نظری به شعر علی موسوی گرمارودی
شنبه گذشته از سوی کانون ادبی زمستان، جلسة نقد آثار شاعر نامدار معاصر علی موسوی گرمارودی در فرهنگسرای انقلاب در تهران برگزار شد. در این جلسه استاد بهأالدین خرمشاهی، یوسفعلی میرشکاک، دکتر بهروز یاسمی و من در نقد شعر ایشان سخنرانیهایی داشتیم. گردانندة جلسه، دکتر محمود اکرامی بود.
آنچه در پی میآید متن مکتوب سخنرانی من در این جلسه است. البته یادآوری میکنم که این خود چکیدهای از نقدی مفصل است که برای کتابی در نقد شعر انقلاب اسلامی ایران نوشتهام و در آن، آثار ده تن از شاعران انقلاب از جمله جناب موسوی گرمارودی را به تفصیل نقد و ارزیابی کردهام. این کتاب هم آخرین مراحل تدوین را میگذراند.
سپاسگزار جناب سجاد عزیزی آرام مدیر کانون ادبی زمستان نیز هستم به خاطر محبت و مهماننوازیشان.
صفر
علی موسوی گرمارودی را میتوان از پیشگامان شعر انقلاب اسلامی و از معماران این بنا دانست. او از معدود شاعران نوپرداز است که در سالهای پیش از انقلاب با گرایشهای دینی به میدان آمده و از این ارزشها پاسداری کرده است.
او شاعری است پُرکار با شش دفتر مستقل شعر و هشت گزینة شعر که باز در این گزینهها نیز شعرهایی چاپنشده آمده است. او علاوه بر پرکار بودن، شاعری جامعالاطراف است، بدین معنی که در غالب قالبها و موضوعات رایج در شعر این سالها صاحب اثر است. چنین است که ما ناگزیر به ارزیابی شعر دو گرمارودی هستیم، گرمارودیِ نوپرداز و گرمارودیِ کهنسرا. و جالب این که بیشتر سرودههای این شاعر، در دو قطب نسبتاً بارز و دور از هم جای گرفتهاند، در شعر سپید و قصیده.
نوسرودهها که به گمان من ساقة اصلی آثار موسوی گرمارودی را میسازد خود به دو گونه است. گونهای از آن، شعرهای خطابی و البته غالباً آیینی که من به تفصیل بدان خواهم پرداخت و گونهای دیگر، آثاری است عاطفی و برخوردار از تجربههای عینی زندگی. این دسته از شعرها شاید برای کسانی که شاعر ما را فقط در پشت تریبون دیدهاند و به خوانش مکتوب مجموعه آثارش نپرداختهاند، قدری خلاف انتظار باشد.
یک شاخصة مهم نوسرودههای گرمارودی تنوع محتوایی آنهاست و شاخصة دیگر، جنبة کاربردی نسبتاً قویشان. باید از انصاف نگذریم که حتی استادانهترین قصیدههای این شاعر نیز از لحاظ وسعت دایرة مخاطبان به این شعرها نمیرسد. بعضی از آنها، از آثار درخشان دهة شصت است و از اسباب شهرت این شاعر، همچون «خط خون» و «در سایهسار نخل ولایت».
به گمان من بیشتر ارزش و اعتبار «خطّ خون» به خاطر خطشکنی آن است و پیشگامی شاعر در آنچه آن را شعر موضعمند آیینی به ویژه در گرایش عاشورایی میتوان دانست. سخن در ایجاد این گونه شعر و ریشههای آن در آثار متفکران انقلابی مسلمان در نیم قرن اخیر، ما را از سخن اصلی بدور میافکند. اینقدر میتوان گفت که «خطّ خون» مشهورترین شعر عاشورایی تا زمان خود در قالبهای نوین بوده است. بخشی از این شهرت مرهون نگرش نوین، انقلابی و تاریخی شاعر به واقعه است و بخشی نیز به واسطة بدایع هنری آن، بهویژه آغاز و پایانی ابتکاری و به خاطر ماندنی.
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند،
و آب را
که مَهر مادر توست.
O
... پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری
ولی آنچه در میانة این دو فرازِ این شعر پانزده صفحهای بیان میشود، همواره یکدست نیست. سخن گاهی سخت برجسته و غافلگیرکننده میشود، مثلاً در اینجا که هم در صورت بدیع است و هم دارای پشتوانة فکری نیرومند، یعنی رویارویی دایمی حق و باطل.
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، دو پاره کرد
در رنگ
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست
و گاه کمابیش فرود میآید، از این دست:
تو فراتر از حمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانهای، وحدتی
آه ای سبز!
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیبتر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
یک
ولی موسوی گرمارودی با همه شهرت و تسلطی که در قالبهای نو دارد، از قصیدهسرایی نمیتواند دست بکشد و شاید خوشتر داشته باشد که هم بدین صفت مشهور باشد و ممتاز.
بیشتر این قصیدهها از نظر وزن و قافیه یادآور قصاید خاقانی و انوری و دیگر استادان قصیدهسرای کهن است، مثل این قصیدة خاقانیوار در ستایش مرحوم امیری فیروزکوهی که از بهترین آثار گرمارودی به حساب است:
فیروز باد کوه دماوند و کردرش
کاستاده چون امیری در پیش لشکرش
آن کوههای خُرد و کلان پیش روی او
خود لشکر ویاند، ستاده برابرش
وان جایجای چادرش مِه به درّهها
گویی به پاست خرگه خیل مظفّرش
آن سیمگونه قلّة وی اندر آفتاب
از سیم و از زر است یکی خود بر سرش
وان ابرک سپیدکِ برجسته بر ستیغ
گویی پَری است برزده بر فرق مغفرش
استادیِ شاعر در قصیدهسرایی با همان سنگ و ترازوی این قالب، ناگفته پیداست. ایهام در کلمات «فیروز» و «امیر» و پیوند دادن استاد به دماوند که خاستگاه او در دامنههایش بوده است، به نوعی به تناسب مقام است و سخت نیکو افتاده است. این چکامه و دیگر چکامههای موسوی گرمارودی از بدایع زبانی و کشفهای تصویری هم خالی نیست.
ولی نوآوریهای موسوی گرمارودی در قصیده بیشتر در جزئیات است و نه کلیات، و غالباً به سبب کهنبودن زبان و ساختار کلّی، آنقدرها خود را نشان نمیدهد که در شعرهای نو نشان میداد.
قصیده قالبی است با کمترین انعطافپذیری. شاعر غالباً بیش از این که قصیده را به رنگ خویش بسازد، خود به رنگ قصیده درمیآید و تسلیم شرایط و مقتضیاتِ سنتی این قالب میشود. من حس میکنم که در این کشاکش، موسوی گرمارودی بیش از این که توانسته باشد سمند قصیده را به میدانهای امروز بیاورد، خود سوار بر آن به میدانهای کهن رفته است و چنین است که قصایدش حتی بیش از قصاید اوستا و اخوان، «قدمایی» مینمایند.
غالب قصیدههای موسوی گرمارودی بر همان ساختار سهقسمتی قدیم بنا شده است: تشبیب و تغزّلی که غالباً وصف بهار است و طبیعت; گریز به موضوع اصلی و سپس دعاییه با همان ساختار کهن.
عناصر خیال در قصیدهها غالباً همان عناصر خیال قدیم است و کمتر از دایرة گل و سنبل و گاه عناصر میخانهای دور میشود. تنها چیزی که میتوان حس کرد، تنوع بیشتر این گلها و گیاهان است.
از این گذشته در بیشتر این شعرها نمیتوان یک تشخص بومی یا موقعیتی خاص سراغ گرفت. مثلاً وصفی که شاعر از مرحوم مهرداد اوستا دارد، همانگونه است که از استاد مشفق کاشانی دارد. شعرها کمتر شخصی و وابسته به موقعیتهای خاص شدهاند، مگر در اندک قصیدههایی از نوع «آبشار نیاگارا» که معلوم است به واسطة تأثیر عینی شاعر از مشاهدة آبشار، متفاوت با دیگر توصیفهای او از کار درآمده است.
ای از شکوه بیشتر و از وقار هم
دریای باژگونِ روان، آبشار هم
... از نعرهات بلند، دل اژدها تهی
چون اژدها دمان و چُنو بیقرار هم
پنداشتم که یال هیون خداستی
دیدم ولی که یال هیونی، سوار هم
کوهی بلند، یکسره از سیمِ تر زدی
کاینسان سپید و تافتهای، آبدار هم
ولی با این همه اگر صرفاً با معیارهای کهن قصیدهسرایی به سراغ قصاید علی موسوی گرمارودی برویم، او را از بسیاری اقرانش قویتر خواهیم یافت و حرفهایتر.
دو
در باقی قالبهای کهن، شاعرِ ما در سطح قصیدههایش ظاهر نشده است. دشواری کار اینجاست که در غزلها و مثنویها و به ویژه این دومیها، آن مایه از طنطنه و زبانآوری که میتوانست مخاطب را به اعجاب وادارد و تسلیم قوّت طبع شاعر سازد هم لاجرم پیدا نیست. از سویی دگر آن «حادثه»هایی که میتوانست سبب غافلگیری مخاطب شود هم غالباً دیده نمیشود.
به نظر میرسد که گاهی موقعیت اجتماعی و شخصیت ادبی افراد، سدّی در برابر صمیمیت شعرشان میشود. این گونه از شاعران غالباً ناچار به پاسخگویی به انتظاراتیاند که جامعه به عنوان یک «شاعر متعهد و سرشناس» از آنان دارد. همین شاید تا حدودی شخصیت شفاف و صمیمی آنان را در پردهای از رسمیّت میپوشاند و لاجرم بر شعرشان هم تأثیر میگذارد. موسوی گرمارودی آنگاه که ناچار است از مسایل بزرگ ملّی و مذهبی سخن بگوید، لاجرم به مقتضای این موقعیت، قدری تشریفاتیتر سخن میگوید و برعکس، آنگاه که مثلاً آرزوی یک محبوس را بیان میکند (صدای سبز، 457)، سخنش سخت صمیمی و بیپیرایه میشود، یا آنجا که شعری دربارة زعفران میگوید (صدای سبز، 454) و یا توصیفی شاعرانه از یک گیاه آبزی دارد (صدای سبز، 453). من در اینجا «آرزوی محبوس» را برای نمونه نقل میکنم که به گمان من از بهترین شعرهای موسوی گرمارودی است:
خوشا دوباره کنار تو و کتابی باز
درخت و سبزه و آبی و آفتابی، باز
به قدر روزیِ یکروزه، میوهای، نانی
ز دستپخت تو هم، دلمهای، کبابی، باز
یکی دو پنجه سه تار و سه چار نالة نی
دو چشم بر هم و بر سینة تو خوابی باز
سحر ز شبنم نوش لبان غنچة تو
چون آفتاب مکیدن، گهی شرابی، باز
گهی به بوسه فرو بستن آن لب شیرین
که میکند ز سر دلبری، عتابی، باز
یکی دو دور ورق در قمار عشق زدن
چو باختی، ستدن بوسههای نابی باز
قسم به چشم تو، گیتی و هر چه دارد، نیست
به چشم عاشق من، بی تو، جز سرابی باز
سه
شعرهایی آیینی یکی از شاخههای پربار کارنامة شاعریِ موسوی گرمارودی است. ولی با آنچه گفته آمد، میتوان به این نتیجه رسید که ارج و مقام ویژة موسوی گرمارودی در شعر آیینی، در نوسرودههایش نهفته است و نه در قصیدهها و بهویژه مثنویهایی که پارههایی از آنها را نقل کردیم. البته در این میان استثناهایی هست، مثل «شب شراب... و شب خون» که در آن شاعر به توصیفی مقایسهآمیز میان شبی از زندگی یزید و شبی از زندگی اسیران کربلا پرداخته است و نیز این شعرِ ستیهنده و سناییوار در عرض نیاز به حضور حضرت امام هادی(ع):
سر ز سامرّا برآور ای امام پاک من
ای تو را علم علی در سینه، چون جان در بدن
... نوکر بیمزد آمرکا زند لاف از فریب
کانچه او میفهمد از اسلام، آن باشد حسن
گلشن دین عرصة زاغان بیمقدار شد
آری، ار بلبل رود از باغ، باز آید زغن
سر ز سامرّا برآر و بر خر خودشان نشان
این سگان ناصبی را، کافران بیوطن
یا بگو فرزند تو مهدی، کند پا در رکاب
وین خران سگصفت را سر درآرد در رسن
از اینها که بگذریم، میتوان گفت که سیاق کهنسرودههای آیینیِ شاعر ما همان سیاق سنتی این نوع شعر است، البته با زبان و فضایی گاه نوتر، چنان که در ترکیببند پانزدهبندیِ «آغاز روشناییِ آیینه» میبینیم. این به نظر میرسد که از بهترینهای شعر گرمارودی در دایرة شعر آیینی باشد و به همین مناسبت نقل یک بند از آن ضروری مینماید.
آری، به روز واقعه بیمار بودهای
امّا ذخیره بهر دل یار بودهای
با امر حق به فاجعه نزدیک ماندهای
دور از نگاه تیرة اغیار بودهای
در آن سبک بدن، تب سنگین چه کرده بود؟
کز آن شبانهروز، گرانبار بودهای
ماندی وز آن، امامت حق زنده ماند و باز
در هر نفس شهید به تکرار بودهای
در کربلا شگرفترین کار کردهای
در کربلا غریبترین یار بودهای
هم سرخی شهادت خورشید دیدهای
هم چون شفق طلیعة خونبار بودهای
هم محمل شکیبِ ره عشق گشتهای
هم هودج تحمّل دشوار بودهای
در کربلا تو آن سخن ناشنیدهای
کآویز گوش خلق به ادوار بودهای
آن روز، خور به خیمة خود رخ نهفته بود
خورشید دیگری به دل خیمه خفته بود
چهار
حال میباید که در پی منابع خیال شاعر بود و این که تا چه حد برخوردار از چشمدیدهای عینی او و در عین حال ملموس برای مخاطبان است.
از این نظر شعر موسوی گرمارودی را نسبتاً متعادل و متناسب با عصر آن میبینیم. ما هیچ انتظار نداریم که در غزلهای دهههای پنجاه و شصتِ او نشانههای بسیای از عناصر محیط و یا روایتهایی از نوع رایج در دهههای هفتاد و هشتاد را ببینیم. با این همه میتوان گفت که شاعر ما به نسبت قرین دیگر خود یعنی طاهره صفارزاده میلی بیشتر به مضمونیابی دارد و در مجموع تعبیرهای خلاّ قانه و حاصل کشف شاعر را در آثار او بیشتر میتوان یافت.
شعر گرمارودی البته از تخیل سرشار نیست، ولی آنچه هست، نه دچار تزاحم خیال است و نه دچار ترکیبسازیهای جدولیِ رایج در شعر دهة شصت، چنان که در کار مرحوم نصرالله مردانی دیده میشد.
O
از جنبة صوری، من در شعر موسوی گرمارودی یک نکتة دیگر را هم قابل یادکرد میدانم و آن شخصیتبخشیدن به مفاهیم انتزاعی و کاربرد آنها در مقام دارندة آن مفاهیم است، چنان که در اینجا میبینیم:
چه گویم؟ «مهربانی» مادر توست
«بزرگی» چون غلام قنبر توست
«بهی» همسایة دیوارِ کویت
نگاه «راستی» در جستوجویت
«شرف» بازوت گیرد تا بخیزد
«محبت» آب بر دست تو ریزد
این خالی از ارزش نیست و تشخصی به کلام میبخشد، ولی به سبب این که یک چَم ساده و قابل تقلید دارد، آنقدرها ارجمند نمیتواند بود. این شگرد میتواند به زودی دستفرسود شود، چنان که در شعرهای موسوی گرمارودی کمابیش چنین شده است.
نویسنده : محمدکاظم کاظمی
منبع کوثرنامه: وبلاگ محمد کاظم کاظمی
http://mkkazemi.persianblog.ir/post/639/
----------------------
درنگی در نمادگرایی علی موسوی گرمارودی
و آن درخت، همیشه در دل ماست
ارزش هر شعر در داشتن ویژگیهایی است که آن را از دیگر هنرها و نوشتهها، متمایز میدارد. عملکرد واژههای یک شعر به موسیقی و آهنگ درونی، همآوایی و همنشینی هجاها و تکواژهها بستگی دارد. همه این عناصر زبانی در پرتو معنی شعر ارزش پیدا میکنند. یک شاعر حقیقی برای نوشتن شعر خود، تلاش و رنج بسیار میبرد و حاصل تحمل و تکاپوی خالصانه او، تفکری است که به صورت یک رشته فلسفی، لابهلای متن شعر و زیر پوشش کلی کلام شاعر، پرورش مییابد. گاه انگیزه نوشتن یک شعر، میتواند همین تفکر و فلسفه هستیشناسانه باشد.
شاعر زبردست، کسی است که بتواند میان عناصر و عواملی که در تکوین و تحریر شعر وجود دارد، هماهنگی پدید آورد؛ موسیقی، احساس، عاطفه، خیال، اندیشه، معنی، حقیقت و واقعیت و... عناصری هستند که با رهبری «زبان» در یک شعر حضور مییابند و دنیای خاص شاعرانه را به وجود میآورند؛ دنیایی که با دنیای هنرهای دیگر تفاوت دارد؛ دنیایی که آینه فطرت و سرشت متعالی شاعر است.
شکل و محتوای شعر آزاد فارسی در پیوند با زبان و بیان، مفهوم و مضمون ویژه خود، رخ نموده است. نشانههای نوعی دگرگونی ماهوی در این ویژگی دیده میشود که هویتی نو و متفاوت برای شعر فارسی ایجاد کرده، واژهها را در همنشینی ویژهای و در فضای زبانی نوینی، به گونهای شهود شاعرانه، دلالتپذیر کرده، در پیوند با صورتهای خیال، تصویرها، نمادها و استعارهها، ساختار هنری شعر را به کمال رسانیده است. شعر آزاد فارسی، هویتی خاص به شاعر آن بخشیده و بستری مناسب برای ظهور نوعی «گفتمان» فراهم کرده است. یکی از این گفتمانها که با نظام دلالی زبان وابسته شده، گفتمان دینی است.
شعری که در فرآیند یک گفتمان دینی شکل میگیرد؛ شعری فلسفی، تفکرآمیز، آرمانی، اخلاقی و با صورتبندی فرهنگ دینی ـ آیینی است. شعر دینی، شعری است که شاعر آن از فطرت، وجود و هستی و حقیقت، سخن میگوید و تصویری واقعی از معرفت و واقعیت به دست میدهد. همه این ویژگیهای زیباییشناسانه شعر را جامعهپذیر و ارزشمند میکند. شعرهای موسوی گرمارودی، افزون بر برجستگیهای ادیبانهاش، دارای سرشتی گفتمانی و وحدتآفرین است. بهره گرفتن از نمادها و استعارهها، ژرفایی و خلاقیت شعر او را بیش از هر ویژگی دیگری نمایان کرده است:
... و روزگاری بود
و فصل زرد و زبون، از برون بهاری بود
کنار خانه دلهای ما
درخت لاغری آرام رست و ریشه دواند
به ناگهان نه، ولی از همان نخست بلند،
و از همان آغاز،
چه بادها که وزیدند چهار سوی درخت
که ریشهکن کندش
ولی درخت به پای ایستاد و ریشه دواند
و از بن بارو
درون خانه دلهای ما گشود رهی
و ما، برخی
ز خون خویش به رگهای ریشهاش دادیم
و ما، برخی
بلند باروی اطراف سینههامان را
ز پیش روی درخت بلند، برچیدیم
و آن درخت از آن پس، درست در دل ماست
و آن درخت، همیشه در دل ماست
گرمارودی این شعر را در سوگ زندهیاد جلال آلاحمد به تاریخ شهریور 1348 سروده است. واژه «درخت» در این شعر، یک واژه کلیدی است؛ واژه «درخت» در این شعر، نماد انسانی با عقلانیت انتقادی و شخصیتی مقاوم، مستقل و مبارز است؛ درختی است که در برابر بادهای سخت روزگار ایستاده و در دل خاک وطن ریشه دوانیده است. همانگونه که درختها بر زمین میرویند و از شیره جان خاک سیراب میشوند، رشد میکنند و میبالند و باز، با خشک شدن به خاک برمیگردند. آدمیان نیز در گذرگاه فصلها و در گردش خورشید و ماه و رقص باد و باران، رشد میکنند و به بالندگی میرسند و بزرگ شده، سرانجام به خاک سپرده میشوند.
نکته: شعرهای موسوی گرمارودی، افزون بر برجستگیهای ادیبانهاش، دارای سرشتی گفتمانی و وحدتآفرین است. بهره گرفتن از نمادها و استعارهها، ژرفایی و خلاقیت شعر او را بیش از هر ویژگی دیگری نمایان کرده است |
شکوفههای رنگارنگ درختها، نماد نوزادهایی است که با چرخش خورشید و گردش نسیم پرورش مییابند و به میوه تبدیل شده، مایه حیات پرندهها، جانوران و آدمیان میگردند. این زایایی و پایندگی و دوام زندگانی، درختها را با انسانها و آفرینش آنها، همانند کرده است؛ پس میتوان گفت که «درخت»، نماد هستی و نیستی و یادآوری بهار و پاییز زندگانی است.
نمادگرایی گرمارودی، ما را به درک معنویت هستی و آفرینش الهی میرساند. مگر میشود جهان از «درخت» تهی باشد؟ آیا جهان بدون درخت (انسان)، ناچیز و درمانده نیست؟
اینجاست که نمادها، تاریکیهای حیات ما را میزدایند و چهره حقیقی دنیای ما را باز مینمایانند و بر حکمت و خردورزی ما میافزایند. چه کسی میتواند این سوگنامه نمادین گرمارودی را بخواند و واژه «درخت» به عنوان یک نماد در ناخودآگاهش، معنی خاص پیدا نکند؟
کنون دریغ از آن سودها که رفت، که نیست:
ـ به شاخه شاخه آن، آشیان مرغان بود
ـ به سایههای بلندی که میفکند به خاک
چه خستگان مسافر که بار افکندند.
ـ و در نسیم نجیبی که میوزید از آن
حرارت و عرق تند چهره، میخشکید.
ـ هزارها قلم از شاخههای نازک آن
به هر کویر نشاندند و بارور گردید.
کنون دریغ از آن سودها که رفت، که نیست!
از این روست که ما، گرد آمدن نمادها و مولفههای فرهنگی را در یک اثر ادبی، همانند «میدانی» برای سنجشها و رویاروییها و کنشهای خلاقانه میدانیم. تنها شاعران حقیقی و فرهنگساز و صاحبان اندیشه و اندرز میتوانند در این میدان پیروز شوند. موسوی گرمارودی، یکی از این شاعران فرهنگی و معرفتی است و میزان حس انسانی ـ اجتماعی او از شاعران همعصرش به واقع بیشتر است. شعر «در سوگ آن درخت که ایستاده مرد» نیز روایتی روشن از یک بینش و نگرش اجتماعی و تاریخی است. به شعر دیگری از این شاعر فرهیخته درنگ میکنیم:
زیباترین صدا، صدای درخت است / که همه عمر / از هیچ نمینالد: / نه از اره آذرخش / نه از نعره تندر / نه تازیانه باد / و نه از سوز خزان / زیباترین کلام / کلام درخت است / که در همه عمر هیچ نمیگوید / و بر پای ایستاده است / و دستانش بارورند / برای درخت چه فرق میکند؟ / درخت، میوه را به خدا تعارف میکند / با سرانگشتانی که به آسمان برافراشته است / اما، / کودکان به سنگ از او باز میگیرند / و پیران بر نردبان / و جوانان با شکستن شاخهها. / سلام بر درخت / که غرور تملک ندارد / و هر چه او راست / هماره، فراچنگ / به پیشکش میدهد / و حتاش / اگر به سنگ زنند، / میبخشد / دگرباره سلام بر درخت / که تا زنده است / از او قنداق تفنگی/ نمیتوان ساخت.
ببینید؛ این هم میدان دیگری برای ظهور و حضور «نماد» در زبان شعر. گرمارودی در این شعر هم نشان داده که کلام او در خدمت معناست؛ معنایی که جنبش و جان (مفهوم) دارد و صدای ساختار شعر را به گوش ما میرساند؛ جان کلام گرمارودی، همین معناست. او به درستی میداند، شعری که از بستر «معنا» برخاسته باشد، از جان، دل، درون، زبان و دنیای شاعر، مایه گرفته است. او به درستی به ما نشان داده است که شعر بی«معنا»، تن بیجان است، شیوایی کلام گرمارودی تنها در نمادهای شاعرانه او نیست؛ آرایههای تشبیه، تشخیص، کنایه و استعارههای زبان منسجم او، هر دوستدار شعر را مجذوب میکند. انساننمایی و جانبخشی به «درخت» در این شعر هم آن را در پیوند با بلاغت و فصاحت شعر، نیرومندتر و تصویرهای شعر او را محسوستر کرده است. همانگونه که میبینیم، «نماد» در این شعر، تنها یک واژه نیست؛ گاهی یک جمله یا یک بند از شعر است. توصیفهایی که از واژه «درخت» میدهد نیز بیانگر معنایی اخلاقی و ایمانی و فطری است و بر هستی و انسانشناختی شاعر، دلالت میکند. بند بند این شعر، معرفتشناسانه و اعتقادی است و همین ویژگی، شعر گرمارودی را به «دین» و «فلسفه» پیوند داده است. حقیقتی لابهلای این شعر جاری است که شاعر در پاسداشت آن کوشیده است؛ حقیقت احترامگذاشتن به آفرینش و آفریننده؛ از این روست که گرمارودی همواره در گرامی داشتن باورهای دینی و ارزش رفتارهای همزیستانش، عاشقانه تلاش کرده است. برای این که خودآگاه و خلاق و همواره در جستجوی معنا و حقیقت است و معنای او در باغ «آیین» و «دین» پرورش یافته است:
من از باغ معنا میآیم / از آنجا / که خرسندی / درست به هیئت قرنفل* است / و نیکی / چیزی شبیه «گون» / که خود میروید. / پاکی، / از بابونه نازکتر / غم: / محبوبه شب / و عشق: / گل سرخ
این گونه است که «نماد» را در شعرهای گرمارودی با کارکردی اسطورهای و آیینی مییابیم، نمادی که شعر او را از صورت یک روایت ساده به یک حکایت آموزنده تبدیل کرده است؛ این حقیقت در شعر «خط خون» گرمارودی با آغازی این گونه: «درختان را دوست میدارم» به روشنی و درستی قابل درک است؛ این حقیقت که «دین» همواره با آداب و سنتهای بومی ما در پیوند بوده و نیاکان ما، همواره با طبیعت بیرونی و نمادهای آن، امن و الفتی دینی و آیینی داشتهاند. توصیفی که گرمارودی از «نوروز» در این شعر به دست داده، نیز بسیار شنیدنی است:
ذوق دوباره رستن / با بید و نارون / وان کاج پیر خانه همسایه / آغوش شاخههاش گشوده / تا باز آشیانه گذارند، مرغکان / در بازوان او / نوباوگان شاد جوانه / هر یک بلور واژه منشور شبنمی / بر چشمهاشان / در انتظار بازی دیدار آفتاب
به این ترتیب میبینیم که شاعر با توصیف جلوهای از طبیعت بیرونی و رستاخیز طبیعت، معاد و رستاخیز آدمی و باور حضور «وجود» را نوید میدهد. شاعر در اینجا نیز از سیر النفسی خود، غافل نیست و کلام او میعادگاه آفاق و انفس اوست. حضور استعاره در شعرهای گرمارودی نیز به زبان اسطورهای او برمیگردد؛ زبانی که مرتع سبز اندیشیدن اوست. پایانبخش دیدار مکتوب ما، شعری است که باز هم دربردارنده تصویرهای زیبای شاعرانه و ویژگیهای بیپیرایه است:
گیسوانش در نسیم آرام میبافد
هر که پیش روی او آیینه میگیرد
زیر پایش قالی سبز بهاران گسترانده دشت
بر سرش مهتاب، شبها نقره میپاشد
پای بر جا، این درخت آرزوی ماست
در کنار برکه امید
نام زیبایش: درخت بید.
آیا این درخت «بید» نمیتواند نماد بیمرگی و مظهر روحی ازلی باشد؟ درختی که آدمی به آن توکل میکند و بر آن دخیل میبندد و در سایه امنیت او، به امید رحمت پروردگار به سر میبرد؟ آیا این درخت نمیتواند نردبان ما زمینیان به سوی بهشت و درخت طوبا باشد؟ آری، به قول سعدی: «برگ درختان سبز در نظر هوشیار/ هر ورقش دفتری ست، معرفت کردگار.»
پانوشت:
* گیاهی از دسته میخکها
عبدالحسین موحد / جامجم