ای شیرِ سرافرازِ زبردستِ خدا
ای تیرِ شهابِ ثاقبِ شستِ خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دستِ من و دامنِ تو ای دستِ خدا
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را
گر بر در دیر مینشانی ما را
گر در ره کعبه می دوانی ما را
اینها همگی لازمهٔ هستیِ ماست
خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ما تشنه لبانِ وادیِ حِرمانیم
بر کشتِ امیدِ ما بده باران را
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بَر از دلِ ما
مُستغرَقِ نیلِ معصیت جامهٔ ما
مجموعهٔ فعلِ زشت هنگامهٔ ما
گویند که روز حشر شب مینشود
آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی
وز دامن شب صبح نماینده تویی
کار من بیچاره قوی بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی