مورد استفاده:
این ضرب المثل در مورد افرادی بكار میرود كه همه امتیازها را با هم میخواهند.ریشه تاریخی:
در آن روزگاری كه پیامبر اسلام تازه در عربستان كه همه بتپرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت میكرد. ولی اكثر مردم عربستان بتپرست بودند مردم از سنگ و گل بت میساختند و ساختهی خود را عبادت میكردند. گروهی با چیزهای دیگر هم بت میساختند. از جمله مردی كه نخلستان بزرگی از خرما داشت، مقداری از بهترین خرماهای خود را به شكل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانوادهاش به آن بت خرمایی تعظیم میكردند و آن را میپرستیدند.
چندین سال این مرد و خانوادهاش به همین منوال زندگی كردند. تا اینكه یكسال خشكسالی آمد و موادغذایی كم شد. به طوری كه بعد از مدتی در هیچ خانهای غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. نخلستانها خشك شدند و مردم به سختی زندگی میكردند، ولی مرد بتپرست با اینكه شرایط سختی را پشت سر میگذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شدهی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام میگذاشت.
بعد از مدتی یك روز كه گرسنگی به پسر كوچك خانواده فشار آورد پسرك با اینكه میدانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یك خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینكه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما كم میشود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.
مرد بتپرست یك شب تا صبح كنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت كرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت كم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینكه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت كم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبحها چه كسی میآید و خرما را برمیدارد.
شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر كوچك خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار كردن داشت كه مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش كرد. گفت: چه كار میكنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یك دانه از این خرما بخور خودتان میفهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بتپرست كه دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدتها بود یك چنین خوراكی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش كرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت میخوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرك گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما میتوانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشكسالی تمام شد و دوباره نخلستانها پر از خرما شد یك خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین كار این است كه این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول
در آن روزگاری كه پیامبر اسلام تازه در عربستان كه همه بتپرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت میكرد. ولی اكثر مردم عربستان بتپرست بودند مردم از سنگ و گل بت میساختند و ساختهی خود را عبادت میكردند. گروهی با چیزهای دیگر هم بت میساختند. از جمله مردی كه نخلستان بزرگی از خرما داشت، مقداری از بهترین خرماهای خود را به شكل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانوادهاش به آن بت خرمایی تعظیم میكردند و آن را میپرستیدند.
چندین سال این مرد و خانوادهاش به همین منوال زندگی كردند. تا اینكه یكسال خشكسالی آمد و موادغذایی كم شد. به طوری كه بعد از مدتی در هیچ خانهای غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. نخلستانها خشك شدند و مردم به سختی زندگی میكردند، ولی مرد بتپرست با اینكه شرایط سختی را پشت سر میگذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شدهی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام میگذاشت.
بعد از مدتی یك روز كه گرسنگی به پسر كوچك خانواده فشار آورد پسرك با اینكه میدانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یك خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینكه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما كم میشود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.
مرد بتپرست یك شب تا صبح كنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت كرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت كم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینكه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت كم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبحها چه كسی میآید و خرما را برمیدارد.
شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر كوچك خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار كردن داشت كه مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش كرد. گفت: چه كار میكنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یك دانه از این خرما بخور خودتان میفهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بتپرست كه دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدتها بود یك چنین خوراكی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش كرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت میخوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرك گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما میتوانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشكسالی تمام شد و دوباره نخلستانها پر از خرما شد یك خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین كار این است كه این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول
منبع کوثرنامه: سایت راسخون