ارتباط در ميان اين دو است.
در جلد اول از دوره اول پيام قرآن، به هنگام بحث پيرامون مسائل مربوط به معرفت و شناخت، شواهد زنده فراوانى از آيات قرآن مجيد بر ارتباط علم و معرفتبا فضائل اخلاقى و رابطه جهل و عدم شناختبا رذائل اخلاقى بيان گرديده كه در اينجا به ده نمونه از آن به صورت فشرده اشاره مىكنيم:
1- جهل سرچشمه فساد و انحراف است! در آيه55 سوره نمل مىخوانيم كه لوط پيامبر برگ خدا به قوم منحرفش فرمود: <انكم لتاتون الرجال شهوة من دون النساء بلانتم قوم تجهلون; آيا شما به جاى زنان از روى شهوت به سراغ مردان مىرويد؟! شما قومى نادانيد!»
در اينجا، جهل و نادانى قرين با انحراف جنسى و فساد اخلاقى شمرده شده.
2- جهل سبب بىبندوبارى جنسى است! در آيه33 سوره <يوسف» مىخوانيم كه آن حضرت در كلام خودش بىبندوبارى جنسى را همراه با جهل مىشمارد: <قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه والا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين; او (يوسف) گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مىخوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى، به آنها متمايل مىشوم و از جاهلان خواهم بود!»
3- جهل يكى از عوامل حسادت است! در آيه89 سوره يوسف مىخوانيم: (در آن زمان كه او عزيز مصر شد و بر تخت قدرت نشست و بطور ناشناس در برابر برادرانش كه براى تحويل گرفتن گندم از كنعان به مصر آمده بودند، ظاهر شد;) چنين گفت: <قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذانتم جاهلون; آيا دانستيد با يوسف و برادرش (بنيامين) چه كرديد، آن گاه كه جاهل بوديد!»
يعنى جهل شما سبب آن حسادت شديد و آن حسادت سبب شد كه توطئه قتل يوسف را بچينيد و او را شكنجه دهيد و در چاه بيفكنيد!
4- جهل سرچشمه تعصب و لجاجت است! در آيه26 سوره فتح تعبيرى به چشم مىخورد كه نشان مىدهد تعصب كور مشركان عرب در عصر پيامبر از جهل و نادانى آنها سرچشمه مىگرفت: <اذ جعل الذين كفروا فىقلوبهم الحمية حمية الجاهلية; (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و تعصب جاهليت را قرار دادند.»
5- رابطه جهل و بهانهجوئى: تاريخ انبياء پر است از بهانهجوئيهائى كه امتهاى نادان در برابر آنها داشتند; در قرآن مجيد مكرر به آن اشاره مىكند و گاه روى رابطه آن با جهل انگشت مىگذارد; از جمله در آيه118 سوره بقره مىخوانيم: <و قال الذين لايعلمون لولا يكلمنا الله او تاتينا آية كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم; افرادى جاهل و ناآگاه گفتند چرا خدا با ما سخن نمىگويد و چرا آيه و نشانهاى بر خود ما نازل نمىكند! پيشينيان آنها نيز همين گونه سخن مىگفتند; دلها و افكارشان شبيه يكديگر است.»
در اينجا تكيه بر جهل به عنوان زمينه بهانهجويى شده است، و نشان مىدهد كه اين انحراف اخلاقى، رابطه نزديكى با جهل دارد، همانگونه كه تجربيات فراوان نيز آن را نشان مىدهد.
6- رابطه سوء ظن و بدبينى با جهل: در آيه154 سوره آل عمران كه در مورد جنگجويان احد مىخوانيم: <ثم انزل عليكم من بعد الغم امنة نعاسا يغشى طائفة منكم و طائفة قد اهمتهم انفسهم يظنون بالله غير الحق ظن الجاهلية; سپس به دنبال اين غم و اندوه (كه از شكست احد حاصل شد) خداوند آرامش را به صورت خواب سبكى بر شما فرستاد كه جمعى را فرا گرفت; اما جمع ديگرى در فكر جان خود بودند (و خواب به چشمانشان نرفت) آنها گمانهاى نادرستى درباره خداوند مانند گمانهاى دورانهاى جاهليت داشتند!»
بى شك سوء ظن يكى از رذائل اخلاقى است كه سرچشمه مفاسد بسيارى براى فرد و جامه است ; در اينجا رابطه ميان جهل و سوء ظن به روشنى بيان شده است.
7- بى ادبى از جهل سرچشمه مىگيرد! قرآن مجيد در آيه4 سوره حجرات، غالب كسانى را كه نسبتبه مقام والاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله احترام لازم را نمىكردند، افراد كم فكر و نادان مىشمرد; مىفرمايد: <ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لايعقلون; كسانى كه از پشتحجرهها (ى خانهات) بلند صدا مىزنند، اكثرشان نمىفهمند.»
اين آيه اشاره به كسانى است كه وقت و بىوقت، پشت در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله مىآمدند و بلند صدا مىزدند: <يا محمد! يا محمد! اخرج الينا!; اى محمد! اى محمد! بيرون بيا (با تو كار داريم)!»
پيامبر صلى الله عليه و آله از بىادبى و مزاحمتهاى پى در پى آنان، سخت آزرده خاطر بود ولى بر اثر حجب و حيا سكوت مىكرد، تا اينكه آيه4 سوره حجرات نازل شد و آداب سخن گفتن و خطاب با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را شرح داد.
تعبير به اكثرهم لايعقلون (غالب آنها نمىفهمند) اشاره لطيفى استبه اين كه اين خلق و خوى زشت (جسارت و بىادبى) غالبا از پايين بودن سطح آگاهى سرچشمه مىگيرد.
8- دوزخيان جاهلانند! بى شك كسانى راهى جهنم مىشوند كه داراى اعمال زشت و اخلاق رذيلهاند; و به تعبير ديگر، صفات اخلاقى و نيز اعمال اخلاقى آنها آلوده است; و با توجه به اين كه قرآن، دوزخيان را افرادى ناآگاه و جاهل و نادان معرفى مىكند بخوبى روشن مىشود كه رابطه نزديكى در ميان اعمال زشت و جهل و نادانى است.
در آيه179 سوره اعراف مىخوانيم:
<و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها، ولهم آذان لايسمعون بها، اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون; به يقين گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم; آنها دلها (عقلها)يى دارند كه با آن (انديشه نمىكنند و) نمىفهمند; و چشمانى كه با آن نمىبينند; و گوشهايى كه با آن نمىشنوند; آنها همچون چهارپايانند; بلكه گمراهترند! اينان همان غافلانند!»
در اين آيه و بسيارى ديگر از آيات قرآن، رابطهاى ميان جهل و اعمال و اخلاق سوء، تبيين شده است.
9- صبر و شكيبايى از آگاهى سرچشمه مىگيرد! در آيه65 سوره انفال اين نكته به مسلمانان گوشزد شده است كه در عين نابرابرى سپاه خود با سپاه دشمن مىتوانند به وسيله سپاه ايمان و صبر كه زائيده علم و آگاهى است جبران كنند; مىفرمايد:
<يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين و ان يكن منكم ماة يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لا يفقهون; اى پيامبر! مؤمنان را به جنگ (با دشمن) تشويق كن! هرگاه بيست نفر با استقامت از شما باشند، بر دويست نفر غلبه مىكنند; و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند، پيروز مىگردند; چرا كه آنها گروهى هستند كه نمىفهمند!»
آرى، ناآگاهى كافران سبب سستى و عدم شكيبايى آنها مىشود; و آگاهى مؤمنان، سبب استقامت و پايمردى مىگردد; تا آنجا كه يك نفر از آنها با ده نفر از سپاه دشمن، مىتواند مقابله كند.
10- نفاق و پراكندگى از جهل سرچشمه مىگيرد! قرآن مجيد در آيه14 سوره حشر، اشاره به گروهى از يهود مىكند (يهود بنى نضير) كه به سبب اختلاف و پراكندگى (على رغم ظاهر فريبنده آنها) از مقابله با مسلمانان عاجز و ناتوان ماندند; مىفرمايد: < لايقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنة او من وراء جدر باسهم بينهم شديد تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ذالك بانهم قوم لا يعقلون; آنها هرگز به صورت گروهى با شما نمىجنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها! پيكارشان در ميان خودشان شديد است، (اما در برابر شما ضعيف!) آنها را متحد مىپندارى در حالى كه دلهايشان پراكنده است; اين به خاطر آن است كه آنها قومى نادان هستند!»
به اين ترتيب، نفاق و پراكندگى آنها را كه از رذائل اخلاقى است ناشى از جهل و نادانى آنها مىشمرد.
نتيجه
آنچه در بالا تحت عناوين دهگانه آمد، بخشى از آياتى است كه در قرآن مجيد پيرامون رابطه علم و فضيلت از يك سو و جهل و رذيلت از سوى ديگر آمده است و به عنوان مشت نمونه خروار مىتواند ما را به واقعيت اين رابطه محكم آشنا سازد.
به تجربه روزمره خود نيز اين مساله را بسيار ديدهايم كه افراد جاهل و ناآگاه، مرتكب اعمال زشتى مىشوند و داراى صفات رذيلهاى هستند، و هنگامى كه آگاهى كافى درباره قبح آن اعمال و مفاسد و زيانهاى آن صفات پيدا مىكنند يا سطح و معارف آنها درباره مبدا و معاد بالاتر مىرود، بكلى آن اعمال و صفات را رها كرده، يا لااقل به مقدار زيادى از آن مىكاهند.
دليل منطقى اين مساله نيز روشن است; زيرا حركتبه سوى صفات والا و اعمال صالحه احتياج به انگيزهاى دارد; بدون شك يكى از بهترين انگيزهها، آگاهى از مصالح اعمال و صفات نيك و مفاسد اعمال و صفات رذيله است، و نيز آگاهى بر مبدا و معاد، و آشنائى با برنامههاى مكتب انبياء و اولياء، انسان را به سوى آنها سوق مىدهد و بازتاب وسيعى در اصلاح مفاسد اخلاقى دارد.
ناگفته پيدا است كه منظور از علم و آگاهى در اينجا، آگاهى بر فنون صنايع و مسائل مادى نيست; چرا كه بسيارند كسانى كه از اين مسائل آگاهند و از همه آلودگان آلودهترند; بلكه منظور علم و آگاهى به ارزشهاى والاى انسانى و تعليمات الهى و مصالح و مفاسد معنوى و معارف الهيه است.
رابطه <علم» و <اخلاق» در احاديث اسلامى
احاديث اسلامى نيز مملو است از تعبيراتى است كه نشان مىدهد رابطه تنگاتنگى در ميان علم و معرفت و آگاهى، با فضائل اخلاقى; و جهل و بىخبرى و ناآگاهى، با رذائل اخلاقى وجود دارد كه نمونههائى از آن را در ذيل مىخوانيد:
1- در رابطه معرفتبا زهد كه از مهمترين فضائل اخلاقى است از على عليه السلام چنين روايتشده است:
<ثمرة المعرفة العزوف عن الدنيا; ميوه درخت معرفت، زهد در دنيا است.» (39)
2- در حديث ديگرى در همين زمينه از همان حضرت مىخوانيم: <يسير المعرفة يوجب الزهد فىالدنيا; مختصر معرفت و آگاهى، موجب زهد در دنيا است.» (40)
در اينجا معرفت مىتواند اشاره به معرفة الله باشد كه در برابر ذات پاك بىنهايتش همه چيز كوچك و بىارزش است، و از قطره در برابر دريا نيز ناچيزتر مىباشد، و اين خود از اسباب زهد و بىاعتنايى و زرق و برق دنيا است. يا اين كه اشاره به آگاهى از ناپايدارى دنيا و تاريخ اقوام پيشين باشد كه آن نيز روح زهد را در انسان زنده مىكند و يا آگاهى به سراى جاويدان و عظمت نعمتهاى آنجا است و يا همه اينها.
3- در حديث ديگرى در ارتباط غناى ذاتى و ترك حرص و آز، با علم و معرفت، از همان امام عليه السلام مىخوانيم: < من سكن قلبه العلم بالله سبحانه، سكنه الغنى عن الخلق; هر كس معرفتخداوند در دل او، جايگزين شود، غنى و بى نيازى از خلق در قلبش جايگزين خواهد شد.» (41)
روشن است كسى كه آگاه به صفات جلال و جمال خداست و جهان هستى را پرتو كوچكى از آن ذات بىنياز مىداند، تنها بر او توكل مىكند و از غير او خود را مستغنى و بىنياز مىبيند.
4- در ارتباط معرفة الله با حفظ زبان از سخنان ناشايست و شكم از حرام; در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله آمده است: <من عرف الله و عظمه منع فاه من الكلام، وبطنه من الطعام; كسى كه خدا را بشناسد و بزرگ بشمرد، دهانش را از سخن (ناشايست) باز مىدارد، و شكمش را از غذا (ى حرام)!» (42)
5- در رابطه معرفت و خوف از خدا كه سرچشمه انواع فضايل اخلاقى است، در حديثى از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: <من عرف الله خاف الله و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا; كسى كه خدا را بشناسد، از (مجازات) او مىترسد، و كسى كه از خدا بترسد نسبتبه زرق و برق دنيا، بىاعتنا مىشود!» (43)
6- در ارتباط روح گذشت و ترك انتقامجويى با معرفة الله، در حديثى از امام اميرالمؤمنين عليه السلام مىخوانيم: <اعرف الناس بالله اعذرهم للناس وان لم يجد لهم عذرا; آگاهترين مردم به خدا كسى است كه بيش از همه مردم را در برابر خطاهايى كه مرتكب شدهاند، معذور دارد، هرچند عذر (موجهى) براى آنها نيابد.» (44) (بديهى است اين حديث ناظر به مسائل شخصى است نه مسائل اجتماعى).
7- در ارتباط معرفة الله با ترك تكبر، در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم <و انه لاينبغى لمن عرف عظمة الله ان يتعظم ; شايسته نيستبراى كسى كه از عظمتخدا آگاه است، بزرگى بفروشد!» (45)
8- در ارتباط پاكى عمل بطور كلى با علم و دانش، على عليه السلام در حديث ديگرى مىفرمايد: <لن يزكى العمل حتى يقارنه العلم; هرگز اعمال آدمى پاك نمىشود، مگر اينكه قرين با علم و معرفت گردد!» (46)
پيدا است كه پاكى عمل و پاكى اخلاق معمولا از يكديگر جدا نيست.
9- در همين رابطه، در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <بالعلم يطاع الله و يعبد و بالعلم يعرف الله و يوحد و به توصل الارحام و يعرف الحلال و الحرام، و العلم امام العقل; به وسيله علم و معرفتخداوند اطاعت و عبادت مىشود; و به وسيله علم خدا شناخته و يكتا شمرده مىشود; و نيز به وسيله آن صله رحم، برقرار مىگردد; و حلال و حرام شناخته مىشود; و علم پيشواى عمل است!» (47)
در اين حديث نيز بسيارى از اعمال اخلاقى ثمره شجره علم و معرفتشمرده شدهاست.
10- همين معنى با صراحتبيشترى در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمدهاست كه فرمود: <ثمرة العقل مداراة الناس; ميوه درخت عقل، مدارا و نرمخوئى با مردم است!» (48)
در برابر احاديث كه عمدتا رابطه علم و معرفت را با فضائل اخلاقى يا اعمال اخلاقى، نشان مىدهد، رواياتى نيز در منابع اسلامى آمده است كه رابطه ميان جهل و رذائل را تبيين مىكند كه آن هم تاكيدى استبر موضوع مورد نظر، از جمله:
1- در حديثى از على عليه السلام مىخوانيم: <الجهل اصل كل شر; جهل و نادانى ريشه هر شر و بدى است!» (49)
2- در حديثى ديگرى از همان حضرت مىفرمايد: <الحرص و الشره و البخل نتيجة الجهل; حرص و طمع و بخل، نتيجه جهل و نادانى است!» (50)
چرا كه شخص حريص و طماع، غالبا به سراغ چيزهايى مىرود كه بيش از نياز زندگى اوست; و در واقع، علاقه او به مال و ثروت و مواهب مادى يك علاقه غير منطقى و غير عقلانىاست; و همچنين بخيل بابخلش، چيزهايى رابراى خود نگهدارى مىكند كههرگز در زندگى شخصى او قابل جذب نيست، بلكه آن را براى ديگران وا مىگذارد و مىرود!
3- در تعبير زيباى ديگر از همان حضرت، رابطه جهل با رذايل اخلاقى به گونه جامعترى بيان شده است; مىفرمايد: <الجاهل صخرة لاينفجر مائها! و شجرة لا يخضر عودها! و ارض لايظهر عشبها!; جاهل سنگى است كه هرگز آب از آن جارى نمىشود; و درختى است كه شاخههايش سبز نمىگردد; و زمينى است كه گياهى از آن نمىرويد!» (51)
4- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام به اين نكته اشاره شده است كه جاهل هميشه يا در طرف افراط است، يا در طرف تفريط; فرمود: <لاترى الجاهل الا مفرطا او مفرطا» (52)
با توجه به اين كه طبق نظر معروف علماى اخلاق فضائل اخلاقى همواره حد وسط در ميان افراط و تفريطى است كه به رذائل منتهى مىشود، از حديث فوق بخوبى مىتوان اين حقيقت را دريافت كه در ميان جهل و رذائل اخلاقى رابطه بسيار نزديكى است.
5- بسيارى از علماى اخلاق گام نخستين را براى اصلاح اخلاق و تهذيب نفس و خودسازى، اصلاح زبان مىدانند; و در احاديث اسلامى به رابطه ميان جهل و نادانى با آلودگى زبان، اشاره شده است; در حديثى از امام دهم حضرت هادى عليه السلام مىخوانيم: <الجاهل اسير لسانه; جاهل اسير زبان خويش است!» (53)
كوتاه سخن اين كه در مورد رابطه ميان علم و اخلاق حسنه، و جهل و اخلاق سيئه،آيات و روايات فراوانى وجود دارد، و نشان مىدهد كه يكى از طرقمؤثر تهذيب نفوس، بالا بردن سطح دانش و معرفت آنها و افزايش آگاهى، و شناخت مبدا و معاد، و اطلاع بر آثار و پيامدهاى فضايل و رذايل اخلاقى است.
اين افزايش معرفت، در واقع دو شاخه دارد:
يك شاخه آن افزايش معرفت نسبتبه زيانهاى رذائل اخلاقى در مورد فرد و جامعه است; درست مثل اين كه اگر انسان بداند استعمال مواد مخدر يا مشروبات الكلى چه زيانهاى غير قابل جبرانى دارد، زمينه ترك آن در وجودش فراهم مىگردد; بنابراين، همانگونه كه براى مبارزه با مواد مخدر و مشروبات الكلى، بايد مردم را به زيانهاى اين امور آگاه ساخت; همچنين براى مبارزه با رذائل اخلاقى و پرورش صفات فضائل، بايد عيب و حسن آنها را برشمرد; و افراد را از آن آگاه نمود; هرچند هيچ كدام از اين دو، علت تامه نيست ولى بى شك زمينهها را براى فضائل اخلاقى آماده و راه را همواره مىسازد.
شاخه دوم، بالا بردن سطح معرفتبطور كلى است; يعنى، هنگامى كه معارف الهيه نسبتبه مبدا و معاد و احوال اولياء و انبياء، و امور ديگرى از اين قبيل، بالا برود; انسان نسبتبه فضائل اخلاقى، علاقهمند و از رذائل، متنفر مىگردد.
و به تعبير ديگر، پايين بودن سطح معارف و جهل در امور اعتقادى، محيط مناسبى را در فكر و جان انسان براى رويش خارهاى رذائل فراهم مىسازد، در حالى كه افزايش آگاهى، سرزمين روح و جان را براى دميدن گلهاى فضيلت، مهيا مىكند.
5- تاثير فرهنگ جامعه در پرورش فضائل و رذائل
فرهنگ، مجموعه امورى است كه به روح و فكر انسان، شكل مىدهد و انگيزه اصلى او را به سوى مسائل مختلف، فراهم مىسازد.
مجموعهعقائد،تاريخ،آداب و رسم جامعه،ادبيات و هنر،همان فرهنگ جامعه است.
درباره تاثير بعضى از اين امور، مانند: تاثير محيط و آگاهى و معرفت در زمينهسازى فضائل و رذائل، در گذشته صحبتشد; در اينجا به سراغ تاثير ساير بخشهاى فرهنگ جامعه در تحكيم پايههاى فضائل يا تعميق صفات رذيله در جامعه، سخن مىگوييم.
يكى از آنها همان آداب و عادات و رسوم و سنن و تاريخ يك جامعه است كه اگر بر محور فضائل دور زند، زمينه بسيار مناسبى براى پرورش صفات عالى انسانى و تهذيب نفوس فراهم مىسازد، و اگر از رذائل اخلاقى مايه بگيرد، محيط را كاملا آماده پذيرش رذائل مىسازد.
در آيات قرآن، اشارات بسيار روشنى در اين زمينه ديده مىشود و نشان مىدهد چگونه بسيارى از اقوام منحرف پيشين، به خاطر آداب و رسوم غلط و سنن جاهلى و فرهنگ منحط، به دره هولناك رذائل اخلاقى سقوط كردند; به عنوان نمونه:
1- <و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا والله امرنا بها قل ان الله لايامر بالفحشاء، اتقولون على الله مالا تعلمون; و هنگامى كه زشتى انجام مىدهند مىگويند: پدران خود را بر اين عمل يافتيم; و خداوند ما را به آن دستور داده است! - بگو خدا (هرگز) به كار زشت فرمان نمىدهد، آيا چيزى به خدا نسبت مىدهيد كه نمىدانيد!» (سوره اعراف، آيه28)
2- <و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لا يهتدون; و هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد! مىگويند: نه! ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مىنماييم. آيا اگر پدران آنها چيزى نمىفهميدند و هدايت نيافتند (باز از آنها پيروى خواهند كرد؟)» (سورهبقره،آيه170)
3- <اذ قال لابيه و ق-ومه ما هذه الت-ماثيل التى انتم لها عاك-فون - قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين; آن هنگام كه به پدرش (آزر) و قوم او گفت: اين مجسمههاى بىروح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مىكنيد؟ - گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مىكنند.» (سوره انبياء، آيه52 و53)
4- <وكذلك ما ارسلنا من قبلك فى قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون; و اين گونه در هيچ شهر و ديارى، پيش از تو، پيامبر انذار كنندهاى نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مىكنيم!» (سوره زخرف، آيه23)
5- <وما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناس يتطهرون; ولى پاسخ قومش چيزى جز اين نبود كه گفتند: اينها را از شهر و ديار خود بيرون كنيد، كه اينها مردمى هستند كه پاكدامنى را مىطلبند (و با، همصدا نيستند)!» (سورهاعراف، آيه82)
6- <و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هون ام يدسه فى التراب الاساء ما يحكمون; در حالى كه هرگاه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مىشود و بشدت خشمگين مىگردد - به خاطر بشارت بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيله خود متوارى مىگردد; (و نمىداند) آيا او را با قبول ننگ نگهدارد، يا در خاك پنهانش كند؟! چه بد حكم مىكنند!» (سوره نحل، آيه58و59)
7- <محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اث-ر السجود;محمد صلى الله عليه و آله فرستاده خداست; و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند; پيوسته آنها را در حال ركوع و سجود مىبينى در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مىطلبند; نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمايان است.» (سورهفتح،آيه29)
تفسير و جمع بندى
سخن در اين است كه فرهنگ هر قوم و ملتى هر چه باشد در پرورش صفات اخلاقى اثر تعيين كنندهاى دارد; فرهنگهاى عالى و شايسته، افرادى با صفات عالى پرورش مىدهد، و فرهنگهاى منحط و آلوده، عامل پرورش رذايل اخلاقى است; و آيات فوق اشارات پرمعنايى به هر دو قسمت دارد.
در نخستين آيه سخن از عذر گروهى از منحرفان شيطان صفتبه ميان مىآورد كه وقتى عمل زشت و قبيحى را انجام مىدهند، اگر از دليل آن سؤال شود مىگويند: اين راه و رسمى است كه نياكان خود را بر آن يافتيم (و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا)!
بلكه پا را از اين هم فراتر مىنهند و مىگويند كه خداوند نيز به ما دستور داده است كه آن را انجام دهيم (والله امرنا بها)
به اين ترتيب، سنت پيشينيان را دليلى بر حسن عمل، و حتى دليلى بر حكم الهى مىگرفتند; و نه تنها از قباحت و زشتى عمل، يا صفات اخلاقى مربوط به آن شرم نداشتند، بلكه به آن نيز افتخار مىكردند.
در دومين آيه، همين معنى به صورت ديگرى مطرح شده، هنگامى كه به آنها پيشنهاد مىشد بياييد و از آنچه خداوند بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرده پيروى كنيد، آنها با غرور و تكبر مىگفتند: نه! ما اين كار را انجام نمىدهيم، بلكه از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مىكنيم - و به اين ترتيب، سنتهاى جاهلى و رذائل اخلاقى، به خاطر اين كه جزء فرهنگ آنها شده بود، در نظر آنان ارزشمندتر از آيات الهى و بينات قرآنى بود - (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا)!
قرآن اضافه مىكند: آيا پدران آنها نادان و گمراه نبودند (چرا با اين حال، سنت آن گمراهان نادان را بر آيات حياتبخش و روشنى آفرين قرآن مقدم مىداريد - (اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لا يهتدون)
در سومين آيه باز به تاثير سنت و فرهنگ غلط در اعمال ضد اخلاقى برخورد مىكنيم; در بيانى شبيه آيات گذشته،در داستان ابراهيم عليه السلام و بت پرستان بابل مىخوانيم: هنگامى كه ابراهيم عليه السلام آنها را ملامت كرد كه چرا پيوسته اين مجسمههاى بىروح را پرستش مىكنيد (و از اين كار ابلهانه دستبر نمىداريد)! آنها گفتند: اين به دليل آن است كه ما همواره پدران خود را مىديديم كه آنها را عبادت مىكنند (اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون - قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين)!
در اينجا ابراهيم شديدترين حمله خود را بر اين تقليد كوركورانه كرد و گفت: بطور مسلم شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوديد (قال لقد كنتم انتم و آبائكم فى ضلال مبين)!
ولى متاسفانه اين ضلال مبين از نسلى به نسلى منتقل مىشد و به صورت فرهنگى در مىآمد، و نه تنها قبح آن از بين مىرفت، بلكه تبديل به يك افتخار مىشد.
در چهارمين آيه باز با همين معنى در شكل ديگرى روبهرو مىشويم:
در پاسخ اين سؤال كه چرا شما انسانهاى با شعور، بتهاى بىشعور را پرستش مىكنيد، مىگويند: <ما نياكان خود را بر مذهبى يافتيم و مادر پرتو آثار آنها هدايتيافتهايم»! (بل قالوا انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مهتدون)
آنها اين كار ابلهانه را نه تنها ضلالت و گمراهى نمىشمردند بلكه هدايتى مىدانستند كه از نياكانشان به آنها رسيده، و در آيهمتعاقب آن، اين منطق را، منطق همه مترفين (ثروتمندان مست و مغرور)، در تمام طول تاريخ مىشمرد (وكذلك ما ارسلنا من قبلك فى قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون).
بديهى است اين تقليد كوركورانه كه در سايه آن زشتيها، زيبا، خودنمايى مىكرد، عوامل زيادى داشت; ولى بى شك، يكى از عوامل آن تبديل زشتيها به يك سنت و فرهنگ دير پا بوده است.
و نيز همين معنى در آيه103 و 104 سوره مائده آمده كه عربهاى جاهلى يك سلسله بدعتهاى ابلهانه در زمينه حلال و حرام براى خود گذارده بودند; غذاهاى مباح و حلالى را بر خود تحريم مىكردند، و حرامهايى را بر خود حلال مىشمردند، و چنان به اين سنت غلط چسبيده بودند كه آيات الهى را درباره آن بىرنگ مىپنداشتند و در مقابل آن مىگفتند: <حسبنا ما وجدنا عليه آبائنا; آنچه را از پدران خود يافتهايم ما را بس است!»
و از مجموع اين بخش از آيات به روشنى ثابت مىشود كه تا چه حد سنتهاى غلط مىتواند زمينهساز اعمال ضد اخلاقى گردد، و رذائل را فضائل نشان دهد، و عقايد انحرافى را درست و صواب معرفى كند.
در پنجمين آيه به مطلب تازهاى در زمينه تاثير سنتها بر دگرگونى ارزشهاى اخلاقى، برخورد مىكنيم، و آن اين كه قوم لوط كه انحرافات اخلاقى آنها صفحات تاريخ را سياه كرده، (و با نهايت تاسف در جاهليت عصر ما در مراكز تمدن غربى، به صورتى بدتر از گذشته و در شكل قانونى بروز و ظهور نموده است) هنگامى كه دعوت حضرت لوط و ياران اندكش را به پاكى و تقوا بطور مكرر شنيدند ناراحتشدند، و فرياد زدند: اينها را از شهر و ديار خود بيرون كنيد، اينها آدمهايى هستند كه مىخواهند به پاكى و تقوا روى آورند (يا تظاهر به پاكى و تقوا كنند) (وماكان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناس يتطهرن).
محيط آلوده، سنتهاى غلط و فرهنگ منحط، آنچنان اثر سوء، در ميان آنها گذارده بود كه پاكى و تقوا، جرم محسوب مىشد، و ناپاكى و آلودگى افتخار!
بديهى است در چنين محيطى رذائل اخلاقى بسرعت پرورش مىيابد و رذائل كمرنگ و بىرنگ مىشود.
در ششمين آيه، سخن از داستان وحشتناك زنده به گور كردن دختران در عصر جاهليت، به خاطر خو گرفتن به يك سنت غلط مىباشد.
عرب جاهلى تولد دختر را ننگى براى خود مىپنداشت، و هرگاه به او خبر مىدادند دخترى نصيب تو شده است، چنان خشمگين مىشد كه صورتش از شدت ناراحتى كبود و سياه مىشد! (54)
وگاه روزها يا هفتهها خود را پنهان مىكرد و پيوسته در فكر بود، آيا اين ننگ را بر خود بپذيرد، و دختر را نگهدارد يا در زير خاك پنهانش سازد; و خود را از اين غم و اندوه ننگ رهايى بخشد (و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسوادا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هون ام يدسه فى التراب الاساء ما يحكمون).
بى شك آدم كشى آن هم در جايى كه پاى فرزند نوزاد در ميان باشد از قبيحترين اعمال و زشتترين كارها است ولى سنتهاى غلط چنان قبح و زشتى آن را از بين مىبرد كه به صورت يك فضيلت و افتخار در مىآيد.
از مسائل وحشتناكى كه در مورد مساله زنده به گور كردن دختران در بعضى از تفاسير آمده، ايناست كهنوشتهاند دفنكردن در زيرخاك يكى ازطرق نابودكردن آنهابود، گاه دخترانرا در آبمىانداختند و غرقمىكردند وگاه ازبالاى كوهپرتاب مىنمودندوگاهى آنها را سر مىبريدند! (55) در اينكه از چه زمانىاين سنت ننگآلود در ميان عرب جاهلى رايجشد و انگيزه اصلى آن چه بود، بحثهاى مفصلى است كه اين جا، جاى آن نيست. (56)
سخن در اين است كه چگونه اين گونه سنتها راه را براى رذائل اخلاقى در بدترين اشكالش هموار مىسازد; و بدترين رذائل را در رديف بهترين فضائل قرار مىدهد; و اين گواه ديگرى استبر اين كه فرهنگ قوم و ملت، يكى از انگيزههاى مهم گرايش به فضائل يا رذائل است و آنان كه مىخواهند با رذائل اخلاقى مبارزه كنند، بايد در اصلاح فرهنگهاى فاسد بكوشند.
شبيه همين معنى را در عصر و زمان خود مشاهده مىكنيم كه فرهنگهاى شبيه فرهنگ عرب جاهلى، سرچشمه انواع رذائل اخلاقى شده استبه عنوان نمونه: در يك كنفرانس بزرگ جهانى كه در سالهاى اخير در پكن پايتخت چين درباره حقوق زن برگزار شد، گروه عظيمى از كشورهاى شركت كننده در آن كنفرانس اصرار داشتند كه اين سه اصل در برنامه كنفرانس جاى گيرد: آزادى روابط جنسى زنان; مشروع بودن همجنس گرايى آنان; و آزادى سقط جنين; كه با جنجال عظيمى از سوى بعضى از كشورهاى اسلامى از جمله كشور ما رو به رو شد.
بديهى است هنگامى كه نمايندگان به اصطلاح تحصيل كرده اقوام و ملتها از اين گونه كارهاى زشت و ننگين به عنوان حقوق زن دفاع كنند و فرهنگى بر اساس آن پديد آيد، چه رذائل اخلاقى در ميان اقوام و ملل شايع مىگردد! رذائلى كه آثار زيانبار آن نه تنها در مساله تهذيب اخلاق، بلكه در زندگى اجتماعى و اقتصادى آنها نيز نمايان مىشود.
در هفتمين و آخرين آيهمورد بحث كه بيانگر رابطه فضائل با فرهنگ محيط است، سخن از ياران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به ميان آمده و نشان مىدهد كه آنها در سايه فرهنگى كه آن حضرت در آن جامعه تاريك و ظلمانى به وجود آورد، با چه سرعتى مراحل فضائل اخلاقى را پيمودند و از نردبان علم و فضيلتبالا رفتند; مىفرمايد: محمد فرستاده خداست و آنها كه با او هستند (داراى اين صفات برجستهاند) در برابر كفار سر سخت و در ميان خود مهربانند; همواره آنها را در حال ركوع و سجود (و نيايش و عبادت) مىبينى، كه فضل و رضاى پروردگار را مىطلبند، نشانه آنان در صورتشان از آثار سجده نمايان است (محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فىوجوههم من اثر السجود).
بديهى است منظور از و الذين معه (كسانى كه با او هستند) همراهى در زمان و مكان نيست; بلكه همراهى در آموزشها و عقائد و پذيرش سنتها و فرهنگ خاص الهى اوست.
رابطه آداب و سنن با اخلاق در روايات اسلامى
در اسلام اهميت فوقالعادهاى به مساله ايجاد سنتهاى صالحه و مبارزه با سنتهاى سيئه داده شده است; و اين مساله بازتاب گستردهاى در احاديث اسلامى دارد; و از مجموع اين حاديثبخوبى روشن مىشود كه هدف اين بوده كه با فراهم آمدن سنتهاى نيك، زمينههاى اعمال اخلاقى فراهم گردد; و بعكس، زمينههاى رذائل برچيده شود; از جمله روايات زير است كه هر كدام نكتهاى خاص خود دارد.
1- در حديثى از رسولخدا صلى الله عليه و آله آمده است كه مىفرمود: <خمس لا ادعهن حتى الممات الاكل على الحضيض مع العبيد ...، و حلب العنز بيدى و لبس الصوف و التسليم على الصبيان، لتكون سنة من بعدى; پنج چيز است كه تا آخر عمر آن را رها نمىكنم; غذا خوردن با بردگان در حال نشسته روى زمين و ... و دوشيدن شير بز ماده با دستخودم،و پوشيدن لباسهاى پشمينه (ى خشن كه لباس قشرهاى كم درآمد و محروم بود) و سلام كردن به كودكان، تا به صورت سنتى براى بعد از من درآيد.» (57)
هدف از اين گونه كارها اين بوده است كه روح تواضع و فروتنى را در مردم ايجاد كند، و تواضع از گردنفرازان به صورت سنتى درآيد و مردم به آن اقتدا كنند.
در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است: <من سن سنة حسنة عمل بها من بعده كان له اجره و مثل اجورهم من غير ان ينقص من اجورهم شيئا، ومن سن سنة سيئة فعمل بها بعده كان عليه وزره و مثل اوزارهم من غير ان ينقص من اوزارهم شيئا; كسى كه سنت نيكى را در ميان مردم بگذارد كه بعد از وى به آن عمل كنند، هم اجر كار خود را دارد و هم مساوى پاداش تمام كسانى كه به آن عمل مىكنند; بى آنكه چيزى از پاداش آنها را بكاهد; و كسى كه سنتبدى بگذارد، و بعد از وى به آن عمل كنند، كيفر آن، همانند كيفر كسانى كه به آن عمل مىكنند بر او خواهد بود بى آن كه چيزى از كيفر آنها كاسته شود.» (58)
شبيه همين مضمون را مرحوم علامه مجلسى در بحار آورده است.
اين حديث كه بهتعبيرهاى مختلف از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و امامباقر عليه السلام و امامصادق عليه السلام نقل شده نشان مىدهد كه فراهم آوردن زمينهها براى اعمال اخلاقى، تا آن حد اهميت دارد كه پديد آورندهاش در تمام آثار آن شريك است; همچنين فراهم آوردن زمينههاى رذائل با ايجاد سنتهاى ضلالت و گمراهى و فساد.
3- روى همين جهت، اميرمؤمنان على عليه السلام از سفارشهاى مؤكدى كه به مالك اشتر مىكند، همان حفظ سنتهاى صالحه و جلوگيرى از شكسته شدن احترام آنهاست; مىفرمايد: <لا تنقص سنة صالحة عمل بها صدور هذه الامة و اجتمعتبها الالفة و صلحت عليها الرعية، و لاتحدثن سنة تضر بشىء من ماضى تلك السنن فيكون الاجر لمن سنها و الوزر عليك بما نقضت منها; هرگز سنت پسنديدهاى را كه پيشوايان اين امتبه آن عمل كردهاند و امت اسلامى به آن انس و الفت گرفته، و امور رعيت، به وسيله آن اصلاح شده، نقض مكن! و سنت و روشى را كه به آن سنتهاى صالحه پيشين زيان وارد سازد، ايجاد منما! كه اجر آن براى كسى خواهد بود كه آن سنتها را برقرار كرده و گناهش بر توست كه آن سنتها را شكستهاى!» (59)
در واقع سنتهاى نيك از آنجا كه كمك به انجام كارهاى خير و پرورش فضائل اخلاقى مىكند، داخل در تحت عنوان اعانتبرخير است و ايجاد يا احياى سنتهاى شر، مصداق معاونتبر اثم محسوب مىشود; و مىدانيم معاونان، در اعمال خوب و بد فاعلان خير و شر، سهيم و شريكند بى آنكه چيزى از پاداش و كيفر آنها كاسته شود.
اهميتسنتحسنه تا آن حد است كه در روايت معروفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: عبدالمطلب جد گرامى پيامبر اسلامى صلى الله عليه و آله پنجسنت قبل از اسلام در ميان عرب قرار داد، و خداوند همه آنها را امضا فرمود و جزء احكام اسلام قرار داد: همسر پدر را بر فرزند تحريم كرد; و در ديه قتل، صد شتر قرار داد; و در دور خانه خدا هفتشوط طواف مىكرد; و گنجى پيدا كرد خمس آن را ادا نمىنمود; و زمزم را در آن روز كه از نو حفر كرد، <سقايةالحاج» ناميد (كانت لعبد المطلب خمسا من السنن اجريها الله عزوجل فى الاسلام حرم نساء الاباء على الابناء، و سن الدية فى القتل ماة من الابل و كان يطوف البيتسبعة اشواط، و وجد كنزا فاخرج منه الخمس، و سمى زمزم حين حفرها سقاية الحاج).
از مجموع آنچه در بالا آمد و روايات فراوان ديگرى كه در اين زمينه وارد شده استبخوبى استفاده مىشود كه آداب و سنن و فرهنگ يك قوم و ملت اثر تعيين كنندهاى در اخلاق و اعمال آنها دارد; و به همين دليل، اسلام اهميت فوقالعادهاى به اين مساله مىدهد و حفظ سنتهاى حسنه را لازم مىشمرد و ايجاد يا حفظ سنتهاى سيئه را يك گناه بسيار بزرگ معرفى مىكند.
6- رابطه عمل و اخلاقدرست است كه اعمال انسان از اخلاق او سرچشمه مىگيرد و خلقوخوهاى درونى در لابهلاى اخلاق نمايان مىشود، بطورى كه مىتوان گفت، اعمال و رفتارهاى انسان ثمره خلق و خوى درونى اوست; ولى از سوى ديگر، اعمال انسان نيز به نوبه خود به اخلاق او شكل مىدهد; يعنى، تكرار يك عمل خوب يا بد، تدريجا تبديل به يك حالت درونى مىشود و ادامه آن سبب پيدايش يك ملكه اخلاقى مىگردد، خواه فضيلتباشد يا رذيلت; به همين دليل، يكى از راههاىمؤثر براى تهذيب نفوس، تهذيب اعمال است، و مبادا تكرار يك عمل بد در درون روح و جان انسان ريشه بدواند، و روح را به رنگ خود در آورد و سبب پيدايش رذائل اخلاقى گردد!
به همين دليل، در روايات اسلامى دستور داده شده است كه مردم بعد از لغزشها و گناهان فورا توبه كنند; يعنى، با آب توبه آثار آن را از دل و جان بشويند مبادا گناه تكرار شود و تبديل به يك اخلاق رذيله گردد!
بعكس، دستور داده شده است كه كارهاى نيك، آنقدر تكرار گردد كه تبديل به يك عادت شود.
با اين اشاره به قرآن باز مىگرديم، و بخشى از آياتى را كه اشاره به اين معنى دارد، مورد بررسى قرار مىدهيم:
1- كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون (سوره مطففين، آيه14)
2- كذلك زين للمسرفين ما كانوا يعملون (سوره يونس، آيه12)
3- افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا (سوره فاطر، آيه8)
4- وجدتها وقومها يسجدون للشمس من دون الله و زي-ن له-م الش-يطان اعمال-هم... (سوره نمل، آيه24)
5- قل هل ننبئكم بالا خسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فىالحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (سوره كهف، آيه103)
6- انما التوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب الله عليهم و كان الله عليما حكيما (سوره نساء، آيه17)
7- خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها (سوره توبه، آيه103)
ترجمه:
1- چنين نيستكه آنها مىپندارند، بلكه اعمالشان چونزنگارى بردلهايشان نشسته است.
2- اين گونه براى اسرافكاران اعمالشان زينت داده شده است (كه زشتى اين عمل را درك نمىكنند).
3- آيا كسى كه عمل بدش براى او آراسته شده و آن را خوب و زيبا مىبيند همانند كسى است كه واقع را آنچنان كه هست مىيابد.
4- او و قومش را ديدم كه براى غير خدا- خورشيد- سجده مىكنند و شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داده ...
5- بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين مردم در كارها چه كسانى هستند; آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده با اين حال مىپندارند كار نيك انجام مىدهند.
6- توبه تنها براى كسانى است كه كار بدى از روى جهالت انجام مىدهند، سپس بزودى توبه مىكنند; خداوند توبه چنين اشخاصى را مىپذيرد و خدا دانا و حكيم است.
7- از اموال آنها صدقهاى (زكات) بگير، تا به وسيله آن آنها را پاك سازى و پرورش دهى!
تفسير و جمع بندى
در نخستين آيه، اشاره به آثارى شده است كه اعمال گناه آلوده بر قلب و روح انسان مىگذارد; صفا و نورانيت را از آن مىگيرد، و تاريكى و ظلمتبه جاى آن مىنشاند; مىفرمايد: <چنين نيست كه آنها (كم فروشان) مىپندارند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته; كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون.»
جمله <ما كانوا يكسبون» كه از فعل مضارع در آن استفاده شده و دلالتبر استمرار دارد، دليل روشنى بر اين معنى است كه اعمال بد تغييرات مهمى در دل و جان ايجاد مىكند، و همچون زنگارى كه آئينه را از نورانيت و صفا مىاندازد، روح را كدر و تاريك مىكند; و به اين ترتيب، صفت رذيله قساوت و بىحيايى و بىتفاوتى در برابر گناه، و به تعبير ديگر، ظلمتشقاوت و بىتقوايى را بر قلب انسان چيره مىكند.
زين (بر وزن عين) زنگارى است كه روى اشياء قيمتى مىنشيند; و به تعبير ديگر، قشر قرمز رنگى است كه بر اثر رطوبت هوا، روى آهن و مانند آن ظاهر مىشود، و معمولا نشانه پوسيدن و ضايع شدن فلزات است.
انتخاب اين تعبير براى آثار ويرانگر گناهان در قلب و روح انسان تعبير بسيار مناسبى است، كه در روايات اسلامى نيز كرارا روى آن تكيه شده و در بحث آينده كه پيرامون روايات اسلامى استخواهد آمد.
در دومين آيه به مرحلهاى فراتر از مرحله رين (زنگار) اشاره شده و آن مرحله تزيين است; به اين ترتيب كه تكرار عمل سوء باعث تزيين آن در نظر انسان مىشود; يعنى، روح انسان چنان با آن هماهنگ مىگردد كه آن را براى خود موهبت و افتخار مىپندارد; مىفرمايد: <اين چنين اعمال مسرفان در نظرشان جلوه داده شده است; كذلك زين للمسرفين ما كانوا يعملون».
جمله <ما كانوا يعملون» و همچنين تعبير به <مسرفين» دليل روشنى بر تكرار گناه از سوى آنهاست; يعنى با تكرار زشتيها و بديها نه تنها قبح و زشتى آنها از بين مىرود بلكه تدريجا به صورت يك فضيلت در نظر گنهكاران خود نمايى مىكند; و اين در واقع يكى از رذائل اخلاقى است كه نتيجه شوم تكرار اعمال گناه آلود است.
در اينكه چه كسى اعمال زشت اين گونه افراد را در نظرشان جلوه مىدهد سخن بسيار است.
در بعضى از آيات، اين كار به خداوند نسبت داده شده است; و در واقع مجازاتى است كه خداوند براى اين گونه افراد كه بر گناه اصرار مىورزند قرار داده است; چرا كه وقتى اعمال زشتشان در نظرشان تزيين شود، بيشتر به سراغ آن مىروند، و خود را در دنيا و آخرت رسواتر و بدبختتر مىكنند; مىفرمايد: <ان الذين لايؤمنون بالآخرة زينا لهم اعمالهم; كسانى كه ايمان به آخرت ندارند، اعمالشان را در نظرشان زينت مىدهيم.» (60) در جاى ديگر، اين كار به شيطان نسبت داده شده، چنانكه در آيه43 سوره انعام درباره گروهى از كفار لجوج و اندرز ناپذير، مىفرمايد: <ولكن قست قلوبهم و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون; ولى دلهاى آنها سخت و با قساوت شد و شيطان، كارهايى را كه انجام مىدادند در نظرشان زينت داد.»
و گاه اين معنى به بتها نسبت داده شده، مىفرمايد: <وكذلك زين لكثير من المشركين قتل اولادهم شر كاؤهم ...; اين گونه شركاى آنها (بتها) قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند ... (زيرا كودكان خود را براى بتها قربانى مىكردند و افتخار مىنمودند).» (61)
وگاه- چنان كهدر آيهمورد بحث آمده- اين مطلب به صورت فعل مجهول ذكر شده، مىفرمايد: <اين چنين براى اسرافكاران اعمالى را كه انجام مىدادند زينت دادهشده.»
با كمى دقت روشن مىشود كه اين تعبيرات هيچ گونه منافاتى با هم ندارند، بلكه مكمل يكديگرند; گاه عامل زينت، تكرار عمل است، زيرا تكرار يك عمل زشت، كم كم از قبح آن مىكاهد و به مرحلهاى مىرسد كه نسبتبه آن بىتفاوت مىگردد،و اگر باز ادامه يابد به صورت يك كار خوب در نظر صاحبش جلوه مىكند، و همچون زنجيرى بر دست و پاى او مىافتد و اجازه خروج از اين دام را به او نمىدهد; و اين مطلبى است كه هر كس مىتواند با مطالعه حال تبهكاران در زندگى خود، آن را تجربه كند.
در موارد ديگرى، وسوسههاى نفس از درون، و وسوسههاى شيطان از برون عمل زشتى را در نظر انسان تزيين مىكند، بى آنكه آن را تكرار كرده باشد. و كار به جاى مىرسد كه يك گناه بزرگ را به گمان اين كه وظيفه دينى يا انسانى اوست مرتكب مىشود، و مىگويد شخص فلان مثلا واجبالغيبه است- در حالى كه شخص مزبور گناهىنداشته، بلكه عاملحسد، چنينكارى را درنظر غيبتكننده جلوهدادهاست; وتاريخ پر است از كار كسانى كه مرتكب جنايات هولناكى مىشدند و چون مطابق هواى نفس و وسوسههاى شيطانى بود نه تنها آن را قبيح نمىشمردند بلكه به آن افتخار مىكردند.
گاه خداوند مىخواهد افرادى را به خاطر لجاجت و اندرز ناپذيرى مجازات كند،يكى از طرق مجازات آنان اين است كه زشتيها را خوبى در نظرشان جلوه مىدهد تا رسوايى بيشتر به بار آورند و مجازات سنگينتر.
اين نكته نيز قابل توجه است كه مطابق توحيد افعالى، هر كار و هر اثرى را در اين عالم مىتوان به خدا نسبت داد; چرا كه علتالعلل، ذات پاك اوست، هر چند اين امر مانع مصونيت افراد در برابر اعمالشان نخواهد بود; حمد و ثنا براى خداست كه قوت و قدرت بخشيده، و لعن و نفرين براى كسانى است كه اين قدرت و قوت را در راه گناه مصرف مىكنند.
گاه طبيعت آفرينش چيزى نيز اقتضا مىكند كه فريبنده و داراى زرق و برق باشد; چنانكه در آيه14 سوره آل عمران مىخوانيم:
<زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة ... ; محبتبه امور مادى: زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره .... در نظر مردم جلوه داده شده است (تا بدين وسيله آزمايش شوند)».
يكى از عوامل تزيين كارهاى زشت و ناپسند،تكرار آن است كه در روح و جان انسان اثر مىگذارد و اخلاق و خوى او را دگرگون مىسازد همانگونه كه تكرار اعمال نيك تدريجا به صورت ملكهاى در درون جان انسان در مىآيد و مبدل به اخلاق فاضله مىشود; بنابراين، براى تهذيب نفوس و پرورش فضائل اخلاقى،بايد پويندگان اين راه، از تكرار اعمال نيك كمك بگيرند، و از تكرار اعمال سوء بر حذر باشند كه اولى معين و مدد كار است و دومى دشمن غدار.
در سومين آيه باز سخن از تزيين اعمال بد در نظر انسانها است; مىفرمايد: آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده و آن را خوب و زيبا مىبيند (همانند كسى است كه واقعيتها را همانگونه كه هست مىبيند); <افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا».
همانگونه كه در تفسير آيهقبل گفته شد: يكى از عوامل تزيين اعمال سوء، تكرار و خو گرفتن با آنها است، كه تدريجا در برابر اين گونه اعمال بىتفاوت و سپس به آن علاقهمند مىشود، و كار خوبى مىپندارد و به آن افتخار مىكند.
جالب اين كه هنگامى كه قرآن اين سؤال را مطرح مىكند: <آيا كسى كه زشتى عملش، در نظرش تزيين شده و آن را زيبا مىبيند ...» نقطه مقابل آن را آشكارا ذكر نمىكند، گويا مىخواهد به شنونده مجال وسيعى بدهد كه امور مختلفى را كه مىتواند نقطه مقابل آن باشد در نظر خويش مجسم كند و بيشتر بفهمد; مىخواهد بگويد آيا چنين كسى همانند افراد واقع بين است كه حق را حق و باطل را باطل مىبينند؟ آيا چنين كسى همانند پاكدلانى است كه هميشه به محاسبه نفس خويش مشغولند و از خو گرفتن به زشتيها دور مىمانند و ...؟ اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه در ذيل اين آيه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايد: بر حال اينها تاسف مخور و جان خود را به خطر نيفكن! خدا هر كس را بخواهد گمراه مىسازد، و هركس را بخواهد هدايت مىكند (فان الله يضل من يشاء و يهدى من يشاء فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون)!
در واقع اين يك مجازات الهى است كه دامن كسانى را كه در انجام اعمال زشت، جسور هستند، مىگيرد و بايد به چنين سرنوشتى گرفتار شوند.
در تفسير <فى ظلال» آمده است: كسى كه خداوند هدايت و خير او را (به خاطر نيت و اعمالش) مىخواهد، در قلبش حساسيت و توجه و حساب خاصى در برابر اعمال سوء قرار مىدهد; چنين كسى از آزمايش و مجازات الهى، هرگز خود را در امان نمىبيند; و همچنين از دگرگونى قلب و از خطا و لغزش و نقصان و عجز; به همين دليل، دائما حسابگرى مىكند; دائما از شيطان برحذر است و هميشه در انتظار امدادهاى الهى است; و اينجا محل جدايى راههاى هدايت و ضلالت و رستگارى و هلاكت است. (62)
يكى از ياران امام كاظم عليه السلام (يا امام على بن موسى الرضا عليهما السلام) مىگويد: از آن حضرت پرسيدم آن عجب و خودپسندى كه عمل انسان را باطل مىكند، چيست؟ فرمود: <العجب درجات منها ان يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب انه يحسن صنعا; عجب و خودپسندى درجاتى دارد; يكى از آنها اين است كه اعمال سوء انسان در نظرش تزيين شود آن را خوب ببيند و از آن خوشحال شود و در شگفتى فرو رود و گمان كند عمل نيكى انجام داده است.» (63)
در چهارمين آيه، سخن از سرگذشت ملكه سبا و اخبارى است كه هدهد از سرزمين آنها براى سليمان آورد; گفت: من ملكه و ملت او را ديدم كه در برابر آفتاب سجده مىكنند، و غير خدا را پرستش مىنمايند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان تزيين كرده بود (وجدتها وقومها يسجدون للشمس من دون الله و زين لهم الشيطان اعمالهم).
درست است كه خورشيد و نور آفتاب بسيار با عظمت و پر بركت و حياتبخش است، ولى طلوع و غروب و دگرگونى و تحول و پوشيده شدن با قطعات ابر، نشان مىدهد كه اين موجود با عظمت نيز اسير قوانين آفرينش است و از خود كمترين ارادهاى ندارد; و به همين دليل، هرگز شايسته پرستش نيست; ولى تعليم و تربيتهاى غلط و سنت نياكان و نيز تكرار عمل سبب مىشود كه قبح و زشتى آن، از نظرها برود و به صورت يك عمل زيبا جلوه كند.
در بعضى از كشورهاى دنيا گاوهاى به اصطلاح مقدسى هستند كه گروهى آنها را پرستش مىكنند، اعمالى در برابر گاو ماده انجام مىدهند و امتيازاتى براى آن قائلند كه هر بيننده خالى الذهن را به خنده وا مىدارد در حالى كه پرستش كنندگان گاو با قيافههاى جدى آن اعمال را مرتكب مىشوند و به آن افتخار مىكنند; چرا ديگران مىخندند و آنها افتخار مىكنند؟ يكى از دلائل آن، اين است كه تكرار عمل، قبح و زشتى آن را از ميان برده و عادت كردن به آن، حجابى در برابر زشتيها مىشود.
درست است كه در اين آيه تزيين عمل به شيطان نسبت داده شده ولى واضح است كه شيطان ابزار و اسبابى دارد كه يكى از آنها همان تكرار زشتيها و خو گرفتن به آنها است.
در پنجمين آيه مورد بحث، همان محتواى آيات گذشته با تعبيرات تازهاى به چشم مىخورد; روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده مىفرمايد: بگو آيا شما را خبر دهم كه زيانكارترين مردم چه اشخاصى هستند؟- آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم و نابود شده در حالى كه گمان مىكنند كار نيك انجام مىدهند (قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا).
در اينجا سخن از زيانكارترين مردم است كه سرمايههاى مهم زندگى خود را از قبيل عمر و جوانى و نيروى فكرى و جسمانى را در راههاى غلط از دست مىدهند، در حالى كه مىپندارند كار نيكى انجام مىدهند و خوشحالند و افتخار مىكنند.
چرا اين گونه افراد به چنين روز سياهى مىافتند؟ دليلش خو گرفتن به زشتيها و بديها و هوا پرستى و خود خواهى و خود بينى است كه همچون پردههاى سياه ظلمانى بر چشم عقل آنها فرو مىافتد و از ديدن حقايق باز مىمانند، و واقعيتها را غير از آنچه هست تصور مىكنند.
نتيجه اين گرفتارى و بدبختى، همان است كه در آيهبعد از آن آمده است; مىگويد: <آنها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافر شدند، و به همين دليل اعمالشان حبط و نابود گشتهاست!» (اولئك الذين كفروا بايات ربهم و لقائه و حبطت اعمالهم).
در روايات اسلامى در تفسير آيهفوق تعبيراتى ديده مىشود كه هر يك بيان مصداق روشنى از مصداقهاى اين آيه است، و همه در آن جمعند; در بعضى از روايات، به منكران ولايت اميرمؤمنان على عليه السلام تفسير شده، و در بعضى به رهبانهاى مسيحى، يعنى مردان و زنان تارك دنيا كه چشم از همه لذات دنيا پوشيدهاند، در حالى كه در راه انحرافى گام بر مىدارند.
و در بعضى از روايات به بدعتگذاران از مسلمين، و بعضى به خوارج نهروان و در بعضى به بدعتگذاران يهود و نصارى تفسير شده است; همه اينها كسانى هستند كه اعمالشان در واقع زشت و آميخته به گناه و جنايتبوده در حالى كه خود را بر طريق حق و صواب مىپنداشتند.
قابل توجه اين كه جمله <حبطت اعمالهم» كه در ذيل آيهبعد آمده بود از ماده <حبط» (بروزن سبد) مىباشد كه يكى از معانى معروف آن اين است كه شتر يا حيوان ديگرى، علف زياد و احيانا علفهاى مضر و مسموم بخورد و شكم او باد كند و به مرگ او منتهى گردد; بديهى ستباد كردن شكم اين حيوان دليل بر فربهى و قوت او نيست; بلكه نشانه بيمارى و چه بسا مقدمه مرگ اوست، هرچند ممكن است ناآگاهان آن را فربهى و قدرت و قوت پندارند.
گروهى از انسانها نيز به همين سرنوشت گرفتار مىشوند،تمام تلاش و كوشش خود را در طريق بدبختى خويش به كار مىگيرند در حالى كه گمان مىكنند در مسير خوشبختى گام بر مىدارند.
در ششمين آيه مورد بحثسخن از مساله توبه كامل به ميان آمده و آن را براى كسانى معرفى مىكند كه
اولا از روى جهل و نادانى، عدم آگاهى به اثرات شوم و عواقب دردناك گناه كار بدى را انجام دادهاند;
و ثانيا بزودى از كار خود پشيمان شده و به سوى خدا باز مىگردند; اينها هستند كه مشمول رحمت الهى مىگردند و خدا توبه آنان را مىپذيرد و خدا دانا و حكيم است (انما التوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب الله عليهم و كان الله عليما حكيما).
روشن است كه منظور از <جهالت» در اين آيه، جهالت مطلق كه موجب عذر است نيست; زيرا در زمينه جهل مطلق گناهى وجود ندارد; بلكه منظور جهل نسبى استيعنى آگاهى كامل به گناه و عواقب و آثار آن نداشته باشد.
و اما جمله يتوبون من قريب به عقيده جمعى از مفسران به معنى قبل از مرگ است، در حالى كه اطلاق كلمه <قريب» به اين معنى كه گاه پنجاه سال يا بيشتر طول مىكشد مناسب به نظر نمىرسد، رواياتى را هم كه طرفداران اين نظريه به آن استدلال كردهاند اشارهاى به تفسير اين آيه ندارد، بلكه بيان مستقل و جداگانهاى است. (دقت كنيد)
ولى بعضى ديگر آن را به معنى زمان نزديك به گناه گرفتهاند- يعنى بزودى از كار خود پشيمان شود و به سوى خدا باز گردد; زيرا توبه كامل آن است كه آثار و رسوبات گناه را بطور كلى از روح و جان انسان بشويد و كمترين اثرى از آن در دل باقى نماند و اين در صورتى ممكن است كه در فاصله نزديكى (قبل از آن كه گناه در وجود انسان ريشه بدواند و به شكل طبيعت ثانوى در آيد) از آن پشيمان شود; در غير اين صورت، غالبا اثرات گناه در قلب و جان انسان باقى خواهد ماند. پس توبه كامل توبهاى است كه بزودى انجام پذيرد و كلمه <قريب» از نظر لغت و فهم عرف نيز با اين معنى تناسب بيشترى دارد.
در هفتمين و آخرين آيهمورد بحث، در مورد مساله زكات و آثار آن دستور مىدهد <از مؤمنان زكات بگير!» (خذ من اموالهم صدقة)
سپس در ادامه اين بيان به آثار اخلاقى و معنوى زكات اشاره كرده مىفرمايد: <تو با اين عمل، آنها را پاك مىكنى، و نمو و رشد مىدهى!» (تطهرهم و تزكيهم بها)
آرى! پرداختن زكات آنها را از دنيا پرستى و بخل و امساك، پاك مىكند و نهال نوعدوستى و سخاوت و توجه به حقوق ديگران را در نهاد آنان پرورش مىدهد.
اضافه بر اين، مفاسد و آلودگيهايى كه در جامعه به خاطر فقر و محروميتبه وجود مىآيد، با انجام اين فريضه الهى بر چيده مىشود و صحنه اجتماع از آن پاك مىگردد; بنابراين زكات، هم رذائل اخلاقى را از ميان مىبرد و هم زكات دهنده را به فضائل اخلاقى آراسته مىكند، و اين همان چيزى است كه ما در اين بحثبه دنبال آن هستيم; يعنى، تاثير عمل نيك و بد در پرورش فضائل و رذائل اخلاقى.
همين تعبير به صورت ديگرى در آيهحجاب به چشم مىخورد; مىفرمايد: <و اذا سئلتموهن متاعا فاسئلوهن من وراء حجاب ذلكم اطهر لقلوبكم و قلوبهن; هنگامى كه از آنها (همسران پيامبر صلى الله عليه و آله) چيزى از وسائل زندگى را (به عنوان عاريت) مىخواهيد، از پشت پرده بخواهيد! اين كار براى پاكى دلهاى شما و آنها بهتر است!» (64)
اين تعبير نيز نشان مىدهد كه رعايت عفت در عمل، باعث پاكى قلب است و بعكس، ترك عفت، قلب و روح انسان را آلوده مىكند و مايه پرورش رذائل اخلاقى است.
نتيجه:
هدف از شرح آيات بالا اين بود كه تاثير اعمال را در اخلاق، و شكل گيرى روح و جان انسان را در پرتو آن روشن سازيم; و از مجموع آنها چنين مىتوان نتيجه گرفت كه براى خود سازى و تهذيب نفس بايد مراقب اعمال خود بود; زيرا تكرار گناه و زشتيها از يك سو قبح اعمال را از بين مىبرد و از سوى ديگر روح انسان به آن عادت مىكند، و تدريجا به صورت ملكات رذيله رسوخ پيدا مىكند به گونهاى كه انسان نه تنها از آن ناراحت نخواهد بود، بلكه گاه به آن افتخار مىكند!
چگونگى تاثير <عمل» در <اخلاق» در روايات اسلامى
آنچه در بالا در آيات فوق در مورد رابطه عمل و اخلاق منعكس بود، در روايات اسلامى نيز بوضوح ديده مىشود، از جمله:
1- در حديثى از امام باقر عليه السلام مىخوانيم كه فرمود: <ما من عبد الا و فى قلبه نكتة بيضاء فاذا اذنب ذنبا خرج فى النكتة نكتة سوداء فان تاب ذهب ذلك السواد، و ان تمادى فىالذنوب زاد ذلك السواد حتى يغطى البياض، فاذا غطى البياض لم يرجع صاحبه الى خير ابدا، و هو قول الله عزوجل: كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون; هيچ بندهاى نيست مگر اين كه در قلب او نقطه روشنى است (كه حقايق را با آن درك مىكند و او را به سوى سعادت و فضيلت فرا مىخواند) هنگامى كه گناهى مرتكب مىشود، در آن نقطه روشن، نقطه سياهى پيدا مىشود; اگر توبه كند، آن نقطه سياه برطرف مىگردد; و اگر به گناهان خويش ادامه دهد، پيوسته آن سياهى رو به فزونى مىرود تا تمام نقطه روشن را بپوشاند; هنگامى كه نقطه روشن پوشيده شد، آن شخص هرگز به سوى خير و نيكى بر نمىگردد; و اين همان است كه خداوند عزوجل فرموده: چنين نيست كه آنها مىپندارند، بلكه اعمالشان همچون زنگارى بر دلهايشان نشسته است!» (65)
اين روايتبخوبى نشان مىدهد كه تراكم گناهان، سبب پيدايش رذائل و دور ماندن از فضائل است، تا آنجا كه روح بكلى تاريك مىشود و پلهاى پشتسر ويران مىگردد، و راه بازگشت وجود نخواهد داشت!
2- در وصيتنامه معروف اميرمؤمنان على عليه السلام به فرزند رشيدش امامحسن عليه السلام مىخوانيم: <ان الخير عادة; نيكى عادت است!» (66)
همين مضمون در كنزالعمال از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: <الخير عادة و الشر لجاجة; نيكى عادت است و شر لجاجت است!» (67)
باز همين معنى به شكل ديگرى در سخنان امام سجاد علىبنالحسين عليهما السلام ديده مىشود، فرمود: <احب لمن عود منكم نفسه عادة من الخير ان يدوم عليها ; دوست دارم كسى كه از شما عادت نيكى را پذيرفته است آن را پيوسته ادامه دهد!» (68)
از اين روايات مىتوان استفاده كرد كه تكرار عمل اعم از نيك و بد سبب مىشود كه حالتى در نفس به عنوان عادت به نيكى يا بدى پيدا شود; يا به تعبير ديگر، خلق و خوى خاصى از آن شكل گيرد و همان خلق و خوى در آينده مبدا اعمال مشابه مىشود; در نتيجه، هم اعمال نيك و بد، در ايجاد اخلاق نيك و بد اثر مىگذارد و هم اخلاق نيك و بد در ايجاد اعمال نيك و بد مؤثر است (تاثيرمتقابل).
3- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام در همان وصيتنامه معروف امامحسن عليه السلام مىخوانيم: <و عود نفسك التصبر على المكروه، و نعم الخلق التصبر فىالحق; خود را به شكيبايى در برابر ناملايمات عادت ده! و چه نيك استشكيبايى در طريق حق!» (69)
در اينجا نيز به روشنى رابطه <عادت» كه زاييده تكرار عمل استبا خلق و خوى شكيبايى و صبر ديده مىشود.
4- در بسيارى از روايات توبه آمده است كه بايد در توبه از گناه، تعجيل كرد و از <تسويف» يعنى به عقب انداختن آن پرهيز نمود (مبادا آثار گناه در دل بماند و با گذشت زمان تبديل به يك خلق و خو شود; در حديثى از امام جواد عليه السلام مىخوانيم: <تاخير التوبة اغترار، و طول التسويف حيرة ... و الاصرار على الذنب امن لمكر الله; تاخير توبه موجب غرور و غفلت، و امروز و فردا كردن سبب حيرت، و اصرار بر گناه موجب بىاعتنايى به مجازات الهى است.» (70)
تعبير جالب ديگرى در حديث نبوى كه در زمينه توبه وارد شده است، ديده مىشود، مىفرمايد: < من تاب، تاب الله عليه و امرت جوارحه ان تستر عليه، و بقاع الارض ان تكتم عليه و انسيت الحفظة ما كانت تكتب عليه; كسى كه توبه كند و به سوى خدا باز گردد، خداوند به سوى او باز مىگردد; و به اعضاء و جوارح او دستور داده مىشود كه گناه را مكتوم دارند و به نقاط مختلف زمين (كه بر آن گناه كرده) نيز همين دستور داده مىشود، و فرشتگان نويسنده اعمال، آنچه را نوشته بودند به فراموشى مىسپرند.» (71)
اين تعبير نشان مىدهد كه توبه، آثار گناه را مىشويد و صفا و قداست اخلاقى نخستين را با مىگرداند.
همين معنى بطور آشكارتر در حديث علوى آمده است، مىفرمايد: <التوبة تطهر القلوب و تغسل الذنوب; توبه قلبها را پاك مىكند و گناهان را مىشويد!» (72)
اين تعبير نيز بخوبى نشان مىدهد كه گناه آثارى بر قلب مىگذارد كه تدريجا به صورت خلق و خوى باطنى در مىآيد و توبه اين آثار را مىشويد و اجازه نمىدهد تشكيل خلق و خوى دهد.
تعبير به <طهور» بودن <توبه» در روايات متعدد ديگر نيز آمده است كه همه حاكى از رابطه گناه و تشكيل حالات زشت درونى است. (73)
در مناجاتهاى پانزدهگانه معروف و بسيار پرمعناى امام علىبنالحسين عليه السلام، در مناجات اول كه مناجات توبه كنندگان است، چنين آمده است: <وامات قلبى عظيم جنايتى فاحيه بتوبة منك يا املى و بغيتى ; خداوندا! جنايتبزرگ من موجب مرگ قلبم شده و از تو مىخواهم كه با توبه آن را زنده كنى اى اميد و آرزوى من!» (74)
آرى! گناه روح و جان انسان را آلودهتر مىكند و بر اثر تكرار چنان مىشود كه گويى مرده است; و توبه موجب حيات دل و نشاط جان مىشود!
بنابراين، پويندگان راه فضيلت و سير و سلوك الى الله، براى تحكيم پايههاى فضائل اخلاقى بايد دقيقا مراقب آثار مثبت و منفى اعمال نيك و بد در روح و جان خود باشند و بدانند هيچ عملى نيست مگر اين كه در دل و جان اثر مىگذارد; اگر اعمال پاك و نيك است، روح را به رنگ خود در مىآورد و اگر زشت و آلوده و ناپاك است، آلودگى را به درون روح و جان و اخلاق مىكشاند.
7- رابطه <اخلاق» و <تغذيه»
شايد در ابتداى امر، عنوان بالا براى بعضى مايه شگفتى شود، كه چگونه مىتواند تغذيه در اخلاق و روحيات و ملكات نفسى اثر بگذارد؟ چرا كه آن مربوط به جسم است و اين مربوط به روح، ولى با توجه به رابطه بسيار نزديك و تنگاتنگى كه در ميان جسم و روح آدمى است، جايى براى اين تعجب باقى نمىماند.
بسيار مىشود كه يك حالتبحرانى روحى و غم و اندوه شديد جسم را در مدت كوتاهى، ضعيف و پژمرده و ناتوان مىسازد، موهاى انسان را سفيد، چشم را كم نور، قوت و توان را از دست و پا مىگيرد; عكس اين مساله نيز صادق است كه حالات خوب جسمانى در روح انسان اثر مىگذارد، روح را شاداب و فكر را قوت مىبخشد.
از قديم الايام تاثير غذاها بر روحيات اخلاق انسانى مورد توجه دانشمندان بوده است و حتى اين مطلب جزء فرهنگ تودههاى مردم شده است; مثلا، خونخوارى را مايه قساوت و سنگدلى مىشمردند، و معتقد بودند كه عقل سالم در بدن سالم است.
در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى نيز نشانههاى روشنى براى اين معنى ديده مىشود.
از جمله در آيه41 سوره مائده درباره گروهى از يهود كه مرتكب كارهاى خلافى از قبيل جاسوسى بر ضد اسلام و تحريف حقايق كتب آسمانى شده بودند، مىفرمايد:
<آنها كسانى هستند كه خدا نخواسته است دلهايشان را پاك كند (اولئك الذين لم يرد الله ان يطهر قلوبهم ...)!
و بلافاصله در آيهبعد مىفرمايد: <سماعون للكذب اكالون للسحت; آنها بسيار به سخنان تو گوش فرا مىدهند تا آن را تكذيب كنند و بسيار مال حرام مىخورند!»
اين تعبير نشان مىدهد كه آلودگى دلهاى آنها بر اثر اعمالى همچون تكذيب آيات الهى، و خوردن مال حرام بطور مداوم بوده است; زيرا بسيار از فصاحت و بلاغت دور است كه اوصافى را براى آنها بشمرد كه هيچ ارتباطى با جمله <لم يرد الله ان يطهر قلوبهم» نداشته باشد.
و از اين جا روشن مىشود كه خوردن مال حرام سبب تيرگى آيينه دل و نفوذ اخلاق رذيله و فاصله گرفتن با فضائل اخلاقى است.
در آيه91 سوره مائده درباره شراب و قمار مىفرمايد: <شيطان مىخواهد در ميان شما به وسيله شراب و قمار، عداوت ايجاد كنند; انما يريد الشيطان ان يوقع بينكمالعداوة و البغضاء فىالخمر و الميسر».
بى شك عداوت و بغضاء دو حالت درونى و اخلاقى است كه در آيهبالا رابطه ميان آن و نوشيدن شراب ذكر شده، و اين نشان مىدهد كه غذا و نوشيدنى حرامى همچون شراب مىتواند در شكل گيرى رذائل اخلاقى همانند پرخاشگرى و ستيزهجويى و عداوت و دشمنى اثر بگذارد.
در آيه51 سوره مؤمنون مىخوانيم: <اى پيامبر! از غذاهاى پاكيزه بخوريد و عمل صالح انجام دهيد; يا ايها الرسل كلوا من الطيبات و اعملوا صالحا».
بعضى از مفسران معتقدند ذكر اين دو (خوردن غذاهاى پاك و انجام عمل صالح) پشتسر يكديگر دليل بر وجود يك نوع ارتباطى بين اين دو است، و اشاره به اين است غذاهاى مختلف آثار اخلاقى متفاوتى دارد، غذاى حلال و پاك، روح را پاك مىكند و سرچشمه عمل صالح مىشود، و غذاهاى حرام و ناپاك روح و جان را تيره و سبب اعمال ناصالح مىگردد. (75)
در تفسير <روحالبيان» بعد از اشاره به ارتباط عمل صالح با بهرهگيرى از غذاى حلال به اشعار زير استناد شده:
علم و حكمت زايد از لقمه حلال عشق و رقت آيد از لقمه حلال! لقمه تخم است و برش انديشهها لقمه بحر و گوهرش انديشهها
و در شعر ديگرى نقل مىكند:
قطره باران تو چون صاف نيست گوهر درياى تو شفاف نيست! (76)
در تفسير اثنى عشرى، در ذيل همين آيه نيز اشاره به رابطه صفا و نورانيت قلب و اعمال صالح با تغذيه حلال شده است. (77)
رابطه تغذيه و اخلاق در روايات اسلامى
گرچه رابطه بالا در آيات قرآنى كمرنگ است، و تنها اشارتى به چشم مىخورد; ولى اين معنى (رابطه اخلاق و تغذيه) در روايات اسلامى دامنه گستردهاى دارد كه نمونههايى از آن را در ذيل از نظر مىگذرانيم:
در يك سلسله از روايات، به رابطه تغذيه با سوء اخلاق اشاره شده است از جمله:
1- در روايات متعددى مىخوانيم: يكى از شرايط استجابت دعا پرهيز از غذاى حرام; از جمله، در حديثى آمده است كه شخصى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: <احب ان يستجاب دعائى; دوست دارم دعاى من مستجاب شود!» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: <طهر ماكلك ولاتدخل بطنك الحرام; غذاى خود را پاك كن از غذاى حرام پرهيز نما!» (78)
همين معنى از همان بزرگوار با تعبير ديگرى آمده است، مىفرمايد: <من احب ان يستجاب دعائه فليطيب مطعمه و مكسبه; كسى كه دوست دارد دعايش مستجاب شود، طعام و كسب خود را از حرام پاك كند!» (79)
با توجه به اين كه در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: <ان الله لايستجيب دعاء بظهر قلب قاس; خداوند دعايى را كه از قلب قساوتمند برخيزد مستجاب نمىكند!» (80) مىتوان نتيجه گرفت كه غذاى ناپاك و حرام، قلب را تاريك و قساوتمند مىكند; و به همين دليل، دعاى حرامخواران مستجاب نمىشود. و از اينجا به رابطه نزديكى كه در ميان ناپاكى درون و تغذيه حرام وجود دارد، مىتوان پىبرد.
در حديث معروف امام حسين عليه السلام در روز عاشورا آمده است كه بعد از ايراد آن سخنان داغ و پر محتوا و گيرا در برابر لشكر لجوج و قساوتمند كوفه، هنگامى كه ملاحظه كرد آنها حاضر به سكوت و گوش دادن به سخنانش نيستند، فرمود: (آرى! شما حاضر به شنيدن سخن حق نيستيد زيرا) ملئتبطونكم من الحرام فطبع الله على قلوبكم; شكمهاى شما از غذاهاى حرام پر شده است، در نتيجه خداوند بر دلهاى شما مهر زده است (و هرگز حقايق را درك نمىكنيد!)» (81)
2- در روايات ديگرى آمده است; كه رابطهاى در ميان خوردن غذاى حرام و عدم قبول نماز و روزه و عبادات، وجود دارد; از جمله، در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <من اكل لقمة حرام لن تقبل له صلوة اربعين ليلة، و لم تستجب له دعوة اربعين صباحا و كل لحم ينبته الحرام فالنار اولى به و ان اللقمة الواحدة تنبت اللحم; هركسى لقمهاى از غذاى حرام بخورد تا چهل شب نماز او قبول نمىشود،و تا چهل روز دعاى او مستجاب نمىگردد; و هر گوشتى كه از حرام برويد، آتش دوزخ براى آن سزاوارتر است; و حتى يك لقمه نيز باعث روييدن گوشت مىشود!» (82)
بديهى استبراى قبولى نماز، شرايط زيادى لازم است، از جمله حضور قلب و پاكى دل، اما غذاى حرام پاكى قلب و صفاى دل را از انسان مىگيرد.
3- در روايات متعدد ديگرى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام آمده است كه: <من ترك اللحم اربعين صباحا ساء خلقه; كسى كه چهل روز گوشت را ترك كند، اخلاق او بد مىشود!» (83)
از اين احاديثبخوبى استفاده مىشود كه در گوشت مادهاى است كه اگر براى مدت طولانى از بدن انسان قطع شود،در روحيات و اخلاق او اثر مىگذارد،و كجخلقى و بد اخلاقى به بار مىآورد.
البته استفاده زياد از گوشتحيوانات نيز در بعضى از روايات مزموم شمرده شده، ولى از ترك آن براى مدت طولانى نيز در بسيارى از روايات نهى شده است.
4- در روايات زيادى كه در كتاب <اطعمه و اشربه» آمده است، رابطهاى ميان بسيارى از غذاها و اخلاق خوب و بد، بيان گرديده به عنوان نمونه:
در حديثى از رسولخدا صلى الله عليه و آله مىخوانيم: <عليكم بالزيت فانه يكشف المرة .... و يحسن الخلق; بر شما لازم است كه از زيت (زيتبه معنى روغن زيتون يا هرگونه روغن مايع است) استفاده كنيد، زيرا صفرا را از بين مىبرد... و اخلاق انسان را نيكو مىكند!» (84)
5- در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: كه از كلام پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل مىكند <من سره ان يقل غيظه فلياكل لحم الدراج; كسى كه دوست دارد خشم او كم شود گوشت دراج را بخورد!» (85)
از اين تعبير بخوبى استفاده مىشود كه رابطهاى ميان تغذيه و خشم و بردبارى وجوددارد.
6- در روايت مشروحى از تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام نقل شده درباره اين كه چرا خداوند خون را حرام كرده مىفرمايد: <و اما الدم فانه يورث الكلب و قسوة القلب و قلة الرافة و الرحمة لا يؤمن ان يقتل ولده و والديه ....; اين كه خداوند خوردن خون را حرام كرده به خاطر آن است كه سبب جنون و سنگدلى و كمبود رافت و مهربانى مىشود ... تا آنجا كه ممكن است فرزند و يا پدر و مادرش را به قتل برساند!»
در بخش ديگرى از اين روايت مىفرمايد: <و اما الخمر فانه حرمها لفعلها و فسادها وقال ان مدمن الخمر كعابد الوثن و يورث ارتعاشا و يذهب بنوره و يهدم مروته; و اما شراب، خداوند آن را به خاطر تاثير و فسادش حرام كرده است و فرمود شخص دائمالخمر مانند بت پرست استبدنش لرزان مىشود، و نور (معنويت) او را از بين مىبرد، و شخصيت او را ويران مىسازد!» (86)
7- در روايات متعددى كه در كافى درباره انگور آمده است رابطه ميان خوردن انگور و برطرف شدن غم و اندوه ديده مىشود; از جمله، در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: <شكى نبى من الانبياء الى الله عزوجل الغم فامره الله عزوجل باكل العنب; يكى از پيامبران الهى از غم و اندوه (و افسردگى) به پيشگاه خداوند متعال شكايت كرد; خداوند متعال به او دستور داد كه انگور بخورد!» (87)
اين حديث تاكيد بيشترى استبر مساله ارتباط تغذيه با مسائل اخلاقى.
8- در احاديث متعددى نيز رابطه خوردن انار و از ميان رفتن وسوسههاى شيطانى و به وجود آمدن نورانيت قلب ديده مىشود; از جمله، در حديث معتبرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه مىفرمود: <من اكل رمانة على الريق انارت قلبه اربعين يوما; كسى كه يك انار را ناشتا بخورد، چهل روز قلبش را نورانى مىكند.» (88)
9- در روايت متعددى در باب <خوردن» تعبيراتى ديده مىشود كه همه نشانه ارتباط تغذيه با روحيات و مسائل اخلاقى است; از جمله، در حديثى از رسولخدا صلى الله عليه و آله مىخوانيم كه به جعفر (ابنابىطالب)عليهماالسلام فرمود: <يا جعفر كل السفرجل فانه يقوى القلب و يشجع الجبان; اى جعفر! <به» بخور قلب را تقويت مىكند و ترسو را شجاع مىسازد!» (89)
10- در بعضى از احاديث رابطه ميان غذاى اضافى و سنگدلى و قساوت و عدم پذيرش موعظه ديده مىشود; از جمله، در كتاب <اعلام الدين» از پيغمبر اكرم نقل شده كه فرمود: <اياكم و فضول المطعم فانه يسم القلب بالقسوة و يبطىء بالجوارح عنالطاعة و يصم الهمم عن سماع الموعظة; از غذاى اضافى بپرهيزيد كه قلب را پر قساوت مىكند و از اطاعتحق تنبل مىسازد و گوش را از شنيدن موعظه كر مىنمايد!»
فضول الطعام (غذاى اضافى) ممكن است اشاره به پرخورى باشد يا غذاهاى باقى مانده و فاسد شده، و در هر حال از رابطه تغذيه و مسائل اخلاقى خبر مىدهد.
همين معنى در بحارالانوار از بعضى از روات اهل سنت از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله نقل شدهاست. (90)
از اين حديثبخوبى استفاده مىشود كه غذاى اضافى سه پيامد سوء دارد: قساوت مىآورد; انسان را در انجام عبادات و طاعات تنبل مىكند; و گوش شنوا را در برابر مواعظ از انسان مىگيرد!
اين مطلب كاملا محسوس است كه وقتى انسان غذاى زياد و سنگين مىخورد عبادات را به زحمتبهجا مىآورد و نشاطى براى عبادت ندارد بعكس هنگامى كه غذاى ساده و كم مىخورد قبل از اذان صبح بيدار است نشاط دارد و حالت مطالعه و عبادت دارد.
همچنين به تجربه رسيده است هنگامى كه انسان روزه مىگيرد رقت قلب پيدا مىكند و آمادگى بيشتر براى شنيدن مواعظ در او حاصل مىشود; بعكس هنگامى كه شكم پر است فكر انسان درست كار نمىكند و خودش را از خدا دور مىبيند.
11- در احاديث اسلامى در ارتباط نوشيدن عسل با صفاى قلب، از اميرمؤمنانعلى عليه السلام مىخوانيم: <العسل شفاء من كل داء و لا داء فيه يقل البلغم و يجلى القلب; عسل شفاى تمام بيماريها است و در آن بيمارى نيتبلغم را كم مىكند و قلب را صفا مىبخشد.» (91)
نتيجه:
از مجموع آنچه در بالا آورديم و روايات فراوان ديگر كه ذكر آنها به طول مىانجامد بخوبى استفاده مىشود كه رابطه نزديكى ميان تغذيه و روحيات و اخلاقيات وجود دارد، هرگز نمىگوئيم غذاها علت تامه براى اخلاق خوب يا بد است، بلكه همين اندازه مىدانيم كه طبق روايات بالا يكى از عوامل زمينهساز پاكى و اخلاق، تغذيه است هم از نظر نوع غذاها و هم از نظر حلال و حرام بودن آنها.
دانشمندان امروز نيز معتقدند بسيارى از پديدههاى اخلاقى به خاطر هورمونهائى است كه غدههاى بدن تراوش مىكند و تراوش غدهها رابطه نزديكى با تغذيه انسان دارد; بر همين اساس، بعضى معتقدند كه گوشت هر حيوانى حاوى صفات آن حيوان است، واز طريق غدهها و تراوش آنها در اخلاق كسانى كه از آن تغذيه مىكنند اثر مىگذارد. گوشت درندگان انسان را درندهخو مىكند، و گشتخوك صفتبىبندوبارى جنسى را كه از ويژگيهاى اين حيوان ستبه خورنده آن منتقل مىسازد.
اين از نظر رابطه طبيعى و مادى، از نظر رابطه معنوى نيز آثار خوردن غذاى حرام غير قابل انكار است، غذاى حرام قلب را تاريك و روح را ظلمانى مىكند و فضائل اخلاقى را ضعيف مىسازد.
اين سخن با ذكر يك داستان تاريخى كه مورخ معروف مسعودى در <مروجالذهب» آورده پايان مىدهيم:
او از <فضل بن ربيع» نقل مىكند كه <شريك ابن عبدالله» روزى وارد بر <مهدى» خليفه عباسى شد، مهدى به او گفتبايد حتما يكى از سه كار را انجام دهى، شريك سؤال كرد كدام سه كار؟ گفتيا قضاوت را از سوى من بپذيرى و يا تعليم فرزندم را برعهده بگيرى، و يا غذائى (با ما) بخورى! شريك فكرى كرد و گفتسومى از همه آسانتر است، مهدى او را نگهداشت و به آشپز گفت انواعى از خوراك مغز آميخته با شكر و عسل براى او فراهم ساز.
هنگامى كه <شريك» از آن غذاى بسيار لذيذ و (طبعا حرام) فارغ شد، آشپز رو به خليفه كرد و گفت اين پيرمرد بعد از خوردن اين غذا هرگز بوى رستگارى را نخواهد ديد! فضل ابن ربيع مىگويد مطلب همين گونه شد، و شريك ابن عبدالله بعد از اين ماجرا هم به تعليم فرزندان آنها پرداخت و هم منصب قضاوت را از سوى آنها پذيرفت. (92)
صفات اخلاقى و اعمال اخلاقى
مىدانيم اعمال انسان هميشه در درون و جان او ريشه دارد; يا به تعبير ديگر، اعمال ظهور و بروز صفات درونى است، يكى به منزله ريشه و ديگرى به منزله ساقه و شاخ و برگ و ميوه است.
به همين دليل، اعمال اخلاقى از صفات اخلاقى جدا نيست; مثلا، نفاق كه از صفات رذيله است، ريشهاى در عمق جان انسان دارد و از شخصيت دو گانه و ضد توحيدى او، حكايت مىكند. همين صفت درونى سبب انجام اعمال منافقانه يا رياكارانه مىشود.
حسد نيز حالتى در درون جان است كه نسبتبه نعمتهاى خداوند كه به ديگران داده شده است رشك مىبرد، همين صفتخود را در لابهلاى اعمال خرابكارانه، در برابر شخص محسود و سنگ انداختن در مسير سعادت او نشان مىدهد.
<كبر» و <غرور» خود برتر بينى، همگى از صفات درون است كه ناشى از جهل انسان به قدر و مقام خويش مىباشد، و يا كمى ظرفيت در برابر مواهب الهى، اما همين صفت درونى در لابهلاى اعمال بخوبى خود را آشكار مىسازد، و از طريق بىاعتنايى، پرخاشگرى، هتاكى و تحقير ديگران، ظاهر مىشود.
و شايد به همين دليل، علماى اخلاق در كتب اخلاقى، معمولا اين دو را از هم جدا نكردهاند، گاه به سراغ ريشه و صفات درون مىروند، و گاه به سراغ شاخ و برگ و اعمال برون، از اولى به <صفات اخلاقى» مىشود و از دومى به <اعمالاخلاقى».
البته اعمال اخلاقى، موضوع مباحث فقهى است، و فقهاء پيرامون آن از ديدگاه خود بحث مىكنند، ولى با اين حال علماى اخلاق نيز از آن سخن مىگويند، البته ديدگاه عالم اخلاق با فقيه متفاوت است، فقيه از نظر احكام پنجگانه (وجوب و حرمت و استحباب و كراهت و اباحه) و احيانا ثواب و عقاب، به اين افعال مىنگرد، ولى عالم اخلاق، از اين نظر كه نشانه كمال روح يا انحطاط و نقص آن استبه آن نگاه مىكند.
و با اين بيان فرق صفات اخلاقى و اعمال اخلاقى و همچنين ديدگاه فقيه و عالم اخلاق روشن مىگردد.
- اسوهها و الگوها - |
اشاره
هركس در زندگى خود، اسوه و پيشوايى دارد كه سعى مىكند خود را به او نزديك سازد، و پرتوى از صفات او را در درون جان خود ببيند.
به تعبير ديگر، در درون دل انسان جايى براى اسوهها و قهرمانها است; و به همين دليل، تمام ملتهاى جهان در تاريخ خود به قهرمانان واقعى، وگاه پندارى متوسل مىشوند، و بخشى از فرهنگ و تاريخ خود را بر اساس وجود آنها بنا مىكنند; در مجالس خود از آنها سخن مىگويند و آنها را مىستايند; و سعى مىكنند خود را از نظر صفات و روحيات به آنها نزديك سازند.
اضافه بر اين، اصل <محاكات» (همرنگ شدن با ديگران، مخصوصا افراد پرنفوذ و با شخصيت) يكى از اصول مسلم روانى است. مطابق اين اصل، انسان كششى در وجود خود به سوى هماهنگى و همرنگى با ديگران (مخصوصا با قهرمانان) احساس مىكند; و به همين علت، به سوى اعمال و صفات آنان جذب مىشود.
اين جذب و انجذاب، در برابر افرادى كه انسان نسبتبه آنها ايمان كامل دارد، بسيار نيرومندتر و جذابتر است.
به همين دليل، ما در اسلام دو اصل به نام <تولى» و <تبرى» داريم; يا به تعبير ديگر: <حب فى الله» و <بغض فى الله» كه هر دو در واقع اشاره به يك حقيقت است. طبق اين دو اصل ما موظفيم دوستان خدا را دوست داريم و دشمنان خدا را دشمن، و پيشوايان بزرگ دين يعنى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم: را در همه چيز اسوه و الگوى خود قرار دهيم.
اين دستور بقدرى مهم است، كه در آيات قرآن به عنوان نشانه ايمان، و در روايات اسلامى به عنوان <اوثق عرى الايمان»(محكمترين دستگيره ايمان) معرفى شده، و تا <تولى» و <تبرى» نباشد، بقيه اعمال عبادات و اطاعات، بى حاصل شمرده شده است، كه مدارك آن از آيات و روايات را به خواستخدا در بحثهاى آينده خواهيم ديد.
اين تولى و تبرى يا <حب فى الله و بغض فى الله» يكى از گامهاى بسيار مهم و مؤثر در تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله است.
روى همين اصل، بسيارى از علماى اخلاق وجود استاد و مربى را براى رهروان اين راه، لازم شمردهاند، كه بحث مشروح آن در آينده خواهد آمد.
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مىرويم و مساله تولى و تبرى را در قرآن مجيد مورد بررسى قرار مىدهيم:
1- قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم والذين معه اذ قالوا لقومهم انا برآء منكم و مما تعبدون من دون الله (سوره ممتحنه، آيه4)
2- لقد كان لكم فيهم اسوة حسنة لمن كان يرجوالله و اليوم الآخر و من يتول فان الله هو الغنى الحميد (سوره ممتحنه، آيه6)
3- لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر و ذكر الله كثيرا (سوره احزاب، آيه21)
4- لا تجد قوما يؤمنون بالله و اليوم الآخر يوادون من حاد الله و رسوله و لوكانوا آبائهم اوابنائهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه و يدخلهم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها رضى الله عنهم و رضوا عنه اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون (سوره مجادله، آيه22)
5- يا ايها الذين آمنوا لا تتولوا قوما غضب الله عليهم (سوره ممتحنه، آيه13)
6- والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصلوة و يؤتون الزكاة و يطيعون الله و رسوله اولئك سيرحمهم الله ان الله عزيز حكيم (سوره توبه، آيه71)
7- الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون (سوره بقره، آيه257)
8- يا ايها الذين آمنوا اتقوالله و كونوا مع الصادقين (سوره توبه، آيه119)
ترجمه:
1- سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند براى شما وجود داشت، در آن هنگام كه به قوم (مشرك) خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مىپرستيد بيزاريم!
2- (آرى) براى شما در زندگى آنها اسوه حسنه (و سرمشق نيكويى) بود، براى كسانى كه اميد به خدا و روز قيامت دارند; و هر كس سر پيچى كند (به خويشتن ضرر زده است، زيرا) خداوند بى نياز و شايسته ستايش است.
3- مسلما براى شما در زندگى رسولخدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به حمتخدا و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مىكنند.
4- هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمىيابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند; آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دلهايشان نوشته، و با روحى از ناحيه خودش آنها را تقويت فرموده، و آنها را در باغهايى از بهشت وارد مىكند كه نهرها از زير (درختانش) جارى است، جاودانه در آن مىمانند; خدا از آنها خشنود است و آنان (نيز) از خدا خشنودند، آنها <حزب الله»اند، بدانيد <حزب الله» پيروز و رستگارند.
5- اى كسانى كه ايمان آوردهايد! با قومى كه خداوند آنان را مورد غضب قرار داده دوستىنكنيد!
6- مردان و زنان با ايمان ولى (ويار و ياور) يكديگرند; امر به معروف و نهى از منكر مىكنند; نماز را بر پا مىدارند; و زكات را مىپردازند; و خدا و رسولش را اطاعت مىكنند; بزودى خدا آنان را مورد رحمتخويش قرار مىدهد; خداوند توانا و حكيم است!
7- خداوند، ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آوردهاند; آنها را از ظلمتها، به سوى نور خارج مىسازد; (اما) كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوتها هستند كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مىبرند; آنها اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند.
8- اى كسانى كه ايمان آوردهايد تقواى الهى پيشه كنيد و (هميشه) با صادقان باشيد!
تفسير و جمع بندى
از آيات سوره ممتحنه بخوبى بر مىآيد كه بعضى از مؤمنان تازه كار و بىخبر از دستورات اسلام، با دشمنان سر و سرى داشتند.
از شان نزول آيات آغاز اين سوره استفاده مىشود كه پيش از فتح مكه فردى به نام <حاطب بن ابى بلتعه» توسط زنى به نام <ساره» نامهاى مخفيانه به اهل مكه نوشت كه رسولخدا صلى الله عليه و آله قصد دارد به سوى شما بيايد و مكه را فتح كند، آماده دفاع از خود باشيد.
ايندر حالىبود كه پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله آماده فتحمكه مىشد،و ترتيبى دادهبود كه اينخبر بههيچ وجه منتقل به مردم مكه نشود تا مقاومت چندانى نشود، و خونها كمتر ريختهشود.
زن آن نامه را گرفت و در لاى گيسوان خود پنهان نمود و بسرعتبه سوى مكه حركت نمود.
جبرئيل اين ماجرا را به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داد، و آن حضرت، على عليه السلام را براى گرفتن نامه به تعقيب او فرستاد; او در آغاز منكر شد، و هنگامى كه مورد تهديد قرار گرفت، نامه را بيرونآورد و خدمتحضرت على عليه السلامداد; و آنحضرت نامه را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آلهآورد.
حاطب احضار شد، و سخت مورد سرزنش قرار گرفت; و عذرى آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله عذر او را ظاهرا پذيرفت; و آيات آغاز سوره ممتحنه به عنوان يك هشدار براى پيشگيرى از تكرار اين گونه اعمال نازل گرديد; و يكى از اصول اساسى اسلام، يعنى مساله اقتداء به نيكان و پاكان و اولياء الله و قطع علاقه و پيوند با دشمنان حق و در يك جمله <حب فى الله و بغض فى الله» را بيان كرد.
در آغاز اين سوره، همه مؤمنان را مخاطب ساخته مىفرمايد: <اى كسانى كه ايمان آوردهايد دشمنمن و دشمنخود را دوستخويش قرار ندهيد، شما نسبتبه آنها اظهار محبت مىكنيد در حالى كه آنها نسبتبه آنچه بر شما نازل شده است كفر مىورزند، و رسولخدا صلى الله عليه و آله و شما را به خاطر ايمان آوردن به پروردگارتان، از شهر و ديارتان بيرون مىكنند!» (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جائكم من الحق يخرجون الرسول و اياكم ان تؤمنوا بالله ربكم)
اين نكته روشن است كه اگر هنگام تضاد <پيوندهاى محبت و دوستى» با <پيوندهاى اعتقادى و ارزشى» پيوند محبت و دوستى مقدم شمرده شود، پايههاى اعتقاد و ارزشها متزلزل مىگردد و انسان تدريجا به سوى باطل و فساد گرايش پيدا مىكند; و نكته اساسى <حب فى الله و بغض فى الله» يا به تعبير ديگر، تولاى اولياء الله و تبراى از اعداءالله نيز همين است. (دقت كنيد)
سپس در ادامه اين سخن (در آيهچهارم همين سوره) مسلمانان را به پيروى از ابراهيم عليه السلام و يارانش، به عنوان يك <اسوه حسنه» و <الگوى زيبا و پر ارزش» دعوت كرده، مىفرمايد: <در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند اسوه خوبى براى شما وجود داشت، در آن هنگام كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مىپرستيد بيزاريم!» (قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم والذين معه اذ قالوا لقومهم انا برآؤ منكم و مما تعبدون من دون الله)
اسوه (بروزن لقمه) معنى مصدرى دارد; به معنى تاسى نمودن و در اصل به معنى حالتى است كه از پيروى كردن ديگرى حاصل مىشود; به تعبيرى ديگر، به معنى اقتدا كردن و پيروى نمودن است.
و ما در فارسى معمولى امروز از آن به عنوان سرمشق گرفتن تعبير مىكنيم.
بديهى است اين امر ممكن است در كارهاى خوب باشد يا كارهاى بد; به همين دليل، در آيهمورد بحث تعبير به اسوه حسنه شده; يعنى، كار ابراهيم و يارانش سرمشق خوبى براى شما بود، چرا كه آنها پيوندهاى ظاهرى و مادى را با قومشان به خاطر گسستن پيوندهاى توحيدى و اعتقادى قطع كردند.
<راغب» در <مفردات» معتقد است كه واژه <اسى» (بروزن عصا) به معنى غم و اندوه، نيز از همين ماده گرفته شده (و اين به خاطر آن است كه به افراد ماتم زده و غمگين گفته مىشود: <لك بفلان اسوة; تو بايد از فلان كس سرمشق بگيرى (كه فلان مصيبتبزرگ بر او وارد شد و صبر و شكيبايى كرد!)»
ولى بعضى از ارباب لغت مانند: ابن فارس در <مقاييس»، اين دو ماده را از يكديگر جدا مىداند (اولى را به اصطلاح ناقص واوى و دومى را ناقص يايى با دو معنى متفاوت مىشمرد).
به هر حال، قرآن مجيد براى تشويق مسلمانان، به مساله مهم <حب فى الله و بغض فى الله» ابراهيم و يارانش را سرمشق قرار مىدهد، چرا كه انتخاب سرمشقها و الگوهاى پاك و با ايمان و شجاع و مقاوم، تاثير عميقى در پاكسازى روح و فكر و اخلاق و اعمال انسان دارد.
اين همان چيزى است كه علماى اخلاق روى آن تكيه كرده و در سير و سلوك الىالله انتخاب <قدوه» و <اسوه»را وسيله پيشرفت و تعالى مىدانند.
در آيه دوم مورد بحث، كه ادامه همان بحث آيهبالا است، بار ديگر به برنامه ابراهيم و يارانش اشاره كرده، مىفرمايد: <براى شما مسلمانان در برنامه زندگى آنها سرمشق نيكويى بود; براى آنها كه اميد به خدا و روز قيامت دارند، و هر كس (از تاسى به اين مردان خدا) سرپيچى كند (و طرح دوستى با دشمنان خدا بريزد به خود زيان رسانده است و خداوند نيازى به او ندارد.)، او از همگان بىنياز و شايسته ستايش است.» (لقد كان لكم فيهم اسوة حسنة لمن كان يرجوالله و اليوم الآخر و من يتول فان الله هو الغنى الحميد)
تفاوتى كه اين آيه با آيهقبل دارد در دو قسمت است: نخست اين كه، در اين آيه بر اين موضوع تكيه مىكند كه <حب فى الله و بغض فى الله» از آثار ايمان به خدا و معاد است; و ديگر اين كه اين مساله چيزى نيست كه خدا به آن نياز داشته باشد، اين نياز شماست و براى تكامل روحى و معنوى و حفظ سلامت جامعه شما مىباشد.
چهارمين آيه، كه ناظر به جنگ احزاب است; به نكته مهمى اشاره مىكند و آن اين كه على رغم ضعفها و بىتابيها و بدگمانيهاى بعضى از تازه مسلمانان در اين ميدان نبرد عظيم، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مانند كوهى استوار، مقاومت و ايستادگى كرد; از آرايش جنگهاى صحيح و انتخاب بهترين روشهاى نظامى لحظهاى غافل نمىماند و در عين حال از راههاى متخلف براى ايجاد شكاف در جبهه دشمن از پاى نمىنشست; همراه ديگر مؤمنان كلنگ به دست گرفت و خندق كند، و براى حفظ يارانش با آنها مزاح و شوخى مىكرد; براى دلگرم ساختن مؤمنان، آنان را به خواندن اشعار حماسى تشويق مىنمود; آنى از ياد خدا غافل نبود، و يارانش را به آينده درخشان و فتوحات بزرگ نويد مىداد.
همين امور سبب حفظ جمعيت اندك مسلمين در برابر گروه عظيم احزاب كه از نظر ظاهرىكاملا برترىداشتند، شد;اين ايستادگى و مقاومت عجيب سرمشقى براى همهبود.
قرآن مىفرمايد: <رسولخدا (در ميدان جنگ احزاب) اسوه نيكويى بود براى آنها كه اميد به خدا و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مىكنند.» (لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر و ذكر الله كثيرا)
نه تنها در ميدان جنگ احزاب كه مصداق جهاد اصغر محسوب مىشد، پيغمبر صلى الله عليه و آله اسوه و الگو بود، بلكه در ميدان جهاد اكبر و مبارزه با هوى و هوسهاى نفسانى و تهذيب اخلاق نيز اسوه و سرمشق بسيار مهمى بود; و آن كسى كه بتواند گام در جاى گامهاى آن بزرگوار بنهد، اين راه پر فراز و نشيب را با سرعتخواهد پيمود.
قابل توجه اين كه در اين آيه، علاوه بر مساله ايمان به خدا و روز جزا (لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر)، روى ياد خدا نيز تكيه شده است، و با ذكر جمله (و ذكر الله كثيرا) نشان مىدهد آنها كه بسيار به ياد خدا هستند، از هدايتهاى چنين پيشوايى الهام مىگيرند، زيرا ايمان و ذكر خدا، آنها را متوجه مسؤوليتهاى بزرگشان مىكند; در نتيجه به دنبال رهبر و پيشوايى مىگردند، و كسى را بهتر از رسولخدا صلى الله عليه و آله براى اين كار نمىيابند.
در پنجمين آيه، روى نقطه مقابل اين مساله يعنى بغض فى الله تكيه كرده، مىفرمايد: <هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد نمىيابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند; آنها كسانى هستند كه خدا ايمان رابر صفحه دلهايشان نوشته و با روحى از ناحيه خودش آنان را تقويت فرموده است. » (لا تجد قوما يؤمنون بالله و اليوم الآخر يوادون من حاد الله و رسوله و لوكانوا آبائهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فىقلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه)
اين آيه نشان مىدهد كه هنگام قرار گرفتن بر سر دو راهى <حفظ پيوندهاى الهى» و <حفظ پيوندهاى خويشاوندى» كدام را بايد مقدم شمرد; با صراحت مىگويد: اگر نزديكترين خويشاوندان از راه خدا منحرف شوند، و آلوده به كفر و فساد گردند، بايد از آنها بريد و به خدا و ارزشهاى والاى الهى انسانى پيوست.
قابل توجه اين كه با دو جمله بسيار پر معنى (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه) (آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته و با روح الهى آنان را تقويت فرموده است.) بر اين مساله تاكيد مىنهد.
يعنى <حب فى الله و بغض فى الله» از ايمان سرچشمه مىگيرد، و تداوم تكامل ايمان هم از <حب فى الله و بغض فى الله» است.
و به تعبير ديگر، هر دو در يكديگر تاثير متقابل دارند، با اين تفاوت كه آغاز كار بايد از ايمان به مبدا و معاد شروع شود، و تكامل آن از <حب فى الله و بغض فى الله» حاصلگردد.
در ششمين آيه، سخن از پيوند معنوى و روحانى مؤمنان با يكديگر است; مىفرمايد: <مردان و زنان با ايمان ولى (ويار و ياور) يكديگرند; امر به معروف و نهى از منكر مىكنند; نماز را بر پا مىدارند; و زكات را مىپردازند; و خدا و رسولش را اطاعت مىكنند; بزودى خدا آنان را مورد رحمتخويش قرار مىدهد، خداوند توانا و حكيم است!» (والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصلوة و يؤتون الزكاة و يطيعون الله و رسوله الئك سيرحمهم الله ان الله عزيز حكيم)
اين پيوند معنوى و روحانى كه بر اساس امر به معروف و نهى از منكر و اقامه نماز و اداء زكات و اطاعتخدا و پيامبرش، استوار است; سبب مىشود كه آنها نه تنها در اعمال و رفتار، بلكه در خلق و خوى خويش از يكديگر الهام بگيرند; و هر كدام سرمشق براى ديگرى باشند; و اگر مىخواهند همرنگ جماعتشوند، بايد همرنگ اين جماعتشوند، نه جماعتهاى گمراه و منحرفى كه بايد رابطه خود را از آنها بريد!
در واقع امر به معروف و نهى از منكر كه در سرلوحه برنامههاى آنها - طبق آيهفوق - قرار گرفته، آنها را ملزم مىدارد كه مراقب اخلاق و اعمال يكديگر باشند; و اين خود كمكمؤثرى به تهذيب اخلاق و نفوس مىكند.
در هفتمين آيه، تفاوت خط مؤمنان و كافران تبيين شده است; مؤمنان، به خدا وابستهاند و از صفات جمال و جلال او سرمشق مىگيرند; و كافران به طاغوت وابسته بوده و اعمال و اخلاق آنها بازتابى از صفات طاغوت است; مىفرمايد: <خداوند، ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آوردهاند; آنها را از ظلمتها، به سوى نور خارج مىسازد; (اما) كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوتها هستند كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مىبرند; آنها اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند.» (الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون)
در اين آيه، خارج شدن از ظلمات به نور، به صورت نتيجه ولايتخداوند بر مؤمنان ذكر شده است، و خروج از نور به سوى ظلمتها از آثار ولايت طاغوت.
نور و ظلمت در اين آيه، معنى وسيعى دارد كه تمام نيكيها و بديها، خوبيها و زشتيها و فضائل رذائل را شامل مىشود.
آرى! آن كس كه در سايه ولايت <الله» قرار گيرد، هجرتش از رذائل به فضائل و از بديها به خوبيها آغاز مىگردد; زيرا سرمشق او در همه جا صفات جلال و جمال خداست. او به سوى پاكى مىرود، چرا كه ذات مقدس خدا از هر آلودگى و نقص، پاك و منزه است. او به سوى رحمت و رافت، و جود و سخاوت پيش مىرود، چرا كه ذات خداوند، رحمان و رحيم، و جواد و كريم است; و به همين ترتيب، حركتبه سوى فضائل ديگر شروع مىشود، چرا كه نقطه اميد و مقصد و مقصود و معبود و محبوب، اوست.
درست عكس اين حركت، يعنى از فضائل به سوى رذائل از آن كسانى است كه طاغوت (بتهاى بىشعور و بىخاصيت و فاقد چشم و گوش و هوش، و همچنين انسانهاى طغيانگر و خود كامه) را ولى خود قرار دادهاند.
در هشتمين آيه، قرآن مجيد همه مؤمنان را مخاطب ساخته و مىگويد: <اى كسانى كه ايمان آوردهايد تقواى الهى پيشه كنيد و (هميشه) با صادقان باشيد! (يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين)
در حقيقت جمله دوم در آيه شريفه (كونوا مع الصادقين) تكميل جمله اول (اتقوا الله) است. آرى! براى پيمودن راه تقوا و پرهيزكارى، و پاكى ظاهر و باطن بايد همراه و همگام صادقان بود و در سايه آنها قدم برداشت.
در روايات فراوانى كه از طرق شيعه و اهل سنت در منابع معروف اسلامى آمده است، اين آيه تطبيق بر على عليه السلام يا همه اهل بيت: شده است.
اين روايات را مىتوانيد در <الدر المنثور سيوطى» و <مناقب خوارزمى» و <دررالسمطين زرندى» و <شواهد التنزيل» حاكم حسكانى و كتب ديگر، مطالعه كنيد. (1)
<حافظ سليمان قندوزى» در <ينابيع المودة»، و <علامه حموينى» در <فرائد السمطين»، و <شيخ ابو الحسن كازرونى» در <شرف النبى» نيز بخشى از اين احاديث را آوردهاند. (2)
در يكى از اين احاديث مىخوانيم كه بعد از نزول آيه فوق، سلمان فارسى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا اين آيه عام استيا خاص؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: <اما المامورون فعامة المؤمنين، و اما الصادقون فخاصة اخى على و اوصيائه من بعده الى يوم القيامة; ماموران به اين آيه، همه مؤمنانند، و اما صادقان، خصوص برادرم على عليه السلام و اوصياى بعد از او تا روز قيامت هستند!» (3)
بديهى است اين همراهى و همگامى با على عليه السلام و اوصياى او كه تا روز قيامت تداوم دارد براى تمسك به رهبرى آنها و اقتدا در عمل و اخلاق و هدايت است.
نتيجه:
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد كه بخشى از آيات تولى و تبرى استبخوبى استفاده مىشود كه مساله پيوند با ذات پاك خداوند و اولياءالله، و بريدن از ظالمان و فاسدان و طاغوتها، و در يك كلمه <حب فى الله و بغض فى الله» از اساسىترين و اصولىترين تعليمات قرآن است، كه اثر عميقى در مسائل اخلاقى دارد.
اين اصل قرآنى و اسلامى، در تمام مسايل زندگى انسان تاثير مستقيم دارد اعم از مسائل فردى و اجتماعى و دنيايى و آخرتى. و از جمله در مسائل اخلاقى كه مورد بحث ما است، نيز اثر فوقالعادهاى دارد.
مؤمنان را مىسازد; آنها را تهذيب مىكند; و به آنها تعليم مىدهد كه در هر قدم، نيكان و پاكان مخصوصا پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم: را اسوه و قدوه و سرمشق خود قرار دهند; و اين از گامهاىمؤثر براى وصول به هدف آفرينش انسان يعنى تهذيب نفس و پرورش فضائل اخلاقى است.
تولى و تبرى در روايات اسلامى
احاديثبسيار فراوانى در كتب اسلامى اعم از شيعه و اهل سنت در زمينه حب فى الله و بغض فى الله و تولى و تبرى آمده است، و به قدرى در اين باره اهميت داده شده كه در كمتر چيزى نظير آن ديده مىشود.
بى شك اين اهميتبه خاطر آثار مثبتى است كه پيوند دوستى با اولياء الله و دوستان خدا، و بيزارى از دشمنان حق، دارد; اين آثار مثبت هم در قدرت ايمان ظاهر مىشود و هم در تهذيب اخلاق، و هم در پاكى اعمال و تقوا.
اين احاديث نشان مىدهد كه بايد در طريق تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله، هر كس پيشوا و مقتدايى را برگزيند.
در اينجا به بخشى از اين احاديث كه از كتب مختلف گلچين شده است اشاره مىشود:
1- در خطبه قاصعه تعبيرجالبى درباره پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ديده مىشود; مىفرمايد: <و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم، و محاسن اخلاق العالم، ليله و نهاره و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه يرفع لى فى كل يوم من اخلاقه علما و يامرنى بالاقتداء به; از همان زمان كه رسولخدا صلى الله عليه و آله از شير باز گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خويش را مامور ساخت تا شب و روز او را به راههاى مكارم اخلاق و صفات خوب انسانى سوق دهد; و من (هنگامى كه به حد رشد رسيدم نيز) همچون سايه به دنبال آن حضرت حركت مىكردم، و او هر روز نكته تازهاى از اخلاق نيك خود را براى من آشكار مىساخت; و به من فرمان مىداد تا به او اقتدا كنم.» (4)
اين حديثشريف كه بخشى از خطبه قاصعه را تشكيل مىدهد، اين حقيقت را روشن مىسازد كه حتى پيغمبرگرامى اسلام در آغاز كارش مقتدا و پيشوايى داشته كه بزرگترين فرشتگان الهى بوده است.
على عليه السلام نيز پيامبر صلى الله عليه و آله را مقتدا و پيشواى خود قرار داده بود و سايه به سايه او حركت مىكرد; و اين مقتداى بزرگوار هر روز درس تازهاى به على عليه السلام مىآموخت و چهره نوينى از اخلاق انسانى را به او نشان مىداد.
آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام در آغاز كارشان در برنامه سير الىالله نياز به پيشوا و مقتدا داشته باشند، تكليف ديگران پيداست.
2- در روايت معروف <بنىالاسلام ...» كه با طرق متعدد با تفاوت مختصرى از معصومين(ع) نقل شده است اين موضوع بخوبى منعكس شده است; از جمله در حديثى كه يار وفادار امام باقر عليه السلام <زراره» از آن حضرت نقل كرده، مىخوانيم: <بنىالاسلام على خمسة اشياء، على الصلوة و الزكاة و الحج و الصوم والولاية، قال زرارة: فقلت: واى شىء من ذلك افضل؟ فقال: الولاية افضل لانها مفتاحهن و الوالى هو الدليل عليهن; اسلام بر پنج پايه بنا شده: بر نماز و زكات و حج و روزه و ولايت (رهبرى معصومين)، زراره مىگويد: عرض كردم: كداميك از اينها افضل است؟ فرمود: ولايت افضل است، زيرا كليد همه آنها است، و والى و رهبر الهى راهنما به سوى چهار اصل ديگر است.» (5)
از اين تعبير بخوبى استفاده مىشود كه ولايت و اقتدا به اولياء الله سبب احياء ساير برنامههاى دينى و مسايل عبادى و فردى و اجتماعى است; و اين اشاره روشنى به تاثير مساله ولايت در امر تهذيب نفوس و تحصيل مكارم اخلاق مىباشد.
3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به يارانش فرمود: <اى عرى الايمان اوثق؟ فقالوا: الله و رسوله اعلم و قال بعضهم الصلوة، و قال بعضهم الزكاة، و قال بعضهم الصيام، و قال بعضهم الحج و العمرة، و قال بعضهم الجهاد، فقال رسولالله صلى الله عليه و آله لكل ما قلتم فضل و ليس به، ولكن اوثق عرى الايمان الحب فى الله و البعض فى الله و تولى اولياء الله و التبرى من اعداء الله; كداميك از دستگيرههاى ايمان محكمتر و مطمئنتر است؟ ياران عرض كردند خدا و رسولش آگاهتر است، و بعضى گفتند نماز، و بعضى گفتند زكات و بعضى روزه، و بعضى حج و عمره، و بعضى جهاد! رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود: همه آنچه را گفتيد داراى فضيلت است ولى پاسخ سؤال من نيست; محكمترين و مطمئنترين دستگيرههاى ايمان، دوستى براى خدا و دشمنى براى خداست، و دوست داشتن اولياء الله و تبرى از دشمنان خدا.» (6)
پيغمبراكرم صلى الله عليه و آلهنخستبااين سؤال مهم،افكار مخاطبان را در اين مساله سرنوشتساز به جنب و جوش در آورد - و اين كارى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله گاه قبل از القاء مسايل مهم انجام مىداد - گروهى اظهار بىاطلاعى كردند، و گروهى با شمردن يكى از اركان مهم اسلام پاسخگفتند; ولىپيامبر صلى الله عليه و آلهدرعين تاكيد براهميت آن برنامههاى مهماسلامى،سخنان آنها را نفىكرد،سپسافزود: مطمئنترين دستگيره ايمان، حبفىالله و بعضفىالله است!
تعبير به <دستگيره» در اينجا گويا اشاره به اين است كه مردم براى وصول به مقام قرب الى الله، بايد به وسيلهاى چنگ بزنند و بالا بروند، كه از همه مهمتر و مطمئنتر، دستگيره حب فى الله و بغض فى الله است.
اين به خاطر آن است كه پيوند محبتبا دوستان خدا و اقتدا و تاسى به اولياءعاملى استبراى حركت در تمام زمينههاى اعمال خير و صفات نيك.
بنابراين، با احياء اين اصل، اصول ديگر نيز زنده مىشود; و با ترك اين اصل، بقيه تضعيف يا نابود مىگردد.
4- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم كه خطاب به يكى از يارانش به نام جابر كرد و فرمود: <اذا اردت ان تعلم ان فيك خيرا فانظرالى قلبك فان كان يحب اهل طاعة الله و يبغض اهل معصيته، ففيك خير، و الله يحبك; و ان كان يبغض اهل طاعة الله و يحب اهل معصيته، فليس فيك خير، و الله يبغضك و المرء مع من احب; هرگاه بخواهى بدانى در تو خير و نيكى وجود دارد يا نه؟ نگاهى به قلبت كن! اگر اهل اطاعت الهى را دوست مىدارد و اهل معصيت را دشمن مىشمرد، تو انسان خوبى هستى، و خدا تو را دوست دارد; و اگر اهل اطاعت الهى را دشمن مىدارد و اهل معصيتش را دوست مىدارد، نيكى در تو نيست، و خدا تو را دشمن مىدارد; و انسان با كسى است كه او را دوست مىدارد!» (7)
جمله <والمرء مع من احب» اشاره لطيفى به اين واقعيت است كه هر انسانى از نظر خط و ربط اجتماعى و خلق و خو و صفات انسانى و همچنين سرنوشت نهايى در روز رستاخيز، با كسانى خواهد بود كه به آنها عشق مىورزد و پيوند محبت دارد; و اين نشان مىدهد كه مساله <ولايت» در مباحث اخلاقى سرنوشتساز است.
5- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مىخوانيم كه رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود: <ود المؤمن للمؤمن فى الله من اعظم شعب الايمان، الا و من احب فى الله وابغض فى الله و اعطى فى الله و منع فى الله فهو من اصفياء الله; محبت مؤمن نسبتبه مؤمن به خاطر خدا از بزرگترين شاخههاى ايمان است; (8) آگاه باشيد كسى كه به خاطر خدا دوستبدارد و به خاطر خدا دشمن بدارد، به خاطر خدا ببخشد و به خاطر خدا خود دارى از بخشش كند، او از برگزيدگان خداست!» (9)
6- در حديث ديگرى از امام علىبنالحسين عليه السلام مىخوانيم: اذا جمع الله عزوجل الاولين و الآخرين قام مناد فنادى يسمع الناس فيقول: اين المتحابون فى الله قال: فيقوم عنق من الناس فيقال لهم اذهبوا الى الجنة بغير حساب قال: فتلقاهم الملائكة فيقولون الى اين؟ فيقولون الى الجنة بغير حساب! قال فيقولون فاى ضرب انتم من الناس؟ فيقولون نحن المتحابون فى الله، قال فيقولون واى شىء كانت اعمالكم؟ قالوا كنا نحب فى الله و نبغض فى الله، قال فيقولون نعم اجر العاملين!; هنگامى كه خداوند متعال اقوام اولين و آخرين را(در قيامت) جمع كند، ندا دهندهاى ندا مىدهد، به گونهاى كه به گوش همه مردم برسد، مىگويد كجا هستند آنهايى كه به خاطر خدا همديگر را دوست داشتند، فرمود در اين هنگام گروهى از مردم بر مىخيزند و به آنها گفته مىشود، بدون حساب به سوى بهشتبرويد! فرمود: در اين موقع فرشتگان الهى از آنها استقبال مىكنند، مىگويند به كجا مىرويد؟ مىگويند: به بهشتبدون حساب! مىگويند شما از كدام گروه مردم هستيد؟ مىگويند ما كسانى هستيم كه به خاطر خدا يكديگر را دوست مىداشتيم، مىگويند، اعمال شما چه بود؟ مىگويند ما به خاطر خدا گروهى را دوست مىداشتيم و به خاطر خدا گروهى را دشمن مىداشتيم، فرشتگان مىگويند: چه خوب است پاداش عمل كنندگان!» (10)
تعبير <نعم اجرالعاملين» نشان مىدهد كه محبتبا اولياء الله و دشمنى با اعداءالله سرچشمه اعمال نيك و پرهيز از اعمال بد است.
7- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين آمده است: <ان حول العرش منابر من نور عليها قوم لباسهم و وجوههم نور ليسوا بانبياء يغبطهم الانبياء و الشهداء قالوا يا رسولالله حل لنا قال: هم المتحابون فى الله و المتجالسون فى الله و المتزاورون فى الله; در اطراف عرش الهى منبرهايى از نور است كه بر آنها گروهى هستند كه لباسها و صورتهايشان از نور است; آنها پيامبر نيستند ولى پيامبران و شهداء به حال آنها غبطه مىخورند! عرض كردند: اى رسولخدا! اين مساله را ما براى حل كن (آنها چه كسانى هستند؟) فرمود: آنها كسانى هستند كه به خاطر خدا يكديگر را دوست دارند و براى خدا با يكديگر مجالست مىكنند، و براى خدا به ديدار هم مىروند!» (11)
8- در حديث ديگرى (يا در ادامه حديثبالا) مىخوانيم: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: <لو ان عبدين تحابا فى الله احدهما بالمشرق و الآخر بالمغرب لجمع الله بينهما يوم القيامة و قال النبى صلى الله عليه و آله افضل الاعمال الحب فى الله و البغض فىالله; اگر دو بنده (از بندگان خدا) يكديگر را به خاطر خدا دوست دارند، يكى در مشرق باشد و ديگرى در مغرب، خداوند آن دو را در قيامت در بهشت كنار هم قرار مىدهد، و فرمود: برترين اعمال حب فى الله و بغض فى الله است.» (12)
اين حديث نشان مىدهد كه محكمترين پيوند در ميان انسانها، پيوند مكتبى است، كه سبب همگونى در اخلاق و رفتارهاى انسانى مىشود; بديهى است آنها كه يكديگر را به خاطر خدا دوست دارند، صفات و افعال خداپسندانه را در يكديگر مىبينند، و همين حب فى الله و بغض فى الله گاممؤثرى براى تربيت نفوس آنها است.
9- در حديث قدسى مىخوانيم: خداوند به موسى عليه السلام فرمود: <هل عملت لى عملا؟! قال صليت لك و صمت و تصدقت و ذكرت لك، قال الله تبارك و تعالى، و اما الصلوة فلك برهان، و الصوم جنة و الصدقة ظل، و الذكر نور، فاى عمل عملت لى؟! قال موسى: دلنى على العمل الذى هو لك، قال يا موسى هل واليت لى وليا و هل عاديت لى عدوا قط فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى الله و البغض فى الله; آيا هرگز عملى براى من انجام دادهاى؟ موسى عرض كرد: آرى! براى تو نماز خواندهام، روزه گرفتهام، انفاق كردهام و به ياد تو بودهام; فرمود: اما نماز براى تو نشانه (ايمان) است، و روزه سپر آتش، و انفاق سايهاى در محشر، و ذكر خدا نور است; كدام عمل را براى من به جا آوردهاى اى موسى! عرض كرد خداوندا! خودت مرا در اين مورد راهنمايى فرما! فرمود: آيا هرگز به خاطر من كسى را دوست داشتهاى، و به خاطر من كسى را دشمن داشتهاى؟ (در اينجا بود كه) موسى عليه السلام دانستبرترين اعمال حب فى الله و بغض فى الله (دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا) است.» (13)
10- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام پايان مىدهيم (هر چند احاديث در اين زمينه، بسيار فراوان است.) فرمود: <من احب لله و ابغض لله و اعطى لله و منع لله فهو ممن كمل ايمانه; كسى كه به خاطر خدا دوستبدارد و به خاطر خدا دشمن بدارد، و به خاطر خدا ببخشد، و به خاطر خدا ترك بخشش كند، او از كسانى است كه ايمانش كامل شده است!» (14)
از احاديث دهگانه بالا استفاده مىشود كه در اسلام حساب مهمى براى حب فى الله و بغض فى الله باز شده است; تا آنجا كه به عنوان افضل اعمال، و نشانه كمال ايمان، و برتر از نماز و روزه و حج و جهاد، و انفاق فى سبيل الله معرفى شده و صاحبان اين صفت، پيشگامان در بهشتند، و مقاماتى دارند كه انبياء و شهداء به حال آنها غبطه مىخورند.
اين تعبيرات، پرده از نقش مهم مساله ولايت و تولى و تبرى، در تمام برنامههاى دينى و الهى بر مىدارد; دليل آن هم روشن است; زيرا انسان پيشوايان بزرگ را به خاطر ايمان و تقوا و فضائل اخلاقى و اعمال صالحه ديگر، دوست مىدارد; با اين حال، چگونه ممكن استبه آنان تاسى نكند، و همگام و همدل و همرنگ نشود!
اين همان است كه علماى اخلاق از آن به عنوان يك اصل اساسى در تهذيب نفوس ياد كردهاند; و پيروى و اقتدا كردن به انسان كاملى را شرط موفقيت در سير و سلوك الى الله مىدانند.
يكى از دلايل مهمى كه قرآن مجيد در هر مورد و در هر مناسبت از انبياى الهى سخن مىگويد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و مسلمانان را دستور مىدهد كه به ياد آنها و تاريخ و زندگانىشان باشند، همين است كه از آنان الگو بگيرند و راه موفقيت و نجات را در تاريخ زندگى آنها بجويند.
اين نكته شايان توجه است كه انسانها معمولا داراى روح قهرمان پرورى هستند; يعنى، هركس مىخواهد به شخص بزرگى عشق بورزد، و او را در زندگى خود الگو قرار دهد; و در ابعاد مختلف زندگى به او اقتدا كند.
انتخاب چنين قهرمانى در سرنوشت انسان و شكل دادن به زندگى او تاثير فراوانى دارد; و با تغيير شناخت اين قهرمانها، زندگى ممكن است دگرگون شود.
بسيارى از افراد يا ملتها كه دستشان به دامان قهرمانان واقعى نرسيده، قهرمانان خيالى و افسانهاى براى خود ساختهاند، و در ادبيات و فرهنگ خود جايگاه مهمى براى آنها قائلشدهاند.
محيط زندگى اجتماعى و تبليغات مطلوب و نامطلوب در گزينش قهرمانها مؤثر است.
اين قهرمانها ممكن است مردان الهى، رجال سياسى، چهرههاى ورزشى و يا حتى بازيگران فيلمها بوده باشند.
هدايت اين تمايل فطرى بشر به سوى قهرمانان واقعى و الگوهاى والاى انسانى مىتواند كمكمؤثرى به پرورش فضائل اخلاقى در فرد و جامعه بنمايد.
مساله ولايت اولياء الله در حقيقت در همين راستا است; و به همين دليل، آيات و روايات اسلامى - چنانكه ديديم - اهميت فوقالعادهاى براى آن قائل شده است، و بدون آن، بقيه برنامهها را ناقص و حتى در خطر مىشمرد.
داستان موسى و خضر
مساله انتخاب معلم و استاد و دليل راه در مسير تربيت نفوس و سير و سلوك الىالله به حدى اهميت دارد كه گاه انبياى الهى، در مقطع خاصى نيز مامور به اين انتخاب مىشدند.
داستان خضر و موسى عليه السلام در سوره كهف در قرآن مجيد كه داستانى بسيار پر معنى و پرمحتوا است، چهرهاى از اين انتخاب است.
موسى عليه السلام مامور مىشود كه براى فرا گرفتن علومى - كه جنبه نظرى نداشتبلكه بيشتر جنبه عملى و اخلاقى داشت - نزد پيامبر و عالم بزرگ زمانش كه قرآن از او به عنوان <عبد من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما; بندهاى از بندگان ما كه او را مشمول رحمتخود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم.» ياد كردهاست.
او بار سفر را بست و به سوى جايگاه خضر با يكى از يارانش به راه افتاد; حوادث اثناء راه بماند، هنگامى كه به خضر رسيد، پيشنهاد خود را به آن معلم بزرگ، مطرح كرد; او نگاهى به موسى عليه السلام افكند و گفت: <باور نمىكنم در برابر تعليمات من، صبر و شكيبايى داشته باشى!» ولى موسى عليه السلام قول شكيبايى داد.
سپس سه حادثه مهم يكى بعد از ديگرى اتفاق افتاد; نخستسوار بر كشتى شدند و <خضر» اقدام به سوراخ كردن كشتى كرد كه بانگ اعتراض موسى بر خاست، و خطر غرق شدن كشتى و اهلش را به خضر گوشزد نمود; ولى هنگامى كه خضر به او گفت: <من مىدانستم تو، توان شكيبائى ندارى! موسى از اعتراض خود پشيمان گشت و سكوت اختيار كرد، چرا كه قرار گذاشته بود لب به اعتراض نگشايد تا خضر خودش توضيح دهد.
چيزى نگذشت در مسير خود به نوجوانى برخورد كردند <خضر» بىمقدمه اقدام به قتل او كرد! منظره وحشتناك كشتن اين جوان ظاهرا بىگناه، موسى عليه السلام را سخت از كوره به در برد، و بار ديگر تعهد خود را فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اعتراض شديدتر و رساتر از اعتراض نخستين، كه چرا انسان بىگناه و پاكى را بى آنكه مرتكب قتلى شده باشد كشتى؟ به يقين اين كار بسيار زشتى است!
براى دومين بار، خضر پيمان خود را با موسى عليه السلام ياد آور شد و به او گفت اگر بار سوم تكرار كنى هميشه از تو جدا خواهم شد; موسى فهميد كه در اين مورد سر مهمى نهفته است و سكوت اختيار كرد تا خضر خودش بموقع توضيح دهد.
چيزى نگذشت كه سومين حادثه رخ داد; آن دو وارد شهرى شدند، مردم شهر حتى حاضر به پذيرايى مختصر از آنان نشدند، ولى خضر عليه السلام به كنار ديوارى كه در حال فرو ريختن بود رسيد، آستين بالا زد و از موسى نيز كمك خواست تا ديوار را مرمت كند، و از فرو ريختن آن مانع شود; باز موسى عليه السلام پيمان خود را به فراموشى سپرد و به معلم خويش اعتراض كرد كه آيا اين دلسوزى در برابر آن بىمهرى منطقى است؟ اينجا بود كه خضر اعلام جدايى از موسى عليه السلام نمود، چرا كه سه بار پيمان شكيبايى را كه با خضر داشتشكسته بود; ولى پيش از آن كه جدا شوند، اسرار كارهاى سهگانه خود را براى او برشمرد و پرده از آن برداشت.
در مورد كشتى گفت: پادشاهى ظالم و جبار، كشتيهاى سالم را غصب مىكرد و من كشتى را معيوب ساختم تا مورد توجه او قرار نگيرد; زيرا كشتى تعلق به گروهى از مستضعفان داشت و وسيله ارتزاق آنها را تشكيل مىداد.
جوان مقتول فردى كافر و مرتد و اغواگر بود و مستحق اعدام، و بيم آن مىرفت كه پدر و مادرش را تحت فشار قرار دهد و از دين خدا بيرون برد.
و اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلق به آنهانهفته بود; و چون پدرشان مرد صالحى بود، خدا مىخواست اين گنج را براى آنها حفظ كند; سپس به او حالى كرد كه من اين كارها را خود سرانه نكردم; همه به فرمان پروردگاربود! (15)
در اينجا موسى عليه السلام از خضر جدا شد، در حالى كه كولهبارى از علم و آگاهى و اخلاق را همراه خود مىبرد.
او بخوبى درسهاى زير را از مكتب آن معلم بزرگ و مربى اخلاق فرا گرفت:
1- پيدا كردن رهبرى آگاه و فرزانه، و بهره گيرى از علم و اخلاق او تا آن حد اهميت دارد كه پيامبر اولوالعزمى همچون موسى - بطور نمادين - مامور مىشود كه راه دور و درازى را براى حضور در محضر او، و اقتباس از چراغ پر فروغش، بپيمايد.
2- در كارها نبايد عجله كرد، چرا كه بسيارى از امور، نياز به فرصت مناسب دارد; گفتهاند: <الامور مرهونة باوقاتها!»
3- حوادثى كه در اطراف ما رخ مىدهد ممكن است چهرهاى در ظاهر و چهرهاى در باطن داشته باشند; هرگز نبايد به چهره ظاهرى رويدادهاى ناخوش آيند قناعت كرد و عجولانه قضاوت نمود; بلكه بايد ماوراى چهرههاى ظاهرى را نيز از نظر دور نداشت.
4- شكستن پيمانهاى معنوى بطور مكرر، ممكن است انسان را براى هميشه از فوائد و بركاتى محروم سازد!
5- حمايت از مستضعفان، خيرخواهى يتيمان و مبارزه با ظالمان و كافران اغواگر، وظيفهاى است كه هر بهائى را مىتوان در برابر آن پرداخت.
6- انسان هر قدر عالم و آگاه باشد، نبايد به علم و دانش خويش مغرور گردد و تصور كند ماوراى علوم او علوم ديگرى نيست; چرا كه اين تصور او را از رسيدن به كمالات بيشتر باز مىدارد.
7- خداوند بزرگ در اين عالم هستى، ماموران ويژهاى دارد كه آنها را بىسروصدا به يارى بندگان مظلوم و با اخلاص مىفرستد، تا از طرق مختلف آنان را يارى كنند، و اينها از الطاف خفيه الهيه است كه هر انسان با ايمانى مىتواند در انتظار آن باشد
و فوائد و بركات ديگر.
اين داستان خواه جنبه آموزش واقعى براى موسى عليه السلام داشته باشد و يا جنبه سرمشق براى ديگران، هر چه باشد، در مورد مطلبى كه ما به دنبال آن هستيم تفاوتى نمىكند.
كوتاه سخن اين كه: نياز به رهبر و دليل راه در طريق افزايش علم و تهذيب نفوس نيازى ستحتمى و غير قابل انكار!
- چهره ديگر ولايت و تاثير آن در تهذيب نفوس! - |
تاثير گذارى اعتقاد به ولايتبر اخلاق و نفوذ آن در مسايل مربوط به تهذيب نفس، و سير و سلوك الىالله، تنها از جهت اسوه بودن اولياءالله و هدايتهاى آنها از طريق گفتار و رفتار نيست; بلكه به عقيده جمعى از بزرگان و دانشمندان، نوعى ديگر از ولايت وجود دارد كه از شاخههاى ولايت تكوينى محسوب مىشود، و از نفوذ معنوى مستقيم رهبران الهى، در تربيت نفوس آماده از طريق ارتباط پيوندهاى روحانى خبر مىدهد.
توضيح اين كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليه السلام به منزله قلب تپنده جامعه انسانى هستند; هر عضوى از اعضاء اين پيكر با آن قلب ارتباط بيشترى و هماهنگى افزونترى داشته باشد، بهره بيشترى مىگيرد; يا به منزله خورشيد درخشانى هستند كه اگر ابرهاى تيره و تار كبر و غرور و خود بينى و هواى نفس كنار برود، تابش آفتاب وجود آنان به شاخسار ارواح آدميان،سبب رشد و نمو آنها مىگردد، و برگ و گل و ميوه مىآورد.
در اينجا، ولايتشكل ديگرى به خود مىگيرد، و از دايره تصرفات ظاهرى فراتر مىرود و سخن از تاثير مرموز و ناپيدايى به ميان مىآيد كه با آنچه تاكنون گفتهايم متفاوت است.
قرآن مجيد مىگويد: <يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا; اى پيغمبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذار كننده، و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم، و چراغى پرفروغ و روشنى بخش.» (1)
اين چراغ پرفروغ و خورشيد تابان هم مسير راه را روشن مىسازد تا انسان راه را از چاه باز يابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نكند;
و هم اين نور الهى بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر مىگذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوى تكامل مىبرد.
حديث معروف <هشام به حكم» كه براى مناظره با <عمرو بن عبيد» (عالم علم كلام و عقائد اهل سنت) به بصره رفت، و او را با بيان منطقى زيبايى به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر و زمان وادار نمود، گواه ديگرى بر اين معنى است.
او وارد مسجد بصره شد; صفوف مردم كه اطراف عمرو بن عبيد را گرفته بودند شكاف و پيش رفت و رو به سوى او كرده و گفت: من مرد غريبى هستم سؤالى دارم اجازه مىفرمايى؟
عمرو گفت: آرى!
هشام گفت: آيا چشم دارى؟
عمرو گفت: فرزندم! اين چه سؤالى است مىكنى؟ و چيزى را كه با چشم خود مىبينى چگونه از آن پرسش مىكنى؟!
هشام گفت: سؤالات من از همين قبيل است; اگر اجازه مىدهى ادامه دهم؟
عمرو از روى غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالى احمقانه باشد!
سپس هشام سؤال خود را تكرار كرد.
هنگامى كه جواب مثبت از عمرو شنيد، پرسيد: با چشمت چه مىكنى؟
گفت: رنگها و انسانها را مىبينم.
سپس سؤال از دهان، و گوش و بينى كرد و جوابهاى سادهاى از عمرو شنيد!
در پايان گفت: آيا قلب (عقل) هم دارى و با آن چه مىكنى؟!
گفت: تمام پيامهايى را كه از اين جوارح و اعضاى من مىرسد با آن تشخيص مىدهم. (و هركدام را در جاى خود به كار مىگيرم.)
هشام در آخرين و مهمترين سؤال مقدماتى خود پرسيد: آيا وجود اعضاء و حواس، ما را از قلب و عقل بىنياز نمىكند؟
گفت: نه. زيرا اعضاء و حواس ممكن است گرفتار خطا و اشتباهى شود; اين قلب است كه آنها را از خطا باز مىدارد.
اينجا بود كه هشام رشته اصلى سخن را به دست گرفت و گفت: <اى ابامروان! (ابامروان كنيه عمرو بن عبيد بود.) هنگامى كه خداوند متعال اعضا و حواس انسان را بدون امام و رهبر و راهنمايى قرار نداده، چگونه ممكن است جهان انسانيت را در شك و ترديد و اختلاف بگذارد، و امامى براى اين پيكر بزرگ قرار ندهد؟»
عمرو بن عبيد در اينجا متوجه نكته اصلى بحثشد و سكوت اختيار كرد، و بعد فهميد كه اين جوان پرسش كننده، همان هشام بن حكم معروف است، او را در كنار خود نشاند، و احترام شايانى نمود.
امام صادق عليه السلام بعد از شنيدن اين ماجرا در حالى كه خنده بر لب داشتبه هشام فرمود: <چه كسى اين منطق را به تو ياد داده است؟»
هشام عرض كرد: بهرهاى است كه از مكتب شما آموختهام.
امام صادق عليه السلام فرمود: <به خدا سوگند اين سخنى است كه در صحف ابراهيم و موسى عليه السلام آمده است.» (2)
آرى! امام به منزله قلب عالم انسانيت است و اين حديث مىتواند اشاره به ولايت و هدايتهاى تشريعى او باشد يا تكوينى يا هر دو .
حديث معروف ابوبصير و همسايه توبه كارش گواه ديگرى بر اين مطلب است:
او مىگويد: همسايهاى داشتم كه از كارگزاران حكومت ظالم (بنى اميه يا بنى عباس) بود و اموال فراوانى از اين طريق فراهم ساخته و به عيش و نوش لهو و شرابخوارى و دعوت گروههاى فساد به اين مجالس مشغول بود; بارها شكايت او را به خودش كردم ولى ستبرنداشت هنگامى كه زياد اصرار كردم گفت: اى مرد! من مردى مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد پاكى هستى، اگر شرح حال مرا براى دوستبزرگوارت، امام صادق عليه السلام بازگويى اميدوارم كه خدا مرا بدين وسيله نجات دهد.
سخن او در دل من اثر كرد; هنگامى كه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و حال او را باز گفتم; فرمود: هنگامى كه به كوفه باز مىگردى او به ديدار تو مىآيد; به او بگو: جعفر بنمحمد براى تو پيام فرستاده و گفته است كارهاى گناه آلودهات را رها كن و من بهشت را براى تو ضامن مىشوم!
ابوبصير مىگويد: هنگامى كه به كوفه بازگشتم در ميان كسانى كه از من ديدن كردند، او بود; هنگامى كه مىخواستبرخيزد، گفتم: بنشين تا منزل خلوت شود، كارى با تو دارم. هنگامى كه منزل خلوت شد به او گفتم اى مرد! شرح حال تو را براى امام صادق عليه السلام گفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشتخود را ترك كند و من براى او ضامن بهشتم!
همسايهام سخت منقلب شد و گريه كرد; سپس گفت: تو را به خدا جعفربنمحمد چنين سخنى را به تو گفته است؟! ابو بصير مىگويد سوگند ياد كردم كه او چنين پيامى را براى تو فرستاده است!
آن مرد گفت: همين كافى است و رفت!
پس از چند روز به سراغ من فرستاد; ديدم پشت در خانهاش در حالى كه بدنش (تقريبا) برهنه است ايستاده و مىگويد: اى ابو بصير! چيزى در منزل من (از اموال حرام) باقى نمانده مگر اين كه از آن خارج شدم. (آنچه را كه صاحبانش را مىشناختم به آنها دادم و بقيه را به نيازمندان بخشيدم.) و تو مىبينى اكنون من در چه حالتم!
ابو بصير مىگويد من از برادران شيعه لباس (و ساير نيازمنديهاى زندگى) را براى او جمع آورى كردم; مدتى گذشت كه باز به سراغ من فرستاد كه بيمارم نزد من بيا! من مرتب به او سر مىزدم و براى درمان او مىكوشيدم. (ولى درمانها سودى نبخشيد) و سرانجام او در آستانه مرگ قرار گرفت.
من در كنار او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنيا، بىهوش شد; هنگامى كه به هوش آمد، صدا زد اى ابو بصير! يار بزرگوارت به عهد خود وفا كرد! اين سخن را گفت و جان به جان آفرين تسليم نمود.
مدتى بعد به زيارت خانه خدا رفتم; سپس براى زيارت امام صادق عليه السلام به در خانه آن حضرت آمدم و اجازه ورود خواستم; هنگامى كه وارد شدم در حالى كه يك پاى من در دالان خانه و پاى ديگرم در حياط خانه بود، امام عليه السلام بدون مقدمه از داخل اطاق صدا زد اى ابو بصير! ما به عهدى كه با دوست تو كرده بوديم وفا كرديم! (او نيز به عهد خود وفاكرد.) (3)
درست است كه ممكن است اين حديث جنبه يك توبه عادى و معمولى داشته باشد، ولى با توجه به آلودگى فوقالعاده آن مرد گنهكار و اعتراف خودش به اين كه بدون نظر و عنايت امام قدرت بر تصميم گيرى و نجات از چنگال شيطان را نداشت، اين احتمال بسيار قوى به نظر مىرسد كه اين انقلاب و دگرگونى در آن مرد آلوده ولى آماده، با تصرف معنوى امام صورت گرفت; زيرا در اعماق قلبش نقطه روشنى از ولايت داشت و همان نقطه نورانى سبب شد كه امام عليه السلام به او توجه و در او تصرفى كند و او نجات يابد!
نمونه ديگرى از اين تاثير معنوى و ولايت تكوينى در تهذيب نفوس آماده همان موردى است كه مرحوم علامه مجلسى در <بحارالانوار» نقل مىكند، مىگويد:
<در آن هنگام كه موسى بن جعفر عليه السلام در زندان هارون بود; هارون كنيزى زيبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البته در ظاهر براى خدمتبود و در باطن به پندار خودش فريب دادن امام عليه السلام از طريق آن كنيز بود) هنگامى كه امام متوجه او شد، همان جملهاى را كه سليمان عليه السلام در مورد هداياى <ملكه سبا» گفته بود بيان فرمود: <بل انتم بهديتكم تفرحون; شما هستيد كه بر هدايايتان خوشحال مىشويد! (4)
<سپس افزود: من نيازى به اين كنيز و مانند آن ندارم.
<هارون از اين مساله خشمناك شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفتبه او بگو ما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم; و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم; كنيزك را نزد او بگذار و برگرد!
<مدتى گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال كنيز با خبر شود. (آيا توانسته است در امام نفوذ كند يا نه؟) خادم برگشت و گفت كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم! سر از سجده بر نمىداشت و پيوسته مىگفت: قدوس سبحانك سبحانك!
<هارون گفت: به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه السلام او را سحر كرده! كنيز را نزد من بياوريد! هنگامى كه او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) مىلرزيد و چشمش به سوى آسمان بود.
<هارون گفت: جريان تو چيست؟
<كنيز گفت: من حال تازهاى پيدا كردهام; نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نماز مىخواند; هنگامى كه سلام نماز را گفت در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مىكرد، عرض كردم مولاى من! آيا حاجتى دارى انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم؟ گفتم: مرا براى انجام حوائجشما فرستادهاند!
<اشاره به نقطهاى كرد و فرمود اينها چه مىكنند؟ كنيز مىگويد: من نگاه كردم، چشمم به باغى افتاد پر از گلها كه اول و آخر آن پيدا نبود; جايگاههائى در آن ديدم كه همه با فرشهاى ابريشمين مفروش بود; خادمانى بسيار زيبا كه مانند آنها را نديده بودم آماده خدمتبودند; لباسهاى بى نظيرى از حرير سبز در تن داشتند، و تاجهايى از در و ياقوت بر سر، و در دستهايشان ظرفها و حولههايى براى شستن و خشك كردن بود; و نيز انواع غذاها را در آنجا آماده ديدم; من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامى كه سر برداشتم خود را در جاى اول ديدم!
<هارون گفت: اى خبيثه! شايد سجده كردهاى و به خواب رفتهاى و آنچه ديدى در خواب ديدى! كنيز گفت: نه به خدا قسم اى مولاى من! من قبلا اين صحنهها را ديدم، سپس به خاطر آن سجده كردم! هارونالرشيد به خادم گفت: اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه دار، تا احدى اين داستان را از او نشنود!
<كنيز بلافاصله مشغول نماز شد; هنگامى كه از او سؤال كردند چرا چنين مىكنى؟ گفت: اين گونه عبد صالح (موسى بن جعفر عليه السلام) را يافتم. هنگامى كه توضيح بيشترى خواستند، گفت: در آن زمان كه آن صحنهها را ديدم حوريان بهشتى به من گفتند: از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شويم، ما خدمتكار او هستيم نه تو!
<كنيز پيوسته در اين حال بود تا از دنيا رفت.» (5)
در اين داستان به نمونه ديگرى از نفوذ معنوى امام عليه السلام در كنيزى كه آمادگى براى پرورش و تربيت روحى داشتبرخورد مىكنيم كه تاثير معنوى و هدايت روحانى پيشواى بزرگى مانند موسى بن جعفر عليه السلام را در دست پروردگان خود به روشنى بيان مىكند.
كوتاه سخن اين كه، در تاريخ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم: مواردى ديده مىشود كه افرادى با يك برخورد با آنان، بكلى دگرگون شدند و تغيير مسير دادند; تغييراتى كه برحسب ظاهر و با اسباب عادى امكان پذير نبوده است. اين نشان مىدهد كه آن انسانهاى كامل عنايتى در حق اين اشخاص كرده و آنان را دگرگون ساختهاند; و ما از اين تصرف، به نوعى ولايت تكوينى تعبير مىكنيم.
بديهى است اين عنايات، بىحساب نيست و حتما نقطه قوتى در شخص مورد عنايت وجود داشته كه مشمول عنايت پيامبر صلى الله عليه و آله و يا امام معصوم عليه السلام واقع شدهاند.
سخنى از علامه استاد شهيد مرتضى مطهرى
در اينجا رشته سخن را به دست علامه شهيد، مرحوم مطهرى، مىسپاريم. او در كتاب <ولاءها و ولايتها» مىگويد: <اين دو واژه معمولا در چهار مورد استعمال مىشود: ولاء محبت (عشق و علاقه به اهلبيت)، و ولاء امامتبه معنى الگو قرار دادن امامان براى اعمال و رفتار خويش، و ولاء زعامتبه معنى حق رهبرى اجتماعى و سياسى امامان، و ولاء تصرف يا ولاء معنوى كه بالاترين مراحل، ولاء تصرف است».
سپس بعد از توضيحاتى درباره معنى اول و دوم و سوم، به توضيح معنى چهارم مىپردازد كه مربوط به بحث ما است; مىگويد: <ولايتيا تصرف معنوى نوعى اقتدار و تسلط فوقالعاده تكوينى است; به اين معنى كه، انسان بر اثر پيمودن طريق عبوديت و بندگى خدا، به مقام قرب معنوى الهى نائل مىگردد; و نتيجه وصول به اين مقام اين است كه به صورت انسان كاملى در مىآيد كه قافله سالار معنويات، مسلط بر ضمائر، و شاهد بر اعمال، و حجت زمان مىشود!
<از نظر شيعه در هر زمان يك انسان كامل كه نفوذ غيبى بر جهان و انسان دارد و ناظر بر ارواح و قلوب است وجود دارد كه نام او حجتخداست.
<مقصود از ولايت تصرف يا ولايت تكوينى اين نيست كه بعضى از جهال پنداشتهاند كه انسانى از انسانها سمتسرپرستى و قيموميت نسبتبه جهان پيدا كند، بطورى كه او گرداننده زمين و آسمان و خالق و رازق از جانب الله بوده باشد!
<درست است كه اين اعتقاد شرك نيست و شبيه چيزى است كه قرآن درباره ملائكه مدبرات امرا و مقسمات امرا به اذن الله بيان فرموده، ولى قرآن به ما مىگويد: مساله خلقت و رزق را و زنده كردن و ميراندن و غير آن، به غير خدا نسبت ندهيم.
<بلكه منظور اين است كه انسان كامل به خاطر قرب به پروردگار به جائى مىرسد كه داراى ولايتبر تصرف در (بعضى امور) جهان مىشود.
سپس مىافزايد: <در اينجا كافى است كه اشاره اجمالى به اين مطلب بنمائيم و پايههاى اين طرز فكر را با توجه به معانى و مفاهيم قرآنى روشن سازيم تا گروهى خيال نكنند كه اين يك سخن قلندرى است.
<شك نيست كه مساله ولايتبه معنى چهارم از مسائل عرفانى است، ولى اين دليل نمىشود كه چون يك مساله عرفانى است مردود قلمداد شود.»
سپس با توضيحات فراوانى درباره قرب خداوند و آثار آن چنين نتيجهگيرى مىكند:
<بنابراين محال است كه انسان بر اثر طاعت و بندگى و پيمودن طريق بندگى خدا به مقام فرشتگان نرسد، يا بالاتر از فرشته نرود، و يا لااقل در حد فرشتگان از كمالات هستى بهرهمند نباشد (فرشتگانى كه قدرت تدبير و تصرف در جهان هستى به اذن الله دارند.)» (6)
از اين سخن مىتوان چنين نتيجه گرفت كه رابطه معنوى با اين انسانهاى كامل مىتواند سبب نفوذ و تصرف آنان در انسانها آماده گردد; و تدريجا آنها را از رذائل اخلاقى دور كرده و به فضائل و كمالات نزديك سازد.
سوء استفادهها
هميشه و در هر عصر و زمان و در ميان هر قوم و ملتى، از مفاهيم صحيح و سازنده سوء استفادههائى شده است; ولى هرگز اين بهرهگيريهاى نادرست لطمهاى به صحت و قداست اصل مطلب نمىزند.
مساله رهبرى اخلاقى و لزوم استفاده از اساتيد عمومى و خصوصى براى بهتر پيمودن راه تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله نيز از اين قاعده كلى مستثنا نبوده است.
گروهى از صوفيه خود را به عنوان <مرشد»، <شيخ»، <پير طريقت» و <قطب» عنوان كرده و افراد را به پيروى بىقيد و شرط از خود دعوت مىكنند، و تا آنجا پيش رفتهاند كه گفتهاند اگر از پير طريقت كارهايى كه بر خلاف شرع ببينى زنهار، كه خرده نگيرى، چرا كه با روح تسليم در برابر او مخالفت دارد!
<غزالى» كه تمايل او به صوفيه از كلماتش در فصول مختلف كتاب <احياءالعلوم» نمايان است، و فرق صوفيه او را از بزرگان خويش مىشمارند، در فصل 51 از جلد پنجم احياءالعلوم، در باب پنجم، چنين مىگويد:
<ادب مريدان، در برابر شيوخ خود در نزد صوفيه از مهمترين آداب است; مريد در برابر شيخ بايد مسلوبالاختيار! باشد و در جان و مال خويش جز به فرمان او تصرف نكند.... بهترين ادب مريد در برابر شيخ، سكوت و خمود و جمود است; تا اين كه شيخ خودش آنچه را از كردار و رفتار صلاح مىداند به او پيشنهاد كند ... هرگاه كار خلافى از شيخ ببيند و مطلب بر او مشكل شود، به ياد داستان موسى و خضر بيفتد كه خضر اعمالى انجام داد كه موسى آنها را منكر مىشمرد ولى هنگامى كه خضر سر آن را فاش كرد، موسى از انكارش بازگشت; بنابراين، شيخ هر كارى انجام دهد، عذرى به زبان علم و حكمت دارد!» (7)
شيخ عطار در شرح حال يوسف ابن حسين رازى مىنويسد: هنگامى كه ذىالنون مصرى (مرشد او) به او دستور داد كه از مصر خارج شده و به شهر خود بازگردد، يوسف دستورى از او خواست; ذىالنون گفت: هر چه خواندهاى فراموش كن! و هر چه نوشتهاى بشوى تا حجاب برخيزد!
از ابو سعيد نقل شده كه (به مريدان) مىگفت: راس هذا الامر كبس المحابر و خرق الدفاتر و نسيان العلم; اساس اين كار (تصوف) جمع كردن دوات و مركب و پاره كردن دفترها (و كتابها) و فراموش نمودن علم است!» (8)
در حالات <ابو سعيد كندى» آمده است كه در خانقاهى منزل داشت و در جمع دراويش به سر مىبرد و گاهى در پنهانى به حوزه درس وارد مىشد; روزى در خانقاه دواتش از جيبش بيرون افتد و رازش كشف شد (و معلوم شد دنبال تحصيل علم است.); يكى از صوفيان به او گفت: عورت خويش را پنهان دار! (9)
بى شك جوى كه بر آن خانقاه حاكم بود نتيجه تعليمات مرشد و راهنماى آن جمعاست.
اين در حالى است كه در حديث معروف و مشهورى كه در اسلام آمده است مىخوانيم كه امام صادق عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مىكند كه فرمود: <وزن مداد العلماء بدماء الشهداء فيرجح مداد العلماء على دماء الشهداء; روز قيامت مركبهاى (نوك قلمهاى) علما و دانشمندان با خونهاى شهيدان در ترازوى سنجنش اعمال مقايسه مىشود و مركبهاى دانشمندان بر خونهاى شهيدان برترى مىگيرد!» (10)
ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا!
براى اين كه روشن شود هنگامى كه كار به دست نااهل بيفتد چگونه از يك مساله منطقى و شرعى با ايجاد تحريفها و دگرگونيها سوء استفاده مىشود، كافى است كه به سخنى كه <كيوان قزوينى» (ملقب به <منصور عليشاه» كه خود از اقطاب صوفيه بود) در حدود اختيار قطب، آورده است، توجه كنيد!
او مىگويد: حدود ادعاى قطب ده ماده است:
1- من داراى همان باطن ولايت هستم كه خاتمالانبياء داشت! ... جز اين كه او مؤسس بود و من مروج و مدير و نگهبانم!
2- من مىتوانم عدهاى را تكميل كنم به گونهاى كه روح قبائح را در تن آنها بميرانم يا از تن آنها بيرون كرده به تن ديگران (كفار) بيندازم!
3- من از قيود طبع و نفس آزادم!
4- همه عبادات و معاملات مريدان بايد به اجازه من باشد!
5- هر نامى را كه به مريدان تلقين كنم و اجازه دهم به دل يا به زبان بگويند، آن اسم خدا مىشود و بقيه از درجه اعتبار ساقط است!
6- معارف دينى و عقائد قلبى اگر با امضاء من باشد مطابق واقع است، والا عين خطااست!
7- من <مفترض الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ» هستم!
8- من در عقائد خود آزادم!
9- من هميشه حاضر و ناظر احوال قلبى مريدم!
10- من تقسيم كننده بهشت و دوزخم! (11)
اين سخنان كه به هذيان شبيهتر است تا به بحث منطقى، گرچه شايد مورد قبول همه صوفيان نباشد ولى همين اندازه كه مىبينيم كسى كه خود را قطب مىدانسته به خود اجازه مىدهد چنين ترهاتى بگويد و چنان اختياراتى براى اقطاب قائل شود كه حتى پيامبران بزرگ الهى مدعىآن نبودند;كافى است كه بدانيم سوء استفاده كردن از مساله نياز بهمعلم و مربى در امر سير و سلوك و تهذيب اخلاق ممكن است چه عواقب شومى به بار آورد.
اين ادعاها كه قسمتى از آن مخصوص انبياء است و قسمتى از آن را هيچ پيامبر و امامى هم ادعا نكرده، هركس مختصر آگاهى نسبتبه مسائل مذهبى داشته باشد متوجه عمق خطر فاجعه مىكند.
اگر كتابهاى اهل تصوف را مانند: <تذكرةالاولياء شيخ عطار» و <تاريخ تصوف» و <نفحات الانس» و بعضى از بحثهاى احياءالعلوم را به دقتبررسى كنيم به ادعاهائى در مورد اقطاب برخورد مىكنيم كه راستى وحشتناك است; و همين امور است كه محققان علم كلام و فقهاى شيعه را وا داشته است كه در مقابل اين گروه موضعگيرىهاى سختى داشته باشند; همان موضعگيرىهايى كه گاه براى افراد ناآگاه ناراحت كننده است، ولى آگاهان مىدانند كه اگر جلو اين ادعاها رها شود، كارى بر سر اصول و فروع اسلام و اخلاق مىآورند كه چيزى از آن باقى نمىماند!
در اينجا به پايان بحث درباره كليات مسائل اخلاقى در سايه آيات قرآن مجيد مىرسيم; بحثهايى كه اساس و پايههاى اصلى در علم اخلاق و تهذيب نفس را تشكيل مىدهد و در پرتو آن راههاى روشنى به سوى بحثهاى آينده كه از تك تك فضائل و رذائل اخلاقى سخن مىگويد، گشوده مىشود.
بارالها!
رسيدن به اوج فضائل اخلاقى و راه يافتن بر بساط قرب ذات پاك تو، جز به يارى تو ممكن نيست; ما را در اين راه يارى فرما! و به مقام قرب عباد صالحين خود برسان! و صاحب نفس مطمئنهاى بگردان كه شايستگى خطاب <فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» را پيدا كنيم!
خداوندا!
دام شيطان بسيار سخت و سهمگين است، و هواى نفس دشمن خطرناكى است; رذائل اخلاقى همچون خارهاى جانگداز مغيلان روح ما را آزار مىدهد، تنها عنايات خاص تو است كه مىتواند ما را از چنگال آن دام و آن هوى و هوسها و آن خارهاى جانگداز رهايى بخشد.
پروردگارا!
در پايان اين سخن، خود را به تو مىسپاريم و دعاى معروف و بسيار پر محتواى پيامبر گرامىات را زمزمه مىكنيم و مىگوييم: <اللهم لاتكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا» (12)
پايان جلد اول اخلاق در قرآن
- منبع کوثرنامه: http://www.ic-el.com/show_book.asp?idnum=381&state=news
مطالب بیشتر: http://www.ic-el.com/Show_book_inside.asp?idnum=381&idsub=11#sthash.1HV6J45H.dpuf