1. پاداش مصافحه با مؤمنان
ابوعبیده گوید:
من همکجاوه امام باقر(علیه السلام) بودم. اول من سوار میشدم و سپس آن حضرت. چون سوار میشدیم، حضرت به من سلام میکرد و مانند مردی که رفیقش را به تازگى ندیده، احوالپرسى و مصافحه میفرمود و هنگام پیاده شدن، او پیش از من پیاده میشد. وقتی پیاده میشدیم، سلام میکرد و مانند کسى که رفیقش را به تازگى ندیده، احوالپرسى مینمود. گفتم: یابنرسولالله! شما کارى میکنى که هیچکس از مردم نزد ما نمیکند و اگر یک بار هم این کار را بکند، زیاد است؟ امام(علیه السلام) فرمود: «مگر ثواب مصافحه را نمیدانى؟! وقتی دو مؤمن همدیگر را میبینند و دست میدهند، همواره گناهان آن دو میریزد، چنانکه برگ از درخت میریزد و خدا به آنها توجه میفرماید، تا از یکدیگر جدا شوند.»[9]
2. دیدار برادر دینی
رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمودند:
جبرئیل به من خبر داد که خداوند، فرشتهاى را به زمین فرستاد. فرشته راه میرفت تا به درِ خانهای رسید که مردى از صاحبخانه، اجازۀ ورود مىگرفت. فرشته گفت: با صاحبِ این خانه چه کار دارى؟ گفت: او برادر مسلمانِ من است که به خاطر خداوند متعال دیدارش میکنم. فرشته گفت: جز بدین منظور نیامدهای؟ گفت: نه. فرشته گفت: من فرستادۀ خدا به سوى تو هستم. او به تو سلام میرساند و میفرماید: «بهشت برایت واجب شد.» سپس گفت: خدا میفرماید: «هر مسلمانى که از مسلمانى دیدار کند، او را دیدار نکرده، بلکه مرا دیدار کرده و بهشت، به عنوان ثواب او، بر عهدۀ من است.»[10]
3. تأکید امام صادق(علیه السلام) بر دیدار با مؤمنان
اسحاقبنعمار گوید: خدمت امام صادق(علیه السلام) رسیدم. حضرت با ترشرویی به من نگریست. عرض کردم: سبب دگرگونىِ شما با من چیست؟ فرمود: «آنچه تو را با برادرانت، دگرگون ساخته. اى اسحاق! به من خبر رسیده که در منزلت، دربان گذاشتهاى تا فقرای شیعه را راه ندهند!» عرض کردم: قربانت! من از شهرت ترسیدم. فرمود:
از بلا نترسیدى؟ مگر نمیدانى که چون دو مؤمن ملاقات و مصافحه کنند، خدا بر آنها رحمت نازل کند که 99 قسمت آن براى آنکه رفیقش را دوستتر دارد، باشد و چون در دوستى برابر باشند، رحمت خدا ایشان را فراگیرد، و چون براى مذاکره بنشینند، برخى فرشتگانِ نگهبان آنها به برخى دیگر گویند: از اینها کناره گیریم؛ شاید رازى داشته باشند که خدا بر آنها، پرده کشیده باشد.
عرض کردم: مگر خداوند متعال نمىفرماید: «مَّا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِید»[11]؛ به گفتارى دم نزند، جز آنکه نزد او، رقیب حاضر باشد؟! امام(علیه السلام) فرمود: «اى اسحاق! اگر نگهبانان نشنوند، خداوند عالمِ سرّ، بشنود و ببیند.»[12]
4. شاد کردن مؤمنان
از امام باقر(علیه السلام) روایت شده است:
در آنچه خداوند با بندۀ خویش موسى(علیه السلام) مناجات کرد، آن بود که: «مرا بندگانى است که بهشتِ خویش را بر آنان مباح و ارزانى داشته و ایشان را در آن فرمانروا ساختم.» موسى عرض کرد: پروردگارا! اینان کیانند که بهشتِ خود بر ایشان مباح گردانیدى و آنان را در آن حاکم ساختى؟ فرمود: «هر که مؤمنى را خوشحال سازد.»
آنگاه امام(علیه السلام) فرمود:
مؤمنى در مملکتِ یکى از جباران زندگی میکرد. آن جبار او را تکذیب میکرد و حقیر میشمرد. آن مؤمن از آن دیار به بلاد شرک گریخت و بر یکى از آنان وارد شد. وى از او پذیرایی نمود، او را جاى داد، به او مهربانى کرد و میزبانى نمود. پس چون مرگِ آن مشرک فرارسید، خداوند بدو الهام کرد که: به عزت و جلالم سوگند، اگر براى تو در بهشت محلى بود، تو را در آن ساکن میگردانیدم، ولی بهشت بر مشرک حرام شده است؛ اما اى آتش! او را بترسان، لکن نسوزان و آزارش نده!» و در بامدادان و شامگاه، روزىِ او میرسد. سائل پرسید: از بهشت؟ فرمود: «از هر کجا که خدا خواهد.»[13]
5. گناه تحقیر و اذیت مؤمن
رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود:
همانا پروردگارم، شب معراج مرا به آسمان برد و از پس پردۀ حجاب به من وحى کرد و بىواسطه با من سخن گفت، تا آنکه به من فرمود: «اى محمد! هر که دوستى از من را خوار کند، به جنگ با من کمین کرده و آنکه با من جنگ کند، با او بجنگم.» گفتم: پروردگارا! این دوستِ تو کیست؟ میدانم که هر که با تو بجنگد، تو با او بجنگى. فرمود: «او کسى است که من براى ولایت و دوستىِ تو، وصیّ و فرزندانت، از او پیمان گرفتهام.»[14]
6. آزار به همسایه، دلیل بیایمانی
عمروبنعکرمه گوید: به امام صادق(علیه السلام) عرض کردم: همسایهاى دارم که مرا میآزارد. فرمود: «تو با او خوشرفتارى کن!» گفتم: خدایش رحم نکند! پس آن حضرت روى از من بگردانید. گوید: من نخواستم با آن وضع از حضرت جدا شوم؛ از این رو عرض کردم: با من چنین و چنان میکند و مرا آزار میدهد! فرمود: «گمان میکنى که اگر با او آشکارا دشمنى کنى و مانند او در صدد آزارش برآیی، میتوانى از او انتقام بگیری (و شرّ او را از خود دور کنى)؟» عرض کردم: آرى، من بر او میچربم. فرمود:
این همسایۀ تو از کسانى است که به مردم رشک بَرَد، از آنچه خداوند به آنها داده و تفضل کرده است؛ پس چون نعمتى براى کسى دید، اگر اهل و عیالى داشته باشد، به آنها تعرض کند و آنها را بیازارد و اگر خاندانى ندارد (که آنها را آزار کند)، به خدمتکارش مىپیچد و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به بیدارى به سر بَرَد و روزها را به خشم بگذراند. همانا مردى از انصار، خدمت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) آمد و عرض کرد: من خانهاى در فلان قبیله خریدارى کردهام و نزدیکترین همسایۀ من در آن خانه، کسى است که خیرى از او به من نمیرسد و از شرّش آسوده نیستم! پس رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به على(علیه السلام)، سلمان و ابوذر ـ (راوى گوید:) دیگرى را هم فرمود که من فراموش کردم و گمان میکنم که مقداد بود ـ دستور داد که با بلندترین آوازشان در مسجد فریاد بزنند که: «هر که همسایهاش از آزار او آسوده نباشد، ایمان ندارد»؛ پس آنها سه بار آن را گفتند. سپس با دست اشاره کرد که تا چهل خانه است از برابر و پشت سر و طرف راست و سمت چپ (؛ یعنى تا چهل خانه از چهار طرف همسایه هستند).[15]
7. نفرین به همسایۀ مردمآزار
اسحاقبنعمار گوید: به امام صادق(علیه السلام) از دستِ همسایهاى که آزارم میداد، شکایت کردم. فرمود: «بر او نفرین کن!» پس من نفرین کردم، ولى نتیجهاى ندیدم. دوباره خدمتش رفتم و شکایت کردم. فرمود: «بر او نفرین کن!» عرض کردم: فدایت گردم! من نفرین کردم و نتیجهاى ندیدم. امام(علیه السلام) فرمود: «چگونه نفرین کردى؟» عرض کردم: هرگاه به او برخوردم، نفرینش کردم. فرمود: «چون به تو پشت کند و رو گرداند، نفرینش کن!» پس من این کار را کردم و زمانى نگذشت که خدا مرا از شرّ او نجات داد.[16]
8. همسایۀ موذی
امام باقر(علیه السلام) فرمودند:
مردى نزد پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) آمد و از آزارِ همسایهاش به ایشان شکایت کرد. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به او فرمود: «صبر کن!» سپس بار دوم خدمتش آمد (و شکایت کرد). پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) به او فرمود: «صبر کن!» سپس بار سوم آمد و باز شکایت کرد. حضرت به او فرمود: «چون روز جمعه شود، آنگاه که مردم براى نماز جمعه میروند، وسایل خانهات را سرِ کوچه و در راه مردم بیار، تا هر که به نماز جمعه میرود، ببیند و چون از تو بپرسند (که براى چه این کار را کردهاى)، جریان را به آنها بگو!» فرمود: آن مرد این کار را کرد؛ پس آن همسایه که آزارش میداد، نزد او آمد و گفت: اثاثیهات را به خانه بازگردان! من با خدا عهد میکنم که دیگر تو را اذیت نکنم.[17]
9. حسنه چیست؟
از امام صادق(علیه السلام) روایت شده است:
خداوند به داود(علیه السلام) وحى فرمود: «به راستى که بندهاى از بندگان من، حسنهاى به جا آوَرَد و به سبب آن، بهشت را بر وى مباح گردانم.» داود(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! آن حسنه چیست؟ فرمود: «بر بندۀ مؤمن من، سرور و خوشحالى وارد سازد، اگرچه با دانهای خرما باشد.» داود(علیه السلام) گفت: خداوندا! سزاوار است کسى را که تو را شناسد، امید خود از تو برنگیرد.[18]
10. نتیجۀ شاد کردن مؤمن
محمدبنجمهور گوید: نجاشى، حاکمِ اهواز و شیراز بود. یکى از کارمندانش به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: در دفتر نجاشى، مالیاتی به عهدۀ من است و او مؤمن است و به فرمان بردن از شما معتقد است. اگر صلاح بدانید، برایم به او توصیهای بنویسید. امام صادق(علیه السلام) نوشت: «بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ سُرَّ أَخَاکَ یَسُرَّکَ الله»؛ برادرت را شاد کن تا خدا تو را شاد کند! او نامه را گرفت و نزد نجاشى آمد. زمانى که در مجلس عمومى نشسته بود، چون خلوت شد، نامه را به او داد و گفت: این نامۀ امام صادق(علیه السلام) است. نجاشى، نامه را بوسید، روى دیده گذاشت و گفت: حاجتت چیست؟ گفت: در دفتر شما، مالیاتی بر من است. نجاشى گفت: چه مقدار است؟ گفت: دههزار درهم. نجاشى دفتردارش را خواست و دستور داد از حساب خودِ او بپردازد و بدهىِ او را از دفتر خارج کند و براى سال آینده هم همان مقدار به نام نجاشى بنویسد. سپس به او گفت: آیا تو را شاد کردم؟ گفت: آرى، قربانت! آنگاه دستور داد، به او مرکب، کنیز و نوکرى دهند و نیز دستور داد یک دست لباس به او دادند و در هر یک از آنها میگفت: آیا تو را شاد کردم؟ او میگفت: آرى، قربانت! و هر چه او میگفت آرى، نجاشى میافزود تا از عطا فراغت یافت. سپس گفت: فرشِ این اتاق را هم که رویش نشسته بودم، هنگامى که نامۀ مولایم را به من دادى، بردار و ببر و بعد از این هم حوایجت را پیش من بیاور! مرد، فرش را برداشت و خدمت امام صادق(علیه السلام) رفت و جریان را چنانکه واقع شده بود، گزارش داد. حضرت از رفتارِ او مسرور شد. مرد گفت: مثل اینکه نجاشى با این رفتارش، شما را هم شادمان کرده است؟ فرمود: «آرى به خدا! خدا و پیامبرش را هم شاد کرد.»[19]
پی نوشت ها:
[9]. اصول کافی، ج3، ص259، ح1.
[10]. همان، ص255، ح3.
[11]. ق، آیۀ 18.
[12]. همان، ص262، ح14.
[13]. همان، ص271، ح3.
[14]. همان، ج4، ص54، ح10.
[15]. همان، ص489، ح1.
[16]. همان، ص276، ح1.
[17]. همان، ص492، ح13.
[18]. همان، ج3، ص272، ح5.
[19]. همان، ص273، ح9.
برگرفته از: حکایتهای اخلاقی در اصول کافی
نویسنده: روحالله بخشی